eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii در جواب مادری که برای دخترش خواستگار آمده و می خواد بره خونه ی داماد ... ‌سلام مجدد به مدیر جان و همگروه های عزیز. در جواب مادری که برای دخترش خواستگار آمده و می خواد بره خونه ی داماد ... عزیزم چرا شما باید خونه ی داماد برید ؟ نه اینکار را نکن ، که اگر وصلت انجام بگیره ممکنه بارها بارها داماد شما ، دخترتان را سرزنش کنند !!! اگر می خواهید آشنایی اولیه صورت بگیره ، می تونید کافه شاپ پیشنهاد بدید . ان شاالله هر چی خیر است ، پیش آید . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ‌ سلام وقت بخیر به همه عزیزان ۰من یه راهنمایی از خواهرهای خوبم داشتم اونم اینه که الان یه سالی هست که لرزش دست دارم و سنم ۳۸ هست وقتی ت جمعی هستم موقع غذا خوردن یا پذیرایی خیلی میلرزه و من خجالت میکشم دکتر اعصاب هم رفتم و دارو بهم داده ولی تأثیری نداشت ممنون میشم راهنماییم کنین ۰فاطمه بانو این کانال تنها کانالیه که خیییلی وقته دارمش و حذفش نکردم کانالت عالیه😘😘 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
طاهره دوباره دلش گرفته بود و با بغض راهیمون کرد ... اون‌روز من سنگدل تر از اون بودم ... پدرم راه افتاد و من فقط به روبرو خیره بودم ... عاقد رو دیدم که داره میره سمت عمارت و کاش من میدیدم که به عمارت نمیرسه ... دورتر و دورتر میشدیم ... انقدر دور میشدیم که دیگه میدونستم تموم شده ... پدرم به درخت های بادام کنار جاده اشاره کرد و گفت : چقدر اینجا قشنگه ...این درخت ها منو یاد جوونی هام میندازه ...همون سالهایی که با حـ ـسرت گذشت ... نمیدونم این ماشین چش بوده کی سیم هاشو قیـ ــ ــ ـچـ ـی کرده بوده ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مگه سیم هاشو قیـ ـ. ـجی کردن ؟‌ _ اره مکانیک میگفت یکی به عمد این کارو کرده ... _ که ما بـ. ـ. ـمیریم ؟ پدرم بلند بلند خنرید و گفت : نه میخواسته نتونیم برگردیم چون ماشین روشن نمیشد ... اردشیر خان خیلی دوست داشت ما میموندیم ولی گفتم نمیتونیم‌...بالاخره نامزدی تو در پیش ... به صندلی تکیه کردم و به بیرون خیره شدم‌... پدرم از جاده ابادی کامل خارج شد و گفت : وقتی در مورد تو به اردشیر خان گفتم در مورد کاوه پرسید ... خیلی نگرانت بود و مطمئن شد کاوه پسر خوبیه ... گفتم که کاوه دوستت داره و قراره وقتی برگشتیم رسما خواستگاریت کنن ... اردم زیر لب گفتم: برام مهم نیست ‌..دیگه هیچ چیزی مهم نیست ... _ میگفت تو چی اونو میخوای ؟‌ واقعا اینم برای منم سوال خاتون تو کاوه رو دوست داری که داری زـ نش میشی ؟‌ سوالشو درست نشنیدم و دوباره پرسید خاتون ؟ تو اصلا از کاوه خوشت میاد ؟‌ نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی ؟‌ _ میگم تو از کاوه خوشت میاد که قراره باهاش ازدواج کنی ؟‌ شونه هامو بالا دادم و گفتم : من نمیخوام باهاش ازدواج کنم ... با خودم گفتم برگشتیم باهاتون صحبت کنم که قانع اش کنین تو دل من جایی برای کسی دیگه نیست ... چشم هاشو ریـ ـز کرد و گفت: هنوز به فکر فرهادی ؟‌ _ نه ...فرهاد جایی نداره ...دیگه جایی نداره... _ پس چی؟ ماشین رو کنار کشید و پارک کرد و گفت : خاتون چرا چشم هات پر اشک شده ؟ صورتمو ازش مخفی کردم و گفتم : چیزی نیست ...
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii پادشاهى در کوچه و بازار گردش مى‌کرد. از داخل خرابه‌اى صدائى به گوش او خورد....
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ پادشاهى در کوچه و بازار گردش مى‌کرد. از داخل خرابه‌اى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشسته‌اند و حرف مى‌زنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مى‌خواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مى‌خواهد يکى از زنان ح رم‌سراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مى‌خواهد سوگلى ح رم‌سراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا به‌دوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام. شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زده‌ايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مى‌زنم. آنها حرف‌هاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچه‌اى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرم‌سرا و مرد را به قراول‌خانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد. دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوب‌دستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همين‌طور که فکر مى‌کرد چوب خود را به زمين مى‌کشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمره‌اى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد. يک روز شاه در پشت‌بام قصر خود قدم مى‌زد. ديد در جاى دورى چيزى مى‌درخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغرب‌زمين‌ هستم. از پدرم قهر کرده‌ام و به اينجا آمده‌ام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند. صبح فردا پادشاه به‌همراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دل‌باخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مى‌کنم اما بايد آداب مغرب‌زمين را به‌جا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچه‌اى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد. پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را به‌دوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: 'ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را به‌دوش گرفتى و به حمام بردي؟ شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻 ‌
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻 ‌
دنیای بانوان❤️
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سرگذشت واقعی شیرین...(چندقسمتی) 👇🏻 ‌
قسمت بیست و چهارم تو راه رفتن به خانه فروغ الزمان فقط دعا میکردم آسیه تماس نگیره تامن برگردم خیلی زود خاله فروغ رارساندم وبرگشتم خانه ازخانم جان پرسیدم من نبودم آسیه تماس نگرفت... گفت،تلفن چندبارزنگ خورد اما من حوصله جواب دادن رانداشتم ،باتعجب گفتم ،چندبار؟ گفت ،اره دوسه بار.... عجب شانسی من داشتم همینکه ازخانه رفتم بیرون چندبارتلفن زنگ خورده خداکنه دوباره تماس بگیرند.. ازپای تلفن تکون نمیخوردم وخودم رابابافتنی سرگرم کرده بودم... یک ساعت بعدازآمدن من به خانه تلفن زنگ خوردومن باسرعت گوشی رابرداشتم.. خوشبختانه آسیه دوباره تماس گرفته بود وبانگرانی گفت،مامان جان کجایی چراتلفن را جواب نمیدی دلم خیلی شورزد شماخوبید؟ مادربزرگم خوبه؟ گفتم ،بله خداروشکرهمه خوب هستیم من رفته بودم خاله فروغ رابرسانم خانه اش و مادربزرگ هم حوصله نداشته تلفن راجواب بده ،توخوبی عزیزم ؟چرااینقدردیرتماس گرفتی؟گفت،مادرجون اینجا به علت برف زیاد خطوط تلفن ها خراب شده بودما دو سه ردزتلفن خوابگاهمون قطع بودببخشید نتونستم تماس بگیرم... بی مقدمه گفتم ،آسیه جان بگوببینم تحقیقات تو به کجا رسید ؟چه کسی باپدرت ازدواج کرده بود؟آسیه گفت،یادته توگفتی وقتی بابا آمریکا بوده یک خانم واقا قراربودتراباخودشا ن ببرندآمریکا؟گفتم بله یادمه...گفت ،بله خانم واقای سرهنگ زاده وقتی تو نرفتی آمریکا به پدرم گفتن حالا که همسرت وفرزندت نمیان توهم به ایران برنگرد وبادخترما ازدواج کن وپدرم که توقبول نکرده بودی به آمریکا مهاجرت کنی تصمیم میگیره بادختراقای سرهنگ زاده ازدواج کنه وکلا قید منو ترا زده بود... حرفهای آسیه قلب مراشکست ،اوحرف میزد من گریه میکردم ،ایکاش حرف مش رحیم را گوش نمیدادم ومیرفتم درکنارهمسرم زندگی میکردم .اواگرازدواج نکرده بودحتما به ایران بازمیگشت ،پس دلیل اینهمه غیبت او پابند شدن او به همسروفرزندجدیدش بوده.. اما چرادوباره برگشت ودل منو مادرش را خون کرد؟؟؟ آسیه گفت ،پدرم چندسال باهمسروپسرش اونجا زندگی کرده اما همسرش تو تصادف با پدرم جانش راازدست میده والان پسراو با پدربزرگ ومادربزرگش زندگی میکنه ... گفتم ،آسیه جان تو خودت رفتی وانها رادیدی؟ گفت،نه مامان جون من یک نفرهم دانشگاهی دارم پدرومادرش شیکاگوزندگی میکنن وچون مدام به انجا رفت وامدداشت ازاو خواستم برای من تحقیقات کنه که خوشبختانه همه اطلاعات رابه خوبی برای من آورد.. حالا میخواستم بفهمم انها ازکجا شنیدن غلام ازدنیا رفته ؟چه کسی به انها خبرداده؟.. چندروزدیگه گذشت ،یه روزکه مشغول کار خانه داری بودم زنگ خونه رازدند ... مش رحیم دروبازکرد ومن به سرعت امدم داخل حیاط ،دیدم یک اقایی باکروات وبسیار لباس موجه وارد خانه ماشد... البته مش رحیم به او گفته بودبیاید توحیاط. من ازته باغ مش رحیم وصدا کردم وگفتم،این اقا کی هستن؟؟؟ مش رحیم بدوبدو آمد طرف من وگفت ،این اقا ازطرف اقا بهادروکیل شده... گفتم ،یعنی چی ؟برای چی وکیل گرفتن؟ اقا خودش آمد به سمت من وبا احترام به من سلام کردوابتدا تسلیت گفت، وگفت بانو من سیاوش سهراب هستم وکیل اقای بهادرتجارالمالک. گفتم ،خوشوقتم ...فرمایشتون چیه اقای سهراب؟؟؟ گفت ،من وکالت دارم که ارث ومیراث اقای بهادررادریافت کنم وبرای ایشان نقدکنم وبفرستم آمریکا... با عصبانیت گفتم ،ببخشید ما اصلا اقای بهادر رانمیشناسیم ایشون باید اول برادری خودش راثابت کندبعد ادعای ارث ومیراث کند، درضمن الان دخترم ایران نیست باید صبرکنید دخترم بیاید ایران بعدا به اموررسیدگی کنید... وکیل هم قبول کرد اما قبل ازرفتن میخواست با خانم جان هم صحبت کنه.‌ گفتم ،خانم جان حالشون خوب نیست درحال استراحت کردن هستن... اقای سهراب گفت ،درهرصورت من بایدحتما باایشون صحبت کنم ودرموردنوه دیگرشون هم صحبت کنم .‌آیا ایشون اطلاع دارن که یک نوه درآمریکا دارن؟؟گفتم خیر اقا ایشون منو که عروس چندساله ایشونم نمیشناسه چه برسه به اقا بهادر... اورفت ومنوباکلی غم وغصه تودلم تنها شدم کاش آسیه تماس میگرفت ومن قضیه وکیل رابرایش تعریف میکردم... دوروزبعد آسیه تماس گرفت ومن تمام اتفاقات اخیررابرایش تعریف کردم... آسیه باتعجب گفت ،اخه یعنی چی ؟چرا هنوزما بااینها آشنا نشده باید ارث ومیراث تقسیم کنیم ماشالله چه عجله ای هم دارن؟ نویسنده نسرین راد ادامه دارد....   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست وپنجم روزهای زندگی بعضی ازادمها راخداوندشادی هایشان را حرام کرده... منم ازاون کسانی بودم که نباید در زندگی شادی میکردم ناشاکرنبودم زندگی من در رفاه بود اما عذاب وغصه های من تودلم ریشه دوانده بود درخت تنومندی شده بود که هیچ تبری این ریشه را درقلب من نمیتوانست ازبیخ وبن بشکند ... غم ازدست دادن غلام خودش کوه بزرگی ازغم بود،،حالا داشتن فرزندهمسرم که هیچ گاه اوراندیده بودم وهیچ احساس خاصی نسبت به اونداشتم من حتی پدربزرگ ومادربزرگ او راندیده بودم نمیدانستم انها چه جورادمهایی هستن اگراین بچه مادرنداشته وحالا که پدرش را هم ازدست داده شاید بچه سرخورده ودلشکسته ای باشد .. این فکرها منو نسبت به او دلسوزمیکرد ولی آسیه هم نظرمن نبود... سخت مخالف این بود واوراهرگزبرادرخودش به حساب نمیآورد ..اما هرچه بود او بردارنا تنی دخترم بود وما نمیتوانستیم منکراین امر باشیم... هربارکه دخترم تماس میگرفت با او کلی صحبت میکردم واورابه زندگی دلخوشش میکردم اما طفلی آسیه هم ازسرنوشتش راضی نبودومیگفت .من هرگزازوجودپدر بهره نبرده ام ولذت داشتن پدررانچشیده ام اصلا دلم نمیخواد حالا که او مراازداشتن پدر محروم کرده بتونم به عنوان برادرقبولش کنم ازطرفی اگه خانم جان میدانست نوه پسرداره معلوم نبودچه واکنشی نشان دهد شاید تمام اموالش رابه نام نوه پسریش کند ومنو آسیه که اینهمه زحمت کشیدیم هیچ ارث ومیراثی نداشته باشیم... آسیه مدام به من میگفت به خانم جان نگو پدرم فرزنددیگه ای غیرمن دارد.. گفتم، دخترم نمیشود باید اورا درجریان قرار دهیم بالاخره صاحب مال مادربزرگ توست. امکان نداره اوخبردارنشود... آسیه گفت .من خودم چندروزمرخصی تحصیلی میگیرم وبه شیکاگو میروم ازنزدیک برادرم رامیبینم .ببینم اخه این بردارکه ازراه نرسیده چرادر خواست ارث ومیراث کرده.. ازواکنش آسیه میترسیدم یک دخترتنها اون سردنیا چه جوری میخواست با خانواده ای روبرو شود که هیچ شناختی ازانها نداره.. مدام به آسیه میگفتم ،دخترم صبرکن نرو سراغ خانواده ای که شناخت نداری،شاید ادمهای خطرناکی باشند،اما او اصلا به حرف من گوش نمیکردوگفت،نگران نباش من ازپس اینا برمیام.... من ازبخت خودم میترسیدم... روزگارعجیبی شده ادمها دیگه مثل قبل نیستن هیچکس به حق خودش راضی نیست طمع وجودهمه رافراگرفته ... من ترس این راداشتم که زحمات چندین ساله منو دخترم به آسانی ازبین بره وکسی که هیچ زحمتی برای زندگی ما نکشیده به راحتی بیاید وهمه چیزراصاحب شود.‌‌. تصمیم گرفتم ،موضوع رابامادرشوهرم درمیان بکذارمرفتم کنارش نشستم وکمی بااودرددل کردم خانم جان مثل زمان قدیم بدخلقی نمیکرد اخلاقش خیلی تغییرکرده بود. گفت،شیرین جان منو ببخش اگه ترااذیت کردم من خیلی نادون بودم که ترابه خاطر داشتن فرزند دخترشماتت میکردم. خدا ازمن بگذره ،منم مثل تو زخم خورده اولاد هستم .چون گذشته منم مثل تو بوده باتعجب به خانم جان نگاه میکردم وبرام سوال شده بود که چرا او ازمن عذرخواهی میکنه ..به من گفت بالش پشت مرابیاوربالا بتونم تو چشمای تو نگاه کنم وازتو حلالیت بخوام ،،بازازحرفهایش یکه خوردم تا به حال خانم جان اینقدربا عطوفت بامن صحبت نکرده بود ،نمیدانستم چی میخواهد بگوید رفتم بالش راپشت سرش بالا آوردم جوری که روی تخت نیم خیزبود ،دستهای چروک شده اما سفیدش که انگشترهای یاقوت دردستش بودرانگاه میکردم ،اوهمیشه بهترین لباسها و بهترین جواهرات رابرای خودش استفاده میکرد،پارچه های اصل رامیداد خیاط برایش بدوزدندالبته این پارچه ها راهمسرم خدابیا مرزازکشورهای خارجی میآورد البته برای من ودخترم هم بهترین پارچه رامیداد میدوختند وسلیقه خیلی خوبی تو لباس داشت ،بااینکه پیرزن هشتاد وخورده ای سن داشت اما از لحاظ تیپ ومنش،، وقارومتانت خودش را حفظ میکرد...من اوراازاین لحاظ همیشه تحسین میکردم... لبخندی به رویش زدم وکنارتخت او نشستم ومنتظربودم که اوحرف بزند... دستهایش را به طرف من درازکردو دوستم را رادردستهایش گرفت.. اشک تو چشمهایش جمع شده بود انگارمیخواست ازمن طلب بخشش کند من خیلی ازاو بدی دیده بودم اما ته دلم اورادوست داشتم مخصوصا که بعدازفوت پسرش خیلی تغییرکرده بود .. حالا خودش رابه من وابسته میدانست وگویی تمام رفتارهای بدگذشته اش رامیخواست جبران کند وازمن دلجویی کند.. بادست دیگرش روی سرمن نوازش میکردو میگفت ،میدونی من هم مثل تو چقدرسختی کشیدم تا خدا به من فرزند پسرداد... ناگهان یاد حرفهای عالم تاج بانو افتادم که به من گفت ،یک روزبیا خانه ما ازگذشته مادرشوهرت برایت بگویم ،امامن به خاطر شوهرم اینقدردرگیری ذهنی داشتم که به کل یادم رفت به خانه عالم تاج بانوبروم.... ادامه دارد...   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و ششم خانم جان خیلی ناراحت بود اشک چشمش را پاک کردوگفت،خداازمن نگذره اگه توازمن راضی نشی ،من خیلی به تو بدی کردم تقاص مادرشوهرم راازتو پس گرفتم . به فکرفرورفتم چراباید من تقاص پس بدم؟ خانم جان گفت،مادربزرگ تو که مادرپدرو عموی تو بود اصلا دلش نمیخواست من عروس اوشوم ،چون من ازنوادگان قاجاربودم وعموی تو یکی ازتجاربزرگ شهرما بود ازنظر مالی وضع خوبی داشت ولی ازنظراسم ورسم معمولی بود،مادربزرگ تو دلش نمیخواست پسربزرگش بدون اجازه او زن بگیره ولی عموی تو حکم میکنه من باید با بدرالزمان ازدواج کنم وبالاخره پدربزرگ ومادربزرگ ترا راضی میکنه به خواستگاری من بیان ... پدرومادرمنم چون خبرداشتن پدرومادرداماد زیاد راضی به این ازدواج نیستن شرایط سختی رابرای ازدواج منو عموی تو میگذارند. ولی تمام این شرایط سخت راشوهرم قبول کردوبالاخره ما ازدواج کردیم... اما مادربزرگ توهم دست کمی ازپدرمن نداشت وحسابی بعدازازدواج تلافی تمام اون شرایط سختی که پدرم برای شوهرم گذاشته بود رادرآورد... پدرم ازدامادش خواسته بودهفت شبانه روز برای ما عروسی بگیرند سرویس های طلا و لباسهای گران بها بخرد حتی ازاو خواسته بود اگردخترم رامیخواهی باید تمام جهیزیه اورا خودت بگیری ودربهترین جای شهربرایش خو نه بخری خلاصه حسابی برای شوهرمن خرج رودستش گذاشته بود وچون عموی تو علاقه زیادی به من داشت همه این شرایط راقبول کرد ... اما من نمیدانستم این ازدواج با تمام شرایطی که داشت به ضررمن تمام میشود.وقتی شش ماه ازعروسی ماگذشت ،مادرشوهرم ازمن خواست باید بچه دارشوی من سن کمی داشتم وهنوزبرای بچه دارشدن آمادگی خوبی نداشتم اما به حکم مادرشوهرم باید هرچه زودتربچه دارمیشدم...هفتمین ماه عروسی ما من باردارشدم ،همه خوشحال بودن که من بار دارشدم اما من دوماه بعدازبارداری بچه اولم راسق ط کردم ...واین مسئله اخم وت خم مادر شوهرم رازیاد کرد...مدام به شوهرمن غرمیزد این چه دختری توگرفتی این بدردتونمیخوره مگه دخترقحط بوداینوگرفتی خلاصه هزارتا عیب وایراد روی من گذاشت.. اماعموی تو مردخوبی بودبه من میگفت ،غصه نخوردوباره بچه دارمیشیم ومادرش راراضی میکرد که بزودی دوباره بچه دارمیشویم... سه ماه بعد دوباره باردارشدم اما اینبارخیلی ازمن پرستاری میکردن واصلا کارنمیکردم ولی مادرشوهرم غرغرهای خودش راداشت میگفت مگه ما بچه دارشدیم کارنمیکردیم وهربارکه همسرم برای کارش ازمن دورمیشد مادرشوهر م به من حکم میکرد باید خودت کارهایت را انجام بدهی به خدمه من میگفت ،حق ندارید ازاو پرستاری کنید اگه بخوره بخوابه فردا نمیتونه بچه بدنیا بیاره خودش باید کارهایش راانجام بده ..منم ازترس او حرفی نمیزدم و کارهای سخت خانه راانجام میدادم... بازهم بعدازدوماه بچه دومم هم س قط کردم اینبارشوهرم خیلی ناراحت شد به مادرش گفت،شمانباید از زن من کارمیکشیدید او باردارباید کمترکارکنه ،اما مادرشوهرم حرف خودش رامیزد ومیگفت ،اگه کارنکنه زایمانش سخت میشه وشاید سرزایاخودش یابچه ازبین برود.. من خیلی ناراحت شدم خانم جان اینهارا تعریف میکردتازه فهمیدم که چرامادرشوهرم به من اینهمه سخت گیری میکرد،اخه من چرا باید تقاص زورگویی های مادربزرگم راپس میدادم ،اما دنیا چرخ گردون هرچی بکاری همونو درو میکنی ... خانم جان ادامه داد ،، گفت ،من شش تا شکم دیگه باردارشدم که سردوماه بچه هام ازبین میرفتن وحالا مادرشوهرم به شوهرم میگفت الاوبلا باید یه زن دیگه بگیری این برای تو بچه بیارنیست . خانم جان ادامه داد شش هفت سال خونه شوهرم بدون فرزند بودم تا اینکه مادرشوهرم گفت ،باید برای این عروس دعا بگیریم . ومنوبردن همون دعانویسی که تو شهرری خونه داشت از مادرشوهرم پول زیادی گرفت وگفت،عروست همین یکباربیشتر نمی تواند باردارشود فقط شما باید هوای اورا داشته باشید اگراینباربچه دارشود وکارسنگین کند دیگه هیچ وقت درطالعش فرزند نیست.... ودعا راگرفتیم و به سمت خانه روانه شدیم مادرشوهرم توراه هزاربارمرا نیشگون میگرفت ومیگفت ،بدری اگه اینباربرای پسرم بچه دارشوی وبچه ات نمانه من خودم طلاقت رومیگیرم وبرمیگردونمت خونه پدرت..... توراه برگشت به خونه صدها هزاربارازخدا خواستم این دعا کارسازباشه ومن بچه دار بشم وبچم صحیح وسالم بدنیا بیاد.. دوماه بعدازدعا من باردارشدم واما اینبار همسرم به مادرش حکم کرد به بدری کاری نداشته باشید تا بچه بدنیا بیاد... ازاونجایی که خدامنو دوست داشت بالاخره بعدازنه ماه شوهرتو بدنیا آمد ومن چون اورا ازامام حسین خواسته بودم نامش راغلام حسین گذاشتیم... حالا بعدازبدنیا آمدن غلامحسین مادرشوهرم بامن خوب شد وتمام غرولندهاش کمترشد.. ادامه دارد..  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست وهفتم اما یکماه  بعدازبدنیا آمدن پسرم پدرشوهرم ازدنیا رفت ومسبب مرگ پدرشوهرمن بدنیا آمدن غلامحسین بودومیگفتن قدم بچه شوم بوده وهزارتا انگ دیگربه من وبچم زدن... من طاقت اینهمه خفت وخواری رانداشتم به شوهرم گفتم ،اگه منو پسرت رادوست داری برای من یک جای دیگرخونه بخرواز دست مادرت منو نجات بده.... وهمسرم که به منو بچم خیلی علاقه داشت همینکارراکرد ومن ازمادرشوهرم جدا شدم. اما کینه من نسبت به مادرشوهرم تمام نشده وبعدازاینکه تو پدرومادرت راازدست دادی و چون هیچ کس را نداشتی ومادربزرگت هم ازدنیا رفته بود عموی تو تصمیم گرفت ترا به خانه ما بیاورد .منم برای گرفتن انتقام از مادربزرگت قبول کردم که ترابه سرپرستی قبول کنیم ،اما خبرنداشتم بعدازچندسال غلامحسین عاشق تومیشود.وتصمیم داشت باتو ازدواج کند .... اما من ابتدا مخالفت کردم ولی تو دلم این غوغا به پابودتقاص مادرشوهرم راازنوه اش بگیرم... حالامنو خانم جان باهم گریه میکردیم من از سرنوشت شوم خودم ناراحت بودم وخانم جان هم ازکرده خودش پشیمان... خانم جان ازمن خواست شبها درکناراوبخوابم میگفت،میدونم شیرین جان درحق توبدی کردم ،اما این اخرعمری منو تنها نگذار... اول نمیخواستم قبول کنم ولی چون خیلی عجزولابه میکرد بالاخره قبول کردم... واقعا دلم برایش میسوخت اوتو دنیا بی کس ترین بود هرچندکه منو آسیه عروس ونوه او بودیم ولی به قول خودش اینقدردرحق ما بدی کرده بود نمیتوانستیم دلمون رابااو صاف کنیم ...انشب دلم نمیخواست درموردنوه دیگرش صحبت کنم بنابراین خوابیدم وهمه چیزرا دست سرنوشت سپردم.... چندروزگذشت دوباره وکیل پسرشوهرم آمدواینبار اخطاررمیداداگربامن همکاری نکنید ازشما شکایت میکنم.... من به او گفتم ،من هیچ کاره هستم باید صبرکنید تا دخترم ازآمریکا بیاید.. وحالا منتظربودم آسیه تماس بگیرد وازخانواد ه برادرناتنیش برای من خبربیاورد... من خیلی دلشوره داشتم امکان نداشت که آسیه اینقدردیرتماس بگیره ولی به دلم ارامش میدادم ومیگفتم ،انشالله چیزی نیست وبزود ی آسیه تماس میگیرد... وبالاخره دخترم تماس گرفت .وقتی صدای او راشنیدم کمی دلم اروم شد ولی هنوزاضطراب اینرا داشتم که آسیه خبرخوبی نداشته باشه.. بی صبرانه پرسیدم ،دخترم چه خبر؟چی شد؟ بردارناتنی ات رادیدی؟؟؟ گفت ،بله مادرجون دیدم ودرست همانطورکه حدس میزدم برای مال واموال پدرم خیلی نقشه کشیدن ،البته بهادربردارناتنی من خیلی بچس وبااحساس بودوبادیدن من خیلی خوشحال شد ودوست داشت بامن رابطه خواهربرداری برقرارکنیم ولی من زیاد ازاو خوشم نیامد... پدربزرگ ومادربزرگ پیری داشت ودقیقا همسن وسال خانم جان بودند ولی خیلی زرنگ وباسیاست بودند... ابتدا بامن خیلی گرم گرفتن ودلشون میخوا ست بامن رابطه خوبی برقرارکنند ،اما وقتی دیدن من گفتم ،شما خیلی عجله دارید مال و اموال پدرم رابالا بکشید کمی مکدرشدن وگفتن ،بله ما حق نوه خودمان راازشما میگیریم درضمن خانه ای که دران زندگی میکردندمتعلق به پدرمن است وخودشان هیچ پولی ندارند... نگرانی من خیلی زیاد شد وحالا ترس این را داشتم که بزودی اموال همسرم راتقسیم میکنند وبیشتربه انها تعلق بگیرد... چندماه گذشت ومن همچنان ازخانم جان پرستاری میکردم حال واحوال درستی نداشت ترسم ازاین بود تا قبل ازاینکه دخترم به ایران برگرده مادربزرگش نباشه برای همین به آسیه اصرارمیکردم زودتربه ایران بازگرده ،البته دوره تحصیل او چندساله بود ولی قرارشد که یک ترم ازدرسش رامرخصی بگیره وبه ایران بیاید .... خانم واقای سرهنگ زاده هم مدام تماس میگرفتن وهمچنان خواستار احقاق حق نوه خودشان بودند من به انها گفتم تا یکی دو هفته دیگرصبرکنندتا دخترم بیایدوبه کارها رسیدگی کند.. فصل بهاربود تو باغ خونه ما غوغایی بوداز خواندن پرندگان من به زیبایی های خلقت خداتوجه میکردم ودراین اندیشه بودم چقدر ما انسانها نسبت به حیوانات درمانده تریم و تمام عمرمان راصرف جمع کردن مال واموال هستیم پس کی باید اززندگی لذت ببریم. تا جوان وسرحال هستیم اینقدردرگیرکارو امورات زندگی میشویم که کلا فراموش میکنیم زندگی کنیم وزمانیکه سن بالا میرود ودردها ورنج ها سراغ مامیاید ومیگویم ای دل غافل چقدرزودگذشت ایکاش بیشتر حواسمان به خوشی های زندگی بود ،اما حیف که دیگه اینقدردیرمیفهمیم که کارازکارگذشته وتوشه ای برای اخرت هم نداریم. فقط به زرق وبرق دنیا فکرکردیم وعمرمان به اخرمیرسد. اما همین پرندگان باعمرکمی که دارندبا خوشی زندگی میکنند انچنان برچینه دیوار میشنندوسرمست آوازسرمیدهندکه گویی هیچ غمی دردل ندارند ... هرصبح توحیاط خونه روی تخت مینشستم و زیرافتاب بهاری به آینده خودم ودخترم فکر میکردم ونمیدانستم چه سرنوشتی درانتظار ماست ... ادامه دارد...  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و هشتم دلم میخواست آسیه دیگه به آمریکا برنگرده وهمین ایران ادامه تحصیل بده اما او میگفت امکانات انجا بیشتروقول دادبه محض اینکه درسش تمام شودبرگرده ودرکشورخودمان به مردم خدمت کند... آمدن دخترم دنیای ازخوشی برایم به ارمغان آورده بود.انقدرکه درپوست خودم نمیگنجیدم یادگارهمسری که هرباریاداو میکردم دل درکن ج سی نه ام بدردمیآمد .یاداوری کسی که از اعماق وجودت دوسش داری اما او ترافرامو ش کرده مثل سم مهلک تراازدرون ویران میکند . خاطرات شیرین روزهای خوش مثل قندتودلت اب میشه ولی فراموش کردن همین خاطرات شیرین باتمام حلاوتش پادزهری میخواهد که  فقط باهمان فراموشی بدست میایدآسیه طی چندباری که باخانواده بردارناتنی اش ارتباط داشته بود خوب انها راشناخته بود ومیدانست که انها ازارث ومیراث پدری دست بردارنیستن وحالا میخواست موضوع بردارنا تنی اش رابا مادربزرگش درمیان بگذارد.. به من گفت،توفکرمیکنی خانم جان چه واکنشی نشان دهد که بداندنوه پسرهم دارد.. باشناختی که ازاو داشتم گفتم،قطعا خوشحال خواهد شد .... انشب درکنارتخت او نشستیم وکلی حرف زدیم وکم کم آسیه شروع کرد ازپدرش صحبت کرد وگفت،مادرجون میدونی پدرم طی این چندسالی که نبوده درآمریکا ازدواج کرده بوده؟خانم جان گفت،بله معلوم وقتی مردی دست ازسرزن وبچه اش بکشد حتما یک جای دیگرسرگرمی داره ،من موهای خودم رادرآسیاب سفید نکردم ،خوب بگو دخترم ازکجا شنیدی که پسرم ازدواج کرده . گفت ،والا پدرم باخانمی ایرانی درآمریکا ازدواج کرده والان یک فرزندهم دارندوحالا خانواده آنها ازما ارث ومیراث میخواهند. خانم جان گفت،فرزندش کیه؟چندسالش؟ گفت،یک پسرپانزده ساله که مادرش هم در تصادف ازدست داده والان با پدربزرگ ومادربزرگش زندگی میکنه.... اینجا خانم جان اشک درچشمش جمع شدوگفت ،من هیچ دلم نمیخواهد اورا ببینم ،تونوه من هستی واوهرگزهیچ ارثی از پدرش نمیبرد چطورانها به خودشان اجازه دادن ازما ارث بخواهند من تمام اموالم رابه نام تومیکنم ودلم نمیخواد حتی یک ریال بدست اون اجنبی ها برسه ... منو آسیه باتعجب بهم نگاه میکردیم وازحرف خانم جان شوکه شده بودیم.. دوباره آسیه گفت،مادرجون اون نوه ات پسر نمیخوای به اوارث بدهی ؟؟ گفت ،هرگز....دیگه مهم نیست نوه ام دخترباشه یاپسرحتی یک پاپاسی هم به او ارث نمیدهم .انها باعث جدایی من ازپسرم شدن اگه انها نبودن پانزده سال من ازپسرم بی خبرنبودم.... حرفهای خانم جان واقعا منو آسیه راشگفت زده کرده بودباورمان نمیشد خانم جان اینهمه تغییرکرده باشه... اوگفت ،فردا خودم تمام اموال رابه نامت میزنم واجازه نمیدهم انها ازمال واموال من سو استفاده کنند... آسیه دستهای مادربزرگش رامیبوسید ومیگفت ،من به حق خودم قانع هستم مادرجان اگه بازدلت میخواد نوه دیگرت ارثی بگیره من حرفی ندارم .. اما خانم جان گفت ،حتی نمیخواهم اسمی ازاوبشنوم ... ادامه دارد...  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿