قسمت بیستم
من نگران شدم لحاف راازروسرغلام برداشتم
دیدم غلام خیلی سخت نفس میکشه
دستهام ازترس میلرزید نمیتونستم اورابلند
کنم رفتم جلوی پنجره داد میزدم مش رحیم
بیا تروخدا بیا اقا حالش بده...
بیچاره مش رحیم ازته باغ باسرعت آمد طرف
عمارت اونم ترسیده بود باکفشهای گلی آمدتو
اتاق وخیلی هراسان گفت ،چی شده خانم چرا
اقا اینجوری شده گفتم نمیدونم برو حکیمی
طبیبی بیار بالاسر اقا...
مش رحیم به سرعت ازاتاق رفت بیرون که
بره طبیب بیاره..
غلام بزورنفس میکشید کمی چشمهایش را وبا بشقاب
که تو ظرف صبحانه بوداورا باد میزدم ،،،
صدای خیلی ضعیفی ازاوشنیدم که گفت ،
شیرین جان منو ببخش،،،،
دوباره چشمهایش رابست ،من داد میزدم غلام
جان چشمهایت رابازکن تروخدا حرف بزن اما
او هیچ حرفی نمیزد
خانم جان هم سروصدای منو شنیده بود لنگان
لنگان خودش رابه اتاق ما رساند..
وقتی دید پسرش رنگ به چهره نداره دودست
زد توسرش گریه میکرد..
به من میگفت ،بچم چی شده ؟توچکارش کردی؟
گفتم ،خانم جان چی میگی من اومدم تواتاق
حالش بودهرچی صداش میزدم جواب
نمیداد،،،
گفت ،نه توحتما بلایی سرپسرم آوردی توخواستی ازاو انتقام بگیری،،
حرفهای خانم جان منو بیشترعصبانی میکرد
قفسه سینه غلام رابادستهام فشارمیدادم
وسعی میکردم قلبش راماساژبدهم
اما او گویی نفسهاش به شماره افتاده بود
وتحمل دم وبازدم رانداشت...
رامیخواست به من بگوید
اما اجل مهلت نداد وغلام دربغل من جان داد
پزشک آمد اما خیلی دیر دیگه غلام تواین دنیا
نبود ....
ازکارخدا شگفت زده بودم میگفتم توکه میخواستی غلام راازمن بگیری چرا اورا
بعدازپانزده سال به من برگرندودی .
منکه بانبوداو کنارآمده بودم حالا که اینهمه
سال ازمن دوربود چه لزومی داشت شاهد
مرگ اوباشم ...
خدایا مگه من خطایی گناهی کردم که مستوجب اینهمه بدبختی باشم؟؟؟
سه روزمن دربسترخوابیدم حتی قدرت حرف
زدن نداشتم مراسم خاکسپاری غلام نه من بودم نه مادرش ماهردو مثل مرده بودیم
همه میگفتن این دوتا ازغم ازدست دادن
عزیزشون زنده نمیمانند...
اما منوخانم جان خیلی پوست کلفت تربودیم
بایدمیماندیم وباراین غم بزرگ رابدوش میکشیدیم...
حالا نگران این بودم آسیه ازامریکا تماس بگیره چی به اوبگویم
بگویم پدرت پیدا شده وآمده ویا بگویم پدرت
آمدونیامده ازپیش مارفت...
چقدرسخت بودبه دخترم این خبررابدهم
اما اوبایدمیفهمید ولی تصمیم گرفتم فعلا
هیچ خبری به اوندهم
یک هفته ازمرگ همسرم گذشت وروزب روز
زندگی من داغونترمیشد من به نبوداو عادت
کرده بودم ولی فقط یکشب اودرکنارمن بود
این بدترین رنج دنیا بودمنکه پانزده سال به
نبوداوعادت کرده بودم چراباید برمیگشت و
بامرگش منو عذاب میداد..
خوشبحال آسیه که مهرپدری راندیده بود و
بودونبودپدرش برایش مهم نبود اما بااین حال ترس اینو داشتم به اوخبرمرگ پدرش را
بدهم چون درکشورغریب بوداوهم امید داشت روزی پدرش راپیداکنه ...
بالاخره بعدازدوهفته آسیه تماس گرفت ازصدای من و خوشحالی تصنعی من تا حدودی متوجه شد وگفت ،مامان جان چی
شده مادربزرگم حالش بده چرا اینجوری حرف
میزنی انگارحواست نیست ببخش چندروزتماس نگرفتم چون درسهام سنگین شده وقت صحبت کردن نداشتم میدونم از
دست من عصبانی هستی ...
گفتم ،نه عزیزم ازتو عصبانی نیستم فقط از
پدرت ناراحتم چرا ماروتنها گذاشت ورفت ..
آسیه میگفت ،غصه نخورمادرم من قول میدم
خودم پدرم راپیدا کنم وبرگردونم ایران ،،،
قول میدم مامان جون غصه نخور،،،
یهو زدم زیرگریه اینقدرگریه کردم وگفتم ،نه
دخترم دیگه هیچ وقت پدرت برنمیگرده دیگه
منو تواورا توخواب هم نمیبینیم چه برسه تو
بیداری.....
آسیه گیج ومنگ شده بود،طفلی ازحرفهای من
هیچی نمیفهمید فقط سکوت کرده بود ومنتظر بودمن حرف اخرم رابزنم..
اوهم گریه میکرد ومیگفت ،مامان جون ازپدرم به شماخبری رسیده ؟کسی برای شما
خبرآورده ؟پدرم حالش خوبه یانه؟؟؟
گفتم ،بله ازپدرت خبردارم او برگشته ایران
وکل ماجرا رابرایش تعریف کردم ...
طفلی آسیه وسط حرفهای من گوشی راقطع
کرد ونمیدونم چه حالی داشت اون لحظه فقط دست خدا سپردمش وگوشی راقطع کردم....
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و یکم
انشب آسیه تماس نگرفت ومن خیلی دلنگرانش بودم کاش به اونمیگفتم پدرش
ازدنیا رفته کاش واقعیت رابه او نگفته بودم
به خانم جان هم امیدی نداشتم بدترازمن روحیه اش راازدست داده بود...
هیچ حرفی نمیزد فقط روتختش درازکشیده
بودبه سقف خیره شده بود،هرچه بااو حرف
میزدم هیچ جوابی نمیداد روزهای ما بدتر از
روزهایی بود که غلام ماراترک کرده بود..
دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشتیم.
تا اینکه یک روز توحیاط خانه زیر افتاب پاییزی سرد وکم جون روتخت نشسته بودم
وداشتم به سرنوشت سیاه خودم فکرمیکردم
که صدای درخانه امد ..مش رحیم هم مثل ما
بی دل ودماغ بودوچون دخترش هم چندسالی بودازاو جداشده بود ودرشهردیگری
ازدواج کرده بوداوهم حال وحوصله قبل را
نداشت به گمان اینکه شاید ازدخترش برایش
نامه ای امده باشد ازجایش پرید وبه سمت در
رفت ودررابازکردوهمان پستچی معروف پشت
دربود،،،نامه ای به مش رحیم داد ورفت..
من که میدانستم آسیه نامه نمیفرسه مطمین
بودم وچون همیشه تماس میگرفت هیچ توجهی به نامه نکردم اما طبق معمول مش
رحیم نامه راآوردتا من برایش بخوانم..
اما مش رحیم گفت،خانم کوچیک،فکرکنم
نامه ازخارجه باشه چون تمبرش فرق میکنه
بله درست میگفت ،نامه ازکشورآمریکا وشهر
شیکاگوبود من تعجب کردم اخه ماکسی را
انجا نداشتیم که برای ما نامه بفرستد...
اما گیرنده نامه رااسم غلام نوشته بود...
باتعجب گفتم ، این چه کسی است برای
همسرمن نامه نوشته؟؟؟
وقتی نامه رابازکردم وبخوانم دیدم تمام نامه
بازبان لاتین نوشته شده .من هم سواد درست
وحسابی نداشتم همان فارسی رابزورمیخواند
م،اماهرطورشده باید نامه رامیخواندم...
چه کسی راباید پیدا میکردم که این نامه را
برای من بخواند ...
اسیه هم که نبود نامه رابرای ما بخواند خیلی
دلشوره داشتم ودلم میخواست بدانم این نامه
ازطرف چه کسی میباشد..
یاد شوکت خانم همسایه سرکوچه خودمان
افتادم چون دختراو هم دانشجوبود وحتما
میتوانست این نامه راترجمه کند..
زودچادرم راسرم کردم وشتابان خودم را
به درخانه شوکت خانم رساندم...
اما ازشانس بدمن هیچ کس خانه نبود دماغ
سوخته برگشتم خانه اما چندین بار به در
خانه میامدم تاببینم دخترشوکت خانم از
دانشگاه میاید یانه؟؟
بالاخره حدوداساعت دوبعدازظهرپری سیما
دخترشوکت خانم رادیدم که به طرف خانه
خودشان میرودازته کوچه داد زدم پری جان
پری جان صبرکن باتو کاردارم..
طفلی ترسید گفت،چی شده شیرین خانم ؟
اتفاقی افتاده ؟
گفتم ،نه دخترم چیزی نشده میشه این نامه
رابرای من بخوانی چون من زبان خارجی بلد
نیستم...
نویسنده نسرین راد
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و دوم
پری سیما باتعجب گفت:شیرین خانم همسرتون که دیگه آمریکا نیست کی برای شما
نامه نوشته ؟آه ببخشید حتما دخترون آسیه جون نامه نوشته...
گفتم ؛نه عزیزم آسیه نامه نمینوبسه او همیشه
تماس میگیره تلفنی ازحال همدیگرخبرداردار
میشیم ،نمیدونم این نامه راکی نوشته چون
روی نامه نوشته ،برسد به دست غلام تجارالملوک....
پری سیما یه نگاه کلی به نامه انداخت وباتعجب گفت،یعنی خبرنداره همسرشما از
دنیا رفتن؟؟
گفتم ،حتما خبرنداره وگرنه نامه نمیفرستاد..
پری سیما نامه راخواند وازحالت چشماش
فهمیدم خبرخوبی نداره...
گفت ،نمیدونم چی بگم شیرین خانم این نامه
ازطرف خانواده اقا غلام توآمریکا برای ایشون
فرستاده شده البته نویسنده نامه فرزند ایشون هستن که گفته ،پدرجان کاش درکنارما
میماندی چرامراترک کردی ؟مادرم که نیست
کاش تودرکنارم بودی ....
وچندخط دیگرازوضعیت خودش توضیح داده
بود،...
باتعجب به پری سیما گفتم ،،چی غلام بچه داره؟؟یعنی اونجا ازدواج کرده بوده وبچه هم
داشته ؟؟؟
پری سیما گفت ،بله فکرکنم حدودا چهارده یا
پانزده ساله باشه چون گفته بود سه سال دیگرصبرمیکردی من دیپلمم رابگیرم باهم به
ایران بازمیگشتیم...
دنیا دورسرمن میچرخید باورم نمیشد غلام
ازدواج کرده باشه پس دلیل اینهمه غیبت او
مشخص شد اونجا تنها زندگی نمیکرده ،،،
کاش هیچ وقت به ایران نمیامد،کاش همونجا
مرده بود چرابرگشت؟چرادوباره ذهن مرادرگیرخودش کرد؟؟تودلم اورالعنت میفرستادم .ازامدنش به ایران پشیمان بودم.
کاش هرگزاورادوباره ندیده بودم...
ازپری سیما تشکرکردم وتاکید کردم درمورد
نامه باکسی حرفی نزند...
نامه رادرجیبم گذاشتم وبرگشتم خانه .به مش رحیم گفتم ،ازنامه به خانم جان حرفی
نزند...
چندروزگذشت وهنوزذهنم درگیرنامه فرزند
غلام بوداین بچه کجاس ؟باکی زندگی میکنه؟
گفته بودمادرم که نیست .پس الان یک بچه
چهارده یاپانزده ساله باکی زندگی میکنه؟؟
اینقدرسوالات توذهنم بود که هیج پاسخی برای انها پیدا نمیکردم..
دوروزبعدازآمدن نامه،،، آسیه بامن تماس گرفت
روحیه خیلی بدی داشت بااینکه پدرش رازیاد
ندیده بوداما مرگ پدرش راهم نمیخواست
قبول کند..هنوزبه این فکربودکه پدرش راپیدا
کند ودلیل اینهمه دوری رااززبان خودش بشنود .اما افسوس که او هرگزپدرش راندید..
مجبورشدم نامه ای که ازآمریکا برای پدرش
آمده بودرا به اوبگویم ،آسیه باتعجب گفت،
مطمئنی مامان جون نامه ازطرف فرزندپدرم
بود،گفتم بله مطمئنم چون نامه رابه دخترشوکت خانم دادم بخونه تمام نامه لاتین
نوشته بود منم چون سوادش رانداشتم مجبور شدم به پری سیما نامه رابدم بخواند...
آسیه گفت ،مادرجون من شک دارم به این قضیه،،،،لطفا ادرس نامه رابده من خودم پی گیراین
نامه بشوم ،میترسم کاسه ای زیر کاسه باشه.
همینجوری نباید به یک نامه که معلوم نیست
ازطرف کیه اعتماد کرد...
گفتم من ادرس نامه که ازشیکاگو آمده رابرای تومیگم اگه میتونی خودت پیگیرباش فقط یادت باشه ازدرس ودانشگاه نیافتی ذهنت و
درگیریک نامه نکن ،،ماکه پدرت وازدست دادیم حالا چه فرقی میکنه اوبچه دیگه ای
داشته باشه یانداشته باشه...
آسیه خنده مرموزانه ای کرد وگفت اگه من شریک مال داشته باشم برایم خیلی فرق میکنه...
من به این قضیه فکرنکرده بودم وباطعنه گفتم،، بله بچه ها فقط به فکرماومنال خود
هستن ،بیچاره پدرومادرها که همه چیزرا
میگذارند ومیروند..
آسیه که متوجه شده بود من ناراحت شدم
گفت،ببخشید مامان جون منظوربدی نداشتم.
چندروزدیگرگذشت ومن منتظر بودم ببینم آسیه میتونه ردی ازسرمنشا نامه بگیره وببینه
این بچه ای که نامه فرستاده کیه؟؟اما هنوزازآسیه خبری نبود وپانزده روزازآمدن
اولین نامه گذشته بودکه دوباره پستچی نامه
بعدی رافرستاد..
اینبارتصمیم گرفتم هرطورشده سرازکارنامه
دربیاورم ...بنابراین نامه رابازکردم وبا بازشدن نامه شوکه شدم ،چون داخل کاغذ نامه عکس یک پسربچه کم سن وسال حدودا
ده ساله درمیان آن بود..
اما تعجب من ازنامه این بودکه این عکس شباهت زیادی به عکس کودکی همسرم داشت
اصلا باورم نمیشد که این بچه پسرخودغلام
باشه ،چراوازوجودفرزندش به ما خبری نداده
بود؟چرااینهمه سال سکوت کرده بود؟
معماهای من تمامی نداشت وبعضی وقتها دلم
میخواست برم سرخاک همسرم اوراازگوردر
بیاورم وسوالاتم راازاو بپرسم ...
اما میدانستم فایده نداره ،وتمام جوابها راخودم باید بدست بیاورم...
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
┄┅═💎📙📚📒💎═┅┄
📚داستان تاوان رنجهایم
قسمت بیست و سوم
من ازتنهایی خودم زجرمیکشیدم وتاب وتحمل روزهای قبل رانداشتم اما ناله های
خانم جان عرصه رابه من تنگ کرده بود.
یاد خاله فروغ الزمان افتادم گفتم ،برم دوباره
دنبال او وچندروزی که بیاد شاید جان کمی سرگرم بشه کمترغصه بخوره...
شماره خانه خاله فروغ راگرفتم وبعداز
احوالپرسی ازاوخواستم اگه میشه چندروز
بیاد به خانم جان سربزنه واوراازتنهایی در
بیاره البته گفتم ،خودم میام با ماشین کرایه
ای تربه اینجا میاورم..
ابتدا خاله فروغ مخالفت کرد ومیگفت ،خاله جان من خودم پیرزنم زیاد حال درستی ندارم
ولی یکی دوروزرامیایم میدونم خواهرم داغداراما منم طاقت گریه های اوراندارم..
بالاخره قبول کردو منم باماشین کرایه ای
رفتم دنبال خاله فروغ ...
خانم جان بادیدن خواهرش داغش تازه شد
وبیشترگریه میکرد...خاله فروغ میگفت،گریه
نکن خواهرجان خدا عروس ونوه گلت وبرات
نگه داره باید باخواست خداکناربیای...
بالاخره خانم جان ارام گرفت ومنم باوجودخا
له فروغ میتونستم به کارهایم سروسامان بدهم،،اماروزگاربازی های زیادتری باماداشت
چون بعدازچندروزکه ازنامه دوم نگذشته بود
ازدادگاه برای من نامه آمدکه شما موظف به
پرداخت ارث ومیراث فرزند اقای غلام تجار
المولوک هستید..
باورم نمیشد به این زودی پسر غلام خبردار
شده که پدرش درقید حیات نیست او ازکجا
فهمیده بود خداعالم بود..
آسیه بامن تماس گرفت وگفت ،مادرمن تحقیقاتم راانجام داد وشاید باورنکنی پدربا
چه کسی ازدواج کرده ومن یک بردارناتنی
پانزده ساله دارم که نامش بهادراست ...
من منتظر بودم اسیه بیشترتوضیح بدهد
ومن بفهمه که هووی من چه کسی بوده
چراغلام بااو ازدواج کرده ویک فرزندهم
ازاوداره؟؟؟
آسیه صحبت میکرد اما من حرفهای او را
نمیشنیدم صدا خیلی قطع ووصل میشد
به آسیه گفتم ،دخترم میشه قطع کنی و
دوباره تماس بگیری؟من هیچ کدام ازحرفات
ونشنیدم...
آسیه قطع کرد ومن تانیمه های شب منتظر
بودم او تماس بگیره اما متاسفانه تماس
نگرفت ومنوباکوهی ازسوالات تنهاگذاست
آنشب تا صبح هزارشب برمن گذشت فکرو
خیال منو ول نمیکرد ...
صبح بعدازنمازخوابم برد ،اما چون شب قبل
خوب نخوابیده بودم باسروصدای خاله فروغ
بیدارشدم ،مثل فنرازجام پریدم ورفتم توحیا
ط خاله فروغ هم توافتاب نیمه گرم زمستانی
روتخت نشسته بود..
باخجالت که ازانها دیرتربیدارشده بودم سلام
کردم ،خاله فروغ باطعنه گفت،سلام خانم خانمها افتاب اومده سردیوارشماهنوزخوابید
بیچاره خواهرم ازگرسنگی مرد...
تودلم گفتم ،اون تامنو نکشه نمیمیره،بعدگفتم
ببخشید دیشب حالم خوب نبودخیلی سردرد
داشتم نخوابیده بودم ،بعدازنمازصبح خوابید
م..الان صبحانه راآماده میکنم...
بدوبدو رفتم مطبخ سماوروروشن کردم واب
توسماورریختم اما کمترریختم تازودجوش بیا
د..مش رحیم هم طبق معمول نان تازه خریده
ولای سفره پارچه ای گذاشته بود...
بساط صبحانه راآوردم توحیاط وچون امروز
هوا کمی گرمتربودتوحیاط صبحانه راخوردیم
خانم جان مثل بچه های دوساله شده بوددیگه
اگه تاظهرهم به اوصبحانه نمیدادم صدایش درنمیامدانگارمرگ پسرش اورا ازتغییرداده بود ،حتی خاله فروغ هم اینرافهمیده بود..
دل تودلم نبودمنتظرتماس آسیه بودم که به
من خبربده ،چون توپانسیون زندگی میکردما
نمیتوانستیم بااوتماس بگیریم ،اوهروقت خو
دش میخواست باماتماس میگرفت..
انروزگوش وچشمم به زنگ تلفن بود ومنتظر
بودم آسیه تماس بگیره،اما تاشب هیچ خبری
نشد...
دوروزهم گذشت اما بازآسیه تماس نگرفت.
حالا خاله فروغ هم میخواست به خونه خودش برگرده مجبوربودم اورا به خانه اش
برسانم وترسم ازاین بودمن ازخانه خارج شوم
وآسیه تماس بگیره..
هرچه به خاله فروغ التماس کردم دوروزدیگر
بماندامااو قبول نکردوگفت ،من باید بروم خانه ام چون بچه ها ونوه هام اخرهفته میان
خانه من ....منم بالاجبارقبول کردم وخاله را
به منزلش بردم..
ادامه دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
برای خانومی که خواستگار برای دخترشون اومده و دوست دارن خونه زندگی داماد رو ببینن.
سلام
برای خانومی که خواستگار برای دخترشون اومده و دوست دارن خونه زندگی داماد رو ببینن.
عزیزم اگر خواستگاری خیلی پیش نرفته و هنوز از نظر بقیه مسائل مطمئن نیستید
بهتره در مورد شرایط زندگیشون از دوستان و آشنا ها یا معرف بپرسید ولی اگه
خواستگاری پیش رفته تا اونجا که من از رسم شهرهای تهران و قم اطلاع دارم.حتما یه جلسه رو خونه داماد قرار میزارن تا با
بقیه اعضای درجه ۱ خانواده ایشون آشنا بشن و خونه زندگیشون رو هم ببینن.و دختر خانوم رو هم میبرن.
اگر تو شهرتون داماد با گل و شیرینی میاد شما هم نباید دست خالی برین و حداقل شیرینی باید ببرین😊
انشاء الله دخترتون خوش بخت و عاقبت به خیر بشه😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
در جواب مادری که برای دخترش خواستگار آمده و می خواد بره خونه ی داماد ...
سلام مجدد به مدیر جان و همگروه های عزیز.
در جواب مادری که برای دخترش خواستگار آمده و می خواد بره خونه ی داماد ...
عزیزم چرا شما باید خونه ی داماد برید ؟
نه اینکار را نکن ، که اگر وصلت انجام بگیره
ممکنه بارها بارها داماد شما ، دخترتان را سرزنش کنند !!!
اگر می خواهید آشنایی اولیه صورت بگیره ، می تونید کافه شاپ پیشنهاد بدید .
ان شاالله هر چی خیر است ، پیش آید .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام وقت بخیر به همه عزیزان ۰من یه راهنمایی از خواهرهای خوبم داشتم اونم
اینه که الان یه سالی هست که لرزش دست دارم و سنم ۳۸ هست وقتی ت
جمعی هستم موقع غذا خوردن یا پذیرایی خیلی میلرزه و من خجالت میکشم دکتر
اعصاب هم رفتم و دارو بهم داده ولی تأثیری نداشت ممنون میشم راهنماییم
کنین ۰فاطمه بانو این کانال تنها کانالیه که خیییلی وقته دارمش و حذفش نکردم کانالت عالیه😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
طاهره دوباره دلش گرفته بود و با بغض راهیمون کرد ...
اونروز من سنگدل تر از اون بودم ...
پدرم راه افتاد و من فقط به روبرو خیره بودم ...
عاقد رو دیدم که داره میره سمت عمارت و کاش من میدیدم که به عمارت نمیرسه ...
دورتر و دورتر میشدیم ...
انقدر دور میشدیم که دیگه میدونستم تموم شده ...
پدرم به درخت های بادام کنار جاده اشاره کرد و گفت : چقدر اینجا قشنگه ...این درخت ها منو یاد جوونی هام میندازه ...همون سالهایی که با حـ ـسرت گذشت ...
نمیدونم این ماشین چش بوده کی سیم هاشو قیـ ــ ــ ـچـ ـی کرده بوده ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مگه سیم هاشو قیـ ـ. ـجی کردن ؟
_ اره مکانیک میگفت یکی به عمد این کارو کرده ...
_ که ما بـ. ـ. ـمیریم ؟
پدرم بلند بلند خنرید و گفت : نه میخواسته نتونیم برگردیم چون ماشین روشن نمیشد ...
اردشیر خان خیلی دوست داشت ما میموندیم ولی گفتم نمیتونیم...بالاخره نامزدی تو در پیش ...
به صندلی تکیه کردم و به بیرون خیره شدم...
پدرم از جاده ابادی کامل خارج شد و گفت : وقتی در مورد تو به اردشیر خان گفتم در مورد کاوه پرسید ...
خیلی نگرانت بود و مطمئن شد کاوه پسر خوبیه ...
گفتم که کاوه دوستت داره و قراره وقتی برگشتیم رسما خواستگاریت کنن ...
اردم زیر لب گفتم: برام مهم نیست ..دیگه هیچ چیزی مهم نیست ...
_ میگفت تو چی اونو میخوای ؟
واقعا اینم برای منم سوال خاتون تو کاوه رو دوست داری که داری زـ نش میشی ؟
سوالشو درست نشنیدم و دوباره پرسید خاتون ؟ تو اصلا از کاوه خوشت میاد ؟
نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی ؟
_ میگم تو از کاوه خوشت میاد که قراره باهاش ازدواج کنی ؟
شونه هامو بالا دادم و گفتم : من نمیخوام باهاش ازدواج کنم ...
با خودم گفتم برگشتیم باهاتون صحبت کنم که قانع اش کنین تو دل من جایی برای کسی دیگه نیست ...
چشم هاشو ریـ ـز کرد و گفت: هنوز به فکر فرهادی ؟
_ نه ...فرهاد جایی نداره ...دیگه جایی نداره...
_ پس چی؟
ماشین رو کنار کشید و پارک کرد و گفت : خاتون چرا چشم هات پر اشک شده ؟
صورتمو ازش مخفی کردم و گفتم : چیزی نیست ...
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد....
پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشستهاند و حرف مىزنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مىخواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مىخواهد يکى از زنان ح رمسراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مىخواهد سوگلى ح رمسراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا بهدوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام.
شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زدهايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مىزنم. آنها حرفهاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچهاى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرمسرا و مرد را به قراولخانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد.
دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوبدستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همينطور که فکر مىکرد چوب خود را به زمين مىکشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمرهاى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.
يک روز شاه در پشتبام قصر خود قدم مىزد. ديد در جاى دورى چيزى مىدرخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغربزمين هستم. از پدرم قهر کردهام و به اينجا آمدهام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.
صبح فردا پادشاه بههمراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دلباخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مىکنم اما بايد آداب مغربزمين را بهجا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچهاى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد.
پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را بهدوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: 'ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را بهدوش گرفتى و به حمام بردي؟
شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سالها به خوشى زندگى کردند.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿