دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خاطره بارداری
من باردار نمیشدم و عشق بچه داشتم...
بعد موقع پریودیم بود و ده روز عقب افتاد و دیدم پریود نشدم اما درد شدید پهلو داشتم.... و روز به روز بدتر میشدم واز درد شدید بالا میاوردم....رفتم دکتر گف باید آز بدی منم آز دادم منفی شد....دوباره دکتر گفتن سونو بگیر....وقتی سونو دادم گفتن توده داری😔😔باید تحت نظر بشی و یسری آزمایشات..
خلاصه دکتر آمپول داد که به خونریزی بیوفتم...منم نزدم و الکی گفتم زدم😉😉 دقیق یه ماه منتظر موندم و دردم هی روز به روز بیشتر میشد وبیشتر بالا میاوردم و از همه ی غذاهامتنفر شده بودم.. شک دکترا بر توده بیشتر میشد...
رفتم آزمایشات کاملو دادم منتظر جواب شدم و شب و روز اشک ریختم...روز موعد فرا رسید شوهرم جواب آزمایشا رو گرفت گفتن توده بزرگتر شده و باید سریع یه سونو بگیری وقتی رفتم سونو
آقای دکتر گفتن تبریک میگم خانوم شما باردارین و سه ماهش شده😍😍😍این بزرگترین وقشنگ ترین و باحال ترین سورپرایز از طرف خدا بود برام😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 یک زندگی یک داستان
#بخوانیم
🍃🌸
امروز برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطهی من با خورش قیمه شبیه به رابطهی فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. طوری که انگیزه و امید به زندگیام را میبرد بالا. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشهی سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلطهایش را پیدا کنم. درست مثل آنوقتهایی که مادرم برای مهمانی شب عید، مجبور میشد بیست کیلو برنج شمالی را بریزد توی سینی و سنگریزههایش را جدا کند تا دندان مهمانها توی دهانشان نپکد. به همان اندازه ملالآور و طاقتفرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را میخواهد. من آدم دلگندهای نیستم و اینطور مواقع به سرعت آسمان اتاقم ابری میشود و میلههای فولادی قطور جلوی پنجره ریسه میشوند و یکی با صدای ناصر ملکمطیعی توی سرم داد میزد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. ابر و میله و ناصر و الخ. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمهای افتادم که برای ناهار آوردهام. امید، همان گوشهی ذهنم زائیده شد و روشنیاش، بزرگ و بزرگتر شد. ابرها و میلهها رفتند. ناصر هم شروع کرد به سوت زدن. خلاصهی داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامهی راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق میزدم، یک فحش به روزگار میدادم اما یاد قیمه که میافتادم، دلم غنج میرفت و فحشم را پس میگرفتم.
سر کوچهی ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازهی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعهی دیگر هم هست که حوصلهی گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشستهاند روی روشنترین نقطه. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پلهی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزهی بزرگ برای ادامهی راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را یواش میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح.
زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچهی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزهی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزهای داشته باشد تا با آن ناصر ملکمطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.
#فهیم_عطار
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃
#دیالوگجیران:
بعد از هرگزی عاشق شدم، بعد از هرگزی..🥺♥️
✿ـ ـ ـ ـ✿
چه دردی حس میشه تو این جمله..
و افسوس❤️🩹 #سآیهبآنو
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
نظر شما برای مریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
سلام همراز جان
من چند روزی اس که عضو کانال زیبای شما شدم .
وقتی داستان مریم وخیانت به پسر عموش محمد را خوندم واقعا براش ناراحت شدم واز ته دلم براش دعا کردم که عاقبت بخیر بشه تو زندگیش ودر کنار پسرش بتونه زندگی بهتری داشته باشه
.به نظرم گناه اطرافیان خیلی بیشتر از خود مریم بوده مخصوصا اون بابای بی غیرتش.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 یک زندگی یک داستان قشنگ
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃
خاطره ی #نامزدی 💕
.
وقتیکه پدر و مادرم نامزد شده بودند، پدرم قصد کرده بود سوره آل عمران را حفظ کند و بجای مَهریه به مادرم اهدا کند.
.
زمانیکه من نامزد شدم، پدرم به نامزدم (شوهرم) گفت: تو باید یک سورهای از قرآن را بجای مهر حفظ کنی. وگرنه ازدواج دخترم با تو نخواهد شد.
از من خواستند تا یک سوره را انتخاب کنم… و من سوره النور را انتخاب کردم… ازینکه این سوره حاوی قوانین زیادی است و به نظر من حفظ کردنش آسان نیست.
.
روز قبل از عروسی ما؛ با وجود اینکه مصروف آمادگی مراسم و نکاح بودیم، قرآن همواره در دست نامزدم بود.
البته جریان حفظ مکمل سوره یک ماه را دربر داشت…
چند روز قبل از محفل عروسی، نامزدم نزد پدرم حاضر شد تا سوره را که حفظ کرده قرائت کند.
.
پدرم به نامزدم گفت: هر بار اشتباه کردی، مجبور هستی مکمل سوره را از آغاز آن قرائت کنی!
شوهرم به قرائت سوره النور به صدای لطیف/ملایم آغاز کرد. این صحنهی زیبا هرگز فراموشم نخواهد شد. من و مادرم به یکدیگر نگاه میکردیم و منتظر بودیم چه وقت اشتباه میکند تا از ابتدا شروع کند، که بدون شک در آن برای من “اجر” بود.
.
اما شوهرم – خداوند برکت نصیبش کند – مکمل سوره را حفظ کرده بود و حتی یکبار هم اشتباه نکرد.
وقتیکه تمام کرد، پدرم او را در آغوش گرفت و برایش گفت: امروز حاضرم دخترم را برایت هدیه کنم ازینکه مهر او و تعهدی که بامن داشتی را بجا کردی.
.
او (شوهرم) مالی به عنوان مهر به من نپرداخت… و هیچ طلاییهم که دهها هزار هزینه دارد نخریدیم…
.
او مرا با کلام الله عزوجل قانع ساخت.
و این بود قرارداد بین ما… .
حالا پرسش اینجاست… حیرانم دخترم کدام سوره را به عنوان مَهریه اش در آینده انتخاب خواهد کرد؟؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
16 سالم بود که سومین خواستگارم به طور رسمی اومدن خواستگاری وچون از این لحاظ هم خودم بزرگتر شده بودم ومشکلات رو میفهمیدم قبول کردم 😞
اومدن خواستگاری.
برادر بزرگترم باهام خیلی لج بود وبهم خیلی گیر میداد خیلی باهام دعوا میکرد اصلا یه جورایی اختیار دار کل خونه ی پدرم بودوبا کارایی که میکرد زیادی باهاش کار نداشتن.
منم بدم نمیومد که از این همه شر وبدبختی فرار کنم برم اما.... 😞😢
بچه بودم نمیدونستم که ازدواج نه تنها راه حل مشکل نیست بلکه خودش یه دردسر از چاله در میام میفتم تو چاه
من که این چیزا رو نمیدونستم
خودمم قبول کردم فکر میکردم که خوشبختی دوتا دستاشو برا من باز باز کرده.
خلاصه اومدن خواستگاری وجواب مثبت رو هم گرفتن.
ما شش ماه نامزدیودیم از اونجایی که ماها خانواده های بسیار سنتی هستیم هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم.
چند ماه بعد از نامزدی بعضی از فامیلامون گفتن که معتاده این پسر مشکل داره من که بچه بودم نمیدونستم پدر ومادرمم زیاد به این موضوع توجهی نکردن😔😔😔
تا این که ماباهم ازدواج کردیم، هنوز چند ماهی از ازدواجمون نگذشته بود که از بلایی که سر خودم آوردم پشیمون شده بودم اما چه فایده که راه حلی هم نداشت خانواده ای که اون قدر دختر براشون بی ارزش بود...
حتی حاضر نبودن حرفامو بشنون یا اینکه مشکلات زندگی مشترکمو قبول کنن.
خلاصه من وهمسرم خیلی با هم دعوا میکردیم 11سال اختلاف سنی داشتیم اصلا همو درک نمیکردیم
همسرم همش منو میاورد میزاشت خونه ی بابام وخودش میرفت اون میدونست که من خانواده ای ندارم که پشتم باشن همش سو استفاده میکرد.
حتی یه بار پدرش منو با حقارت تمام از خونم انداخت بیرون😔
هرچی برای خانوادم میگفتم که من این نشکلات دارم اصلا قبول نمیکردن
اما بازم صبر میکردم یه مدت بره همسرم آروم میشد میومد دنبالم اما چه زندگی بود جهنم به تمام معنا بود.حتی چند بار دست به خودکشی زدم اما موفق نمیشدم...
همسرم به غیر مسئله ی اعتیادش خیلی بد اخلاق بود. اصلا مخارج برام من نمیداد اگرم بهش میگفتم برو فلان چیزو برام بیار میرفت پیش خانوادش جار میزد که زنم بهم گفته برو برام فلان چیز بخر... 😭😔
تا ین که داد همه ی فانیل در اومد همه اعتیادش تایید میکردن کم کم خانوادم متوجه شدن.
خب خلاصه...
الان 19 سالمه چند ماه دیگه میرم تو 20 سالگی 😔
الان 9 ماه که خونه ی پدرمم همه ی کارای طلاقمو انجام دادم تو اوج جوونی از همه ی دنیا ناامیدم به خصوص از ازدواج کردن وتشکیل زندگی حالم به هم میخوره وقتی میبینم که یه زوح باهم ازدواج میکنن خالم بد میشه تو دلم بهش میگم این اول راه تو هم این زندگی مسخر رو میبینی با سختی هایی که من کشیدم فکر نمیکنم هیچ خوشبختی باشه
چند ماه قبل از اومدن خونه ی پدرم خیلییییی ناراحت بودم یه ختم قرآن نظر کردم که طلاق بگیرم وخانوادم راضی بشن به جداییم.
اما به شکر خدا قبول کردن
خواهرای عزیزم اینارو نوشتم که بدونین ازدواج مسئله ی خیلییییی مهمیه همین جوری الکی نیست
من بدون فکر قبول کردم الان برام درس عبرت شد امابه قیمت تمام زندگی و ناامید شدنم به قیمت قلب شکستم...
همین جوری نگین درسته من سنم کمه اما خب عاشق شدم این چیزا رو میفهمم
نه خواهر جان نه عزیز دلم متوجه نیستی داری با خودت وزندگیت چی کار میکنی.
ببخشید که زیادشد🙏🏻
مواظب خودتون باشین...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک آیه درمانی👇
جهت عقد اللسان و رفعت و عزت و استجابت دعا و تسهیل امور و حب خلایق ۳۱۳ بار بخوان :
آیات ۱و ۲ سوره یس :
يس وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ
آیه ۱ سوره ص :
ص وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ
آیه ۱ سوره ق :
ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ
آیه ۱ سوره قلم :
ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
📓 ختوم و اذکار ج ۱ص ۲۰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇
فکرشو نمیکردم یه روزی بشم عرس خانواده حاج علی....حاج علی همسایمون بود و همه آرزوی اینو داشتن عروسش بشن...
پسرش از اون مذهبی ها هیئتی ها بود که دل هر دختری رو میبرد😊
شبی که اومدند خواستگاری از شهید هادی بخاطر اینکه حاجتمو برآورده کرده بود کلی تشکر کردم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿