دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 دردل-شما
#سفره_دل
🌸🍃🌸🍃🌸
سلام عزیزم امیدوارم حالت عالی باشه
من در نزدیکی مادرشوهرم زندگی می کنم، و چون ما چندسال هست ازدواج کردیم و بچه نداریم، همه انتظار دارن ما مدام اونجا باشیم. هفته ای 3 الی 4 بار هربار به مدت 5،6 ساعت اونجام، بازهم شاکی و ناراضی ان که گذاشتی ساعت 11 دم ظهر اومدی ، گذاشتی شب ساعت 6 اومدی (که خب کلاس داشتم و عمدی این کارا نمیکنم) 🥺😟
خب هم من هم همسرم هردو دانشجو هستیم، گذراندن کلاس هامون یه طرف، خوندن برای کلاس ها و دوره ها و... یه طرف.
واقعا گاهی نمیرسم، از شدت استرس نمیدونم چیکارکنم، گاهی باعث بحث و کدورت بین من و همسرم میشه.... نمیخوام ناراحتش کنم ولی نمیشه گاهی و بی اختیار ناراحتیمو میگم بهش.
خواهش میکنم مادرشوهرا،خواهر شوهرا درک کنن شرایط همه یکی نیست، یکی خونه داره وقتش شاید آزادتره و یکی شاید دانشجوعه و نمیرسه به همون اندازه وقت بزاره.... چرا انتظار دارن تو این عصر تکنولوژی و پیشرفت ما به خاطر 4تا مهمونی از پیشرفتمون جا بمونیم؟ اینکه میگن آره فلانی هم درس میخونه، همه کارشم میکنه یعنی چی؟ خب شاید من فلانی نیستم، اهدافم انقدر کوچیک نیست😔😢
یا اگه نمیریم میگن ک از صبح خونه بودید چیکار می کردید؟ چرا نیومدید؟ کجا رفتید؟
فقط هم من نیستم، خیلی از دوستام که هم سن منن این مشکل رو دارن. که درک نمیشن از طرف خانواده ی همسر....
ازتون خوااااهش میکنم درک کنید، هرکس شرایطی داره برای زندگیش، اینکه یه نفر بچه نداره منوط به این نیست که بیکاره، مقایسه نکنید....
ممنونم ازت اگه این مطلب رو بزاری کانال🌹
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 زندگی به سبک شهدا
زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم
با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت بنشین و از جات بلند نشو امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام؛مصطفی را باردار بودم از جایش بلند شد سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم
بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن
جالب اینکه می گفت اگه پسر خوبی باشی نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت نه بابایی امشب نیا بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده باشه برای فردا
این را که گفت خندیدم و گفتم بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟کمی فکر کرد و گفت قبول همین امشب ؛ راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت پس همین امشب مفهومه دوباره خنده ام گرفت و گفتم چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت بابا تو دیگه کی هستی شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟
دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود پرسید وقتشه؟گفتم آره ؛سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند ؛همان شب مصطفی به دنیا آمد....
همسر شهید همت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕🌸🍃🌸🍃🍃🍃 طنزی زیبا
طنزی زیبا از لیلی مجنون مدل امروزی!!.
پیامک زد شبی لیلی به مجنون،
که هر وقت آمدی ازخانه بیرون.
بیاور مدرک تحصیلی ات را،
گواهی نامه پی،اچ،دی، ات را.
پدر باید ببیند دکترایت،
زمانه بد شده جانم فدایت.
دعا کن مدرکت جعلی نباشد،
ز دانشگاه هاوایی نباشد.
چومجنون این پیامک خواند وا رفت،
بسوی دشت وصحرا کله پا رفت.
اس،ام،اس،زد زآنجا سوی لیلی،
که میخواهم تورا قد تریلی!.
دلم در دام عشقت بی قرار است،
ولیکن مدرکم بی اعتبار است.
چه سنگین است بار این جدایی،
امان از دست این مدرک گرایی!!.۸
پس از چن وقت ديد بابای ليلی،
كه سنِ دخترش گرديده خيلی.
سراسيمه به مجنون زد ايميلی،
نميپرسی چرا احوالِ ليلی!.
هنوزهم عشق ليلی دردلت هست؟
هنوزم عكس او درتبلتت هست؟
*
توداماد منی من شك ندارم،
نيازی ديگه،به مدرك ندارم.
بيا تا منزلم مجنون ترينم،
الهی دوری تان را نبينم.
چو کرد فکراشو مجنون زد ایمیلی،
پس ازیک هفته،به بابای لیلی.
بگفتا چند سالی دیر کردی،
زیادی جان من تأخیر کردی.
نباشد درسر از،لیلی هوایی.
که دارم چند دوست اجتماعی.
*زبس هر چیز این دوره گرونه*
*محاله زن بگیرم این زمونه.!!...*
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خاطره بارداری
من باردار نمیشدم و عشق بچه داشتم...
بعد موقع پریودیم بود و ده روز عقب افتاد و دیدم پریود نشدم اما درد شدید پهلو داشتم.... و روز به روز بدتر میشدم واز درد شدید بالا میاوردم....رفتم دکتر گف باید آز بدی منم آز دادم منفی شد....دوباره دکتر گفتن سونو بگیر....وقتی سونو دادم گفتن توده داری😔😔باید تحت نظر بشی و یسری آزمایشات..
خلاصه دکتر آمپول داد که به خونریزی بیوفتم...منم نزدم و الکی گفتم زدم😉😉 دقیق یه ماه منتظر موندم و دردم هی روز به روز بیشتر میشد وبیشتر بالا میاوردم و از همه ی غذاهامتنفر شده بودم.. شک دکترا بر توده بیشتر میشد...
رفتم آزمایشات کاملو دادم منتظر جواب شدم و شب و روز اشک ریختم...روز موعد فرا رسید شوهرم جواب آزمایشا رو گرفت گفتن توده بزرگتر شده و باید سریع یه سونو بگیری وقتی رفتم سونو
آقای دکتر گفتن تبریک میگم خانوم شما باردارین و سه ماهش شده😍😍😍این بزرگترین وقشنگ ترین و باحال ترین سورپرایز از طرف خدا بود برام😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 یک زندگی یک داستان
#بخوانیم
🍃🌸
امروز برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطهی من با خورش قیمه شبیه به رابطهی فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. طوری که انگیزه و امید به زندگیام را میبرد بالا. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشهی سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلطهایش را پیدا کنم. درست مثل آنوقتهایی که مادرم برای مهمانی شب عید، مجبور میشد بیست کیلو برنج شمالی را بریزد توی سینی و سنگریزههایش را جدا کند تا دندان مهمانها توی دهانشان نپکد. به همان اندازه ملالآور و طاقتفرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را میخواهد. من آدم دلگندهای نیستم و اینطور مواقع به سرعت آسمان اتاقم ابری میشود و میلههای فولادی قطور جلوی پنجره ریسه میشوند و یکی با صدای ناصر ملکمطیعی توی سرم داد میزد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. ابر و میله و ناصر و الخ. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمهای افتادم که برای ناهار آوردهام. امید، همان گوشهی ذهنم زائیده شد و روشنیاش، بزرگ و بزرگتر شد. ابرها و میلهها رفتند. ناصر هم شروع کرد به سوت زدن. خلاصهی داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامهی راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق میزدم، یک فحش به روزگار میدادم اما یاد قیمه که میافتادم، دلم غنج میرفت و فحشم را پس میگرفتم.
سر کوچهی ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازهی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعهی دیگر هم هست که حوصلهی گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشستهاند روی روشنترین نقطه. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پلهی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزهی بزرگ برای ادامهی راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را یواش میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح.
زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچهی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزهی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزهای داشته باشد تا با آن ناصر ملکمطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.
#فهیم_عطار
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃
#دیالوگجیران:
بعد از هرگزی عاشق شدم، بعد از هرگزی..🥺♥️
✿ـ ـ ـ ـ✿
چه دردی حس میشه تو این جمله..
و افسوس❤️🩹 #سآیهبآنو
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
نظر شما برای مریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
سلام همراز جان
من چند روزی اس که عضو کانال زیبای شما شدم .
وقتی داستان مریم وخیانت به پسر عموش محمد را خوندم واقعا براش ناراحت شدم واز ته دلم براش دعا کردم که عاقبت بخیر بشه تو زندگیش ودر کنار پسرش بتونه زندگی بهتری داشته باشه
.به نظرم گناه اطرافیان خیلی بیشتر از خود مریم بوده مخصوصا اون بابای بی غیرتش.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿