eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... ‌🍃
پدرم سعی کرد ارومم کنه و گفت : تو چرا به من نگفتی چرا دو ساله سکوت کردی ؟‌ _ فکر میکردم فراموسش میکنم ... پدرم یکم ناراحت بود و گفت : یعنی من ناخواسته بین تو و اون رو خراب کردم ؟ _ نمیدونم ... _ یعنی تو میخواستی اونجا بمونی؟ اون مادرش زن خوبی نیست زبون تلخی داره ... _ تلخی زبون خاله توبا به یه خاتون گفتن اردشیر می ارزید ... _ اونجا شهر نیست ... _ منم متعلق به شهر نیستم‌...منم عادت دارم به کوچه های خاکی و گلی به اون مدل لباسها به اون ادم ها ... به محبت های یواشکی به اون نگاهای اردشیر خان ... _ دخترم اون خان ولی بجه هاش ... _ من خیلی وقته برای اونا خواهر بزرگتر بودم اونا رو با سواد کردم ...دوست نداشتم مثل من با حسرت ها بزرگ بشن میخواستم خودشون برای خودشون انتخاب کنن ... _ تو اونجا با اون ار_ــ باب و شرایطش ... بین حرفش رفتم و گفتم‌: برای شما ارــ _باب برای من فقط اردشیر ... اردشیری که میدونم کنارش ارامش دارم ... کنارش خوشبختم و کنارش حس خوبی دارم ... من ...من ... سرمو پایین انداختم و گفتم : من دوستش دارم ... پدرم به روبرو خیره بود و گفتم : اون دوست داشتن همیشه تو قلبم میمونه ...میدونم اردشیر هم مثل من تا ابد با عشق خاموش بین من و خودش با این حسرت ها زندگی میکنه ... پدرم استارت زد و گفت : نمیزارم با حسرتی که من زندگی کردم تو هم زندگی کنی ... سالها با حسرت یه نگاه دوباره مادرت شب رو سحر کردم ... سالها با یه حسرت خاموش با یه عشق که کنارش نفـ ـ ـزــــــ ت بود شب کردم‌... من برای مادرت نتونستم مرد خوبی باشم‌...اما امروز برای تو پدر خوبی میشم ... برای مهری نتونستم بجــــ. ـنگم اما برای عشق دخترم میجـ. ـنگم .... مثل دیونه ها رانندگی میکرد و شاید این شرایط برای همه اتفاق بیوفته اما انقدر عادی نباشه ... تا جلوی عمارت انگار پرواز کردیم ... درب باز بود و مستقیم رفت داخل عمارت ... دستشو روی بوق گذاشته بود و برنمیداشت....
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii به اون آقای محترمی که دغدغشون اینهمهمون یهویی بیاد خانمش ناراحت نشه بگید....
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊 سلام خسته نباشید به اون آقای محترمی که دغدغشون اینهمهمون یهویی بیاد خانمش ناراحت نشه بگید والا بخدا به پیر به پیغمبر خانمتون حق دارن عصبی بشن منم اصلا خوشم نمیاد کسی سرزده پاشه بیاد خونمون کع چی مثلا؟؟ شاید من خونم به هم ریختس شاید شرایطشوندارم شاید الان روحیم مناسب مهمانداری نیست اصلا فکرشم عصبیم میکنه😤😤😤😤 بنظرمن وقتی یکی خبرمیده داریم میایم خونتون اولین کارباید بگین اجازه بده باخانمم مشورت کنم خبرتون میکنم وقتی بیای به خانم خونه بگی مثلا فلانی گفته میخوایم بیایم خونتون منم بهش گفتم باهات مشورت کنم اگه موافق باشی بعد بهشون اوکی بدم،بنظرت بگم بیان یاکنسلش کنم؟ نودونه درصدخانم میگه بگوبیان چون نظرشوپرسیدی😍😍😍 ولی اگه یهویی بیای بگی فلانی قراره بیاد خونمون خانم عصبانی میشه واوضاع خراب این حالت منه😁😁😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خدمت اون مادر عزیزی که گفته بودن برای دخترشون خواستگار اومده
سلام خدمت گلی جان و اعضای خوب کانال خدمت اون مادر عزیزی که گفته بودن برای دخترشون خواستگار اومده میخواستن ببینن اگه خونه آقا پسر برن مشکلی داره یا نه والا الان که توی جامعه آنقدر دروغ و فریب و حیله زیاد شده مخصوصا تو بحث ازدواج پیشنهاد من اینه که اگه یه جلسه هم خودتون با خانواده ی آقا پسر هماهنگ کنید و تشریف ببرید بهتره فقط اینکه دخترتون رو همراه خودتون نبرید و اینکه گل یا شیرینی هم تهیه نکنید و سعی کنید در حد یه چایی پذیرایی بشید برای شام یا ناهار تشریف نبرید . چون بالاخره لازمه که بدونید خانواده شون در چه سطحی هستن حالا از هر لحاظ چه به لحاظ فرهنگی ، مادی ، یا اصلا پوششی و معنوی که با رفت و آمد بیشتر میتونید متوجه بشید . انشالله که همه ی جوونهای سرزمین مون زیر سایه صاحب الزمان خوشبخت و عاقبت بخیر بشن . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii
سلام به همه دوستان دراین فضای مجازی ام.بنده یه مشکل دارم پیشاپیش از پاسخگویی شما سپاسگذارم .من۴۳ ساله هستم. شب ها از شدت سردی پاهایم نمی توانم بخوابم همیشه باید کرسی برقی بخوابم ،تا دردم ارام بشه.دکترای زیادی رفتم.انواع مختلف ویتامین دادند.فایده نداشت یه بارهم حجامت کرده ام .جوراب هم می پوشم .ضمنا فاصله مهره هم دارم نمی دانم کسی میتونه جابندازه یا نه؟ یه ۲۰روزی هم داروی اضطراب مصرف کردم فقط کمی خوب شدم همه ازمایش هایم سالم هستند .چکاب کامل دادم.عزیزان اگه تجربه ای در این مورد دارید بنده را راهنمایی کنید.شقایق هستم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii منم یک کاشمری عروسی دعوت بودیم جاتون خالی واینم بگم که خانواده ما هر جا بریم مجلس رو دست میگیریم
سلام وارادت..... منم یک کاشمری عروسی دعوت بودیم جاتون خالی واینم بگم که خانواده ما هر جا بریم مجلس رو دست میگیریم خیلی خوش میگذره دعوتمون کنید در در خدمتیم موقع شام دور میز منو داداشم وپسرای خواهر وبرادرم نسشته بودیم ...داداشم با یکی از دوستاش تازگیا گوسفند خریده بودن برای پروار کردن...خلاصه این داداش ما داست تعریف میکرد که آره گوسفند خوبه وچقدر سود کرده وچنان وچنین که در همین حالا وهوا یکی که باهاش رو در بایسی هم داشتیم رو به داداشم گفت فلانی شریک نمیخوای......داداش منم بدون اینکه فکر کنه فوری در جوابش گفت شریک که نه ولی الان ما فقط یک نفر چوپان با یک سگ کم داریم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وحالا با غش کردی از خنده بنده خدا هم که شاخ در آورده وبلند شد رفت داداش ما هم خودش هنگ کرده کا چی شد یهو......دلاتون شاد ولباتون خندون💐💐💐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii توی دادگاه منتظرتم…امضا…باران...
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده… دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…باران @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دوتا کافی نیست...