هدایت شده از درست مصرف کنیم
23.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فقط دو درجه کمتر بود!
💥دو درجه مهربانی؛ هزاران مرتبه قدردانی
#همدلی
💎صحنه: ( مطبِ دکتر روانپزشک، شامل یک میز نسبتا بزرگ در سمت چپ اتاق و یک مبل راحتی به رنگ قهوهای سوخته درست روبهروی میز و در سمت راست. یک میز کوچک همرنگ مبل در مرکز اتاق که یک گلدان گُل مصنوعی و یک دیس میوه روی آن قرار دارد.
اتاق کمی بهم ریخته و نامرتب به نظر میرسد و کتابها در کتابخانه دیواری کنار میز پخش و پلا هستند.
پشت میز مردی سیوچند ساله در حالی که روپوش سفید به تن و عینکی به چشم دارد مشغول مطالعه است. در این هنگام صدای در میآید و زن جوانی با لباسهایی به رنگهای شاد و روشن با خنده و سر و صدایی زیاد وارد میشود و به روی مبل شیرجه میرود. )
زن: [ همچنان که میخندد و خیلی شاد ] سلام دُکی جون! چطو مطوری؟ وای چقد این مبلها راحت و خوبه...
دکتر: [ با قیافهای جدی و عبوس ] خواهش میکنم خانم رعایت کنید، اینجا مطبِ ناسلامتی
زن: [ همچنان شنگول ] خب باشه
دکتر: لطف کنید اول درست بشینید، بعد بفرمایید علت مراجعه و مشکلتون چیه
زن: [ دلخور از حالت درازکش روی شکم، درست روی مبل مینشیند ]
مشکلم همین آدمایی مثِ شمان
دکتر: بله؟!
زن: بعلههههه
دکتر: میشه بیشتر توضیح بدید؟
زن: نه نمیشه
دکتر: [ در حالی که جا خورده و متعجب ]
یعنی چی؟ من اصلا نمیفهمم
زن: [ خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس کامل ] خب دکُی جوون پرسیدی میشه بیشتر توضیح بدم، منم گفتم نه
این دلخوری داره؟ وقتی سوالی میپرسی همیشه باید انتظار جواب منفی هم داشته باشی.اینارم من باید یادت بدم؟
دکتر: [ بهم ریخته و مستأصل ] واقعا که، وقتی شما در مورد مشکلت توضیح کافی ندی که من نمیتونم کمکت کنم.
زن: [ در حالی که با انگشتانش بازی میکند ] حالا این شد یه چیزی، میدونی دُکی جوو...
دکتر: [ با عصبانیت ] لطفا به من نگو دُکی
زن: چشم دُکی، یعنی نه نمیتونم دُکی...
حالا چرا عصبانی میشی، دلخوراش بُرم میتونن بزنن
دکتر: [ تسلیم شده و برای ختم غائله ] اصلا من اشتباه کردم. هر جور که راحتی، فقط لطفا ادامه بده
زن: [ در حالی که سیبی از روی میز برداشته و با آن مشغول بازیست و آن را گاهی به هوا پرتاب میکند ] چی داشتم میگفتم؟ آها آره دیگه میدونی دکتر
جوون من دوس دارم مدل خودم زندگی کنم، اصلا اهل نقش بازی کردن و تظاهر نیستم. میخوام راحت باشم، میخوام خودم باشم...
دکتر: خب
زن: خب نمیشه دیگه، بلانسبت شما، یه آدم عصا قورت دادهای میر...
دکتر: [ دستپاچه ] جان؟
زن: اِ،اِ میره رو اعصاب آدم
دکتر: [ نفس راحتی میکشد ] آهان
زن: [ در حالی که سیب زرد در دستش را گاز بزرگی میزند و با همان دهان پُر و در حال جویدن ] آره دیگه اینجوریاس دُکی جوون...بفرما سیب گاز زده
دکتر: [ در حالی که کف دست راستش را به علامت نه به سمت زن میگیرد ]
خب ببین نمیشه که آدم هر غلط...
زن: [ متعجب ] جان؟
دکتر: [ در حالی که سعی میکند خودش را جمعوجور کند ] هر، هر غلتی هر جایی بزنه، همونطور که شما غلت زدی رو مبل.
بلاخره یه اصولی هست، یه عرفی هست باید رعایت بشه
زن: [ خونسرد ] ای بابا چقد سخت میگیری دکتر، این مناسبات رو کی نوشته؟ کی تعیین میکنه آدم چه جوری باید رفتار کنه؟ اینا که مسئله ریاضی نیست که فقط یه راه و یه روش و یه جواب داشته باشه.
دکتر: خب به هر حال...
زن: خب البته منم قبول دارم هر کاری رو نباید هر جایی انجام داد ولی میدونی دکتر، من دلم آزادی عمل بیشتری میخواد، قدرت مانور بیشتری میخوام..
ولی اینا رو همین اصولی که شما میگی از من گرفته...
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ بیتوجه ] من اگه خودم نباشم، اگه راحت نباشم افسرده میشم. باید کز کنم یه گوشه و همش تو خودم باشم.
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ در حالی که از جا برمیخیزد و دستهایش را در هوا تکان میدهد ] دلم میخواد شاد باشم، بزنم و برقصم... جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن در اومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا...
دکتر: خب اینا که اشکالی نداره خیلی هم خوبه ولی باید...
زن: دیگه ولی مَلی نداره دُکی. اگه خوبه که خوب دیگه
( زن سپس برمیخیزد و به سمت کتابخانه میرود و چند کتاب روی سرش میگذارد و سعی میکند در همان حالت راه برود. او به سمت میز دکتر میرود و ناگهان کتابها روی میز میافتند و دکتر ناخودآگاه و هراسان با صندلی به عقب میرود )
دکتر: [ ملتمسانه ] خانم لطفا رعایت کنید اینجا...
زن: [ در حالی که وسط اتاق راه میرود و میچرخد ] اینجا مطبه، آره دکتر اینو قبلا هم گفتی منم میدونم، ولی به نظرم بیروحه نیاز به تغییرات داره. دُکی به نظرم این وسط تیغ بکش دو قسمت بشه بعد اون پشت هر موقع خسته شدی واسه خودت بزن و برقص...
دکتر: [ برافروخته و عصبانی و با صدای بلند ]چی؟ تیغ بکشم؟ این وسط تیغ بکشم؟! خانم من باید از دست شما این وسط جیغ بکشم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
زن: [ خونسرد و در حالی که با جعبهی خالی دستمال کاغذی روی میز، روپایی میزند ] زیاد سخت نگیر دکتر، از من یاد بگیر، نگا چقد خوشحالم و دنیا به هیچ جام نیست..
دکتر: والا چی بگم؟ با اینایی که میگی تا حدی موافقم ولی مشکل من در حال حاضر اینه که نمیدونم مشکل شما چیه!! خیلی دلم میخواد علت مراجعهتون به روانپزشک رو بفهمم.
زن: میدونی از چی لجم میگیره دکتر؟ از این که هر کاری کنی باز خیلیا ازت بد میگن، آروم و مودب و گوشهگیر باشی یه چی میگن.
خوشحال و شاد و اجتماعی باشی
یه چی میگن
تنها باشی یه چی میگن
با کسی باشی باز یه چی میگن
کلا هم منفی، اصلا انگاری زبون این جماعت به خیر نمیچرخه، که خدای نکرده یه تعریفی از آدم بکنن...
اینا همش رو اعصابمِ دکتر
اینا عذابم میده
حالا متوجه شدی؟
دکتر: آها، آره خب میخوام ازت سوال کنم راهکار خودت واسه برخورد بهتر با این مسئله چیه که خیلی کمتر دچار مشکل بشی؟
زن: چایی
دکتر: [ متعجب ] چایی؟!
زن: آره
دکتر: واقعا؟!
زن: واقعا
دکتر: نه!
زن: چی نه؟
دکتر: باورم نمیشه
زن:چیو؟
دکتر: که از نظر شما چایی حلال مشکلاتتون باشه
زن: اون که صد البته هست ولی من نگفتم چایی راهحل مد نظرمه
گفتم چایی، یعنی چایی میخوام دکتر لطفا
دکتر: آها چایی، بله بله ، حتما متوجه شدید که منشی من امروز نیست ولی ناراحت نباشید، اینجا خوم فلاسک چایی دارم، الان براتون میریزم. خب تو این فاصله شما راه حلت رو بگو
زن: من تا چایی نخورم مغزم به کار نمیفته
دکتر: اوکی
زن: البته از نظر من چایی با چیز میچسبه...
دکتر: [ هراسان ] جان؟! با چیز؟!
زن: با چیز دیگه...با نبات
دکتر: [ نفسی به راحتی میکشد و با پشت دستش پیشانیش را پاک میکند ] آه خداروشکر، خیالم راحت شد
( در این فاصله دکتر دو چایی میریزد و خودش نیز از پشت میز برخاسته و کنار زن مینشیند و هر دو در سکوت مشغول نوشیدن چای میشوند. کمی بعد زن انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد از جا بر میخیزد )
زن: دکتر دستت درست خیلی چسبید حالا میتونم جواب سوالتو بدم
دکتر: خواهش میکنم، خب بفرما
زن: به نظرم من که در مقابل این خزعبلات باید یه گوش آدم در باشه یه گوششم دروازه. بذار این بخیلها هر چی میخوان بگن، بقول معروف هر حرف منفی اونا اگه مثل یه سنگ باشه که به طرف آدم پرت میشه ، آدم باید این سنگها رو بچینه رو هم و ازشون بالا بره، بالا و بالاتر
دکتر: جالبه
زن: عه؟حالا صبر کن دکتر، جالبترم میشه...
دکتر: جدی؟
زن: [ با لبخند و در حالی که با نگاهی نافذ به چشمهای دکتر مینگرد ] خب آقای فراست! بازی دیگه تموم شد!
فراست: آها بله خانم دکتر. ممنونم
خانم دکتر: اون روپوش رو هم لطفا دربیار بده به من
( آقای فراست از جای برمیخیزد و روپوش سفید را از تنش خارج میکند و با احترام به خانم دکتر میدهد. خانم دکتر به پشت میز رفته و با اشارهی دست آقای فراست را دعوت به نشستن میکند.)
خانم دکتر: [ شمرده و آرام ] خب آقای فراست عزیز، همونطور که قبلا هم خدمتتون گفتم هر پزشکی روش مخصوص به خودش رو برای درمان بیمارانش داره و البته روشهای درمانی برای هر بیمار بسته به وضعیتش میتونه کاملا متفاوت باشه.
فراست: بله درسته
خانم دکتر : در هر صورت با توجه به بررسی پرونده شما من تصمیم گرفتم یک جلسه درمانی به همین شکلی که دیدید برگزار کنم که شاید بشه بهش گفت نوعی از تئاتر درمانی. امیدوارم براتون مفید و کاربردی بوده باشه.
فراست: [ در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده ] بله، خوب بود ممنونم. خیلی چیزا دستگیرم شد.
خانم دکتر: خب خداروشکر، من سعی کردم با این نقشی که بازی کردم وصد البته خیلی اغراق شده بود به شما بگم که خصوصا برای مورد شما، خیلی خوب و خیلی بهتره که این مدلی رفتار و زندگی کنید. و البته یک تبريک بلند بالا هم به شما باید بگم آقای فراست عزیز...
فراست:[ کنجکاو به سمت دکتر برمیگردد. ]
تبریک؟
خانم دکتر: [ با لبخند ]
بله، تبريک
فراست: بابت؟
خانم دکتر: بابت این که نقش منو یعنی دکتر روانپزشک رو خیلی خوب بازی کردید.
فراست: آها بله، البته خب زیاد هم جای تعجب نداره، آخه منم تو دانشگاه هنرهای نمایشی خوندم.
خانم دکتر: اوه چه جالب، در هر صورت از نظر من شما فعلا نیاز به مصرف دارو ندارید، فقط باید با تغییر رفتار و افکار در نهایت به یه لایف استایل درست و شاد و پرتحرک در زندگیتون برسید.
ایشالا سه ماه دیگه باز شما رو میبینم.
( در این هنگام فراست با یک جهش کوتاه از جای برمیخیزد و با لبخند استوار در جای خود میایستد و سپس نگاهی به خانم دکتر میاندازد و سپس در یک حرکت ناگهانی سیبی برمیدارد و به هوا پرتاب میکند و با چرخی آن را دوباره میگیرد و همچنین در حین روپایی زدن با جعبه دستمال کاغذی از مطب خارج میشود.)
.
پایان
.
💡نوشته ی شاهین بهرامی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
آقا هستم
سلام تنها مشکلی غیرقابل حلی که که من با خانومم دارم و منجر به قهر های طولانی مدت میشه گستاخی و بی ادبیشه....
🍃🍃🍃🍃🌸
آقا هستم
سلام تنها مشکلی غیرقابل حلی که که من با خانومم دارم و منجر به قهر های طولانی مدت میشه گستاخی و بی ادبیشه
اصلا متانت و ادب یک خانوم رو نداره و با کوچکترین مسئله ی حق یا ناحقی با
گستاخی تمام شروع به حرف زدن میکنه
کاری نداره که طرف مقابلش منم، مادرمه،
پدر و مادرش برادرش یا حتی مغازه دار و عموم مردم. باشند. هیچ گونه احترامی.
برای هیچ کس قائل نیست و به هیچ وجه هم کوتاه نمیاد از حرفاش که بخواد یه جایی هم قبول کنه که اشتباه کنه. الان
هم قهره با اینکه دیشب عروسیمون بوده بعد از 2سال عقد. خواهش میکنم از
خانوما که اقتدار و عزت شوهرتون رو توی هر شرایطی نگه دارید و همیشه باهاش با
احترام صحبت کنید. چون گستاخی و بی حرمتی هیچی رو درست نمیکنه.خستم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
کاش وارد این رابطه نمیشدم
سلام گلی جان لطفا این پیام منو بزارید تو کانالاتون،خیلی حالم بد هست
من یه پنج هفت ماهی میشه ازدواج کردم شوهرم ده سال از خودم بزرگ تر هست، من خودم۱۶سال دارم اما خیلی زجر کشیدم تو زندگیم حتی میل به خو...دکشی داشتم، قبل از اینکه با شوهرم ازدواج کنم فقط باهاش همکار بودم، بچه بودم نمیفهمیدم فکر میکرم همکاری ساده وحرف زدن فقط باهم چت میکنیم یه چیز سرگرمی، اما اون همونجوری ک با من راحت بود با ده نفر دیگه هم راحت بود، من نمیدونستم کم کم خیلی وابستش شدم ک فقط زندگیو با اون میدیدم چشمم فقط اونو میدید جوری ک هرکاری که میگفت انجام میدادم من اولین بارم بود ک با یه پسر تو را به طه بودم، کم کم باهام ارتباط برقرار کرد دفعه اول نمیدونستم، گولم میزد فقط بخاطر سرگرمی باهام خوب بودم منم ک کور بودم از عشق بچگانه هیچیو نمیغهمیدم، اونم بهم خ یاتت میکرد تا اینکه یبار یهویی دیدم ک روی دستش اسم یه دخترو تتو کرده گفت عاشقشمو و.... دنیا بزام نابود شد ازش متنفر بودم دیگ گفتم اینو نمیخام، چند ماهی گذشت حالا که اون دختره رو خانوادش راضی نشدن بهش بدنش دیگ اومد سمت من، من گفتم نمیخامت، دگ ب دختر عمم پیام داد ای التماس کردوو.. تا اینکه دباره راضی شدم اون بازم داشت ب من خی انت میکرد منم باز گولشو میخ. ردم ،
رفتم به خواهرش پیام دادم و جریانو بهش گفتم، بعد به هر بدبختی بودم بچه رو س قط کردیم بدون اینکه والدینم خبردار بشن اومدن خاستگاریم و بعدش ازدواج کردیم، مادر شوهرم از من خوشش نمیود چون مجبور بودن اومدن خاسگاریم، اما جلوی خودم باهام خوب رفتار میکنه، این شوهرمم هیچی نداره ن خونه ای ن زندگی خیلیم بد بینه حتی اصلن بهم پول نمیده تا اونجایی هم که مامان بابام هی تحقیرم میکنن میگن چرا شوهرت نقد خسیسه بهت پول نمیده تو مگ گناخ نداری و.... تا اونجایی روم فشار اومد ک میخاستم خود..مو بکشم، هر روزم شوهرم دعوا میکنه داد میزنه اصلا پپل نمیده من اصن از اون روزی ک ازدواج کردیم خدایی هیچی نخزیدم برای خودم هیجا نرفتم، اصن بهم پول نداده داد میزه فوش میده ب مامانم به مامان بزرگگم به هرکی، تا اسم یکیو بیارم بهش فوش میده، میترسمم بگم طلاقت میدم، مامانش عابرومو میبره م، بخدا خیلی ناراحتم از زندگیم سیر شدم میگم کاش هیچوقت اینو نمیدیدم زندگیم تو این سن کم سیاه شده تورو خدا کمک کنید بخدا دگ دارم دیونه میشم خ
..ودکشی میکنم. خانوادم فک میکنن من خوشحالم اصلا از این زجرایی ک کشیدم ب هیچکس نگفتم،
لطفا کمکم کنید خدا بگید من چیکار کنم دارم نابود میشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام گلی جان
خسته نباشی
ممنون از کانال خوبت
سرنوشت ایراندخت رو خوندم
چقدر من گریه کردم😭😭😭😭
کاش این همه صبور نبودی و نجابت خرج نمیکردی😭😭
اما الان بهت افتخار میکنم عزیزم
الهی روز ب روز موفق تر بشی
ایشون اگر واقعا اسمشون درسته
چرا تو اینترنت میزنیم نمیاره؟؟
دوس دارم عکسشونو ببینم
ندیده دوستون دارم
الهی این خانومایی ک آوار میشن رو زندگی یکی دیگ کمرشون بشکنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
کرمعلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود .
روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت ،
و بر اثر گاز گرفتگی زنش مریض شد و بعداز مدتی فوت کرد 😢😢
کرمعلی خیلی مغموم و دلشکسته شد ،
و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد ،
و کلا در انزوا فرو رفت🙄🙄🙄
بچه های کرمعلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند😍😍
اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود،
از طرف بچه ها اصرار و از طرف کرمعلی انکار.
بعد از مدتی اصرار فرزندان نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند.😎😎
بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند😋😋😋
جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند .
عروس خانوم از همه لحاظ خیلی به کرمعلی میرسید ،
و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند🥰🥰🥰
چند روز که گذشت پیرمرد خوشحال و سرمست از ازدواجش،
بچه هاشو صدا زد و گفت:
به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند 🐑 را قربانی کنند،
و دو گوسفند 🐑 را بین فقرا...
یک گوسفند 🐑 را بین خواهر و برادراش ،
و یک گوسفند 🐑 را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند.
بچه ها گفتند :
پدرجان گوسفند 🐑 پنجم را چیکار کنیم؟
کرمعلی گفت :
گوسفند 🐑 پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید😆😆
خدا به این سگ خیر بدهد،
انگار اون مصلحت منو بهتر از خودم میدونست...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿