سلام در رابطه با پیام خانمی که پدرشون فوت کرده اما همچنان ازشون ناراحت هستند .😐😐
منم از دست بابام خیلی ناراحتم و البته چندین سال مثل قبل دوسش ندارم و شاید گاهی
کلا دوسش ندارم خیلی وقت بود میخاستم پیام بدم مشکلم رو مطرح کنم اما نمیشد بنظر من پدرم خیلی
در حق ما و خودش ظلم کرده خیلی دوست دارم مثل قبل عاشقانه با تمام وجود دوسش داشته باشم
اما متاسفانه نمیشه میترسم خیلی دیر بشه واسه دوباره عاشقش شدن دوباره دوسش داشتن دور از جون بابام اماااااااا نمیتونم دلم
پر خشم پر از نفرت پر از کینه است خیلی خودمو کنترل میکنم بهش بی احترامی نکنم تو رو خدا واسم دعا کنيد 😔😔(مامان دو دخترونم )
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
روزی مردی نابینا روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلويی را در کنار پايش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من نابینا هستم لطفا کمک کنيد .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او ميگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد نابینا اجازه بگيرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است
مرد نابینا از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگری نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد نابینا هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولی من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتی کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد
باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگی است.
✔ حتی براي کوچکترين اعمالتان
از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد،
اين رمز موفقيت است ....
لبخند بزنيـد 😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
دختر خودمه. ولی دمیر هم سرش تو تهران گرمه. تازه شعبهشونو زدن کاراش زیاده، بزار سرش خلوت شه خودم یه عروسی خوب براشون میگیرم و با عزت و احترام دخترتو خونۀ بخت میفرستم.
سکوت تو اتاق برقرار شد و در نهایت صدای سنگین آقام:
-یدالله خان این آخرین حرف منه. بعداً نگی نگفتی. دلم نمیخواد رفاقت چندین و چند سالمون رو به خاطر بچه بازی پسرت زیر پا بذارم.
- خیالت راحت قادرخان. همه چی رو بسپر دست من.
با صدای یاالله گفتن آقام خودم رو عقب کشیدم و تو پناه راهرو پنهون شدم. آقا و پدر دمیر بیرون اومدن که عمو تعارف کرد:
-حالا میموندی قادر خان! یه نان و پنیری بود کنار هم بخوریم.
-نه باید برم اهل و عیال منتظرن. قرار شد شبونه بیام و برگردم.
از همونجا آقام رو دیدم که دست روی دست عمو گذاشت و گفت:
-دیگه سفارش نکنم یدالله خان، دخترم دستت امانت. مبادا آبروش بره و پسرت جا بزنه.
عمو دست روی دست آقام گذاشت.
-خیالت راحت! پسری که بخواد دختر دسته گل شما رو بی آبرو کنه به درد لای جرز میخوره. خدا شاهده اگه همچین کاری کنه، اسمش رو از تو شناسنامه ام خط میزنم. ریش گرو میذارم که این وصلت به خوبی و خوشی سر می گیره.
و با صدای نیمه بلند منو صدا کرد:
-نجلا... نجلا دخترم! بیا آقات داره میره.
با قدمهای سست از پناه پلهها بیرون اومدم و با دیدن آقام و پدر دمیر که تو حیاط وایساده بودن، جلو رفتن و لبخند تصنعی زدم.
-آقا چرا به این زودی؟
-کار دارم دختر، مهمونی که نیومدم، اومدم تکلیفتو روشن کنم.
پدر امیر خداحافظی کوتاهی کرد و به داخل رفت و من و آقا تنها موندیم. همینکه خیالم از رفتن عمو راحت شد جلو رفتم و با صدایی که سعی میکردم کسی نشنوه التماس کردم:
-آقا تروخدا منو هم با خودت ببر.
ابروهای آقا تو هم کشیده شد و تو یه لحظه غیض کرد.
-لب ببند دختر! کجا ببرمت؟تو عروس این خاندانی.
دلم سنگین شدن. عروس این خاندان؟
با دست های مشت شده و بغضی که از عصبانیت بالا اومده بود گفتم:
-کدوم عروس؟ عروسی که هیچکس ازش خبر نداره؟ آقا به خدا هیچکس تو این محله نمیدونه که من عروس این خاندانم؟ همه فکر میکنن دختر عمه عصمتم. به خدا یه وقتایی خودمم یادم میره کی ام و تو این خونه چیکار میکنم؟
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
در مورد حلال خدا میخام از خواهرم براتون بنویسم .خواهرم تو دوران عقد از شوهرش جدا شد .....
سلام . در مورد حلال خدا میخام از خواهرم براتون بنویسم .خواهرم تو دوران عقد از شوهرش جدا شد .
در سن ۲۴ سالگی و بسیار زیبا بود .
مردان زن دار زیادی با موقعیت های خوب مالی و شغلی به خاستگاری آمدند .
ولی او هیچ کدام را قبول نکرد و گفت با ازدواجم خانه ی دیگری را ویران نمیکنم .
درصورتی که خواهرم دوران سخت مالی را پشت سر می گذاشت .
از لباسهای دیگران استفاده میکرد
و از نظر خورد و خوراک در مضیقه بود .آواز مادر پیرمان نگه داری میکرد .و نمیتوانست سر کار برود ..
تا اینکه با مردی ازدواج کرد که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود همسرش فوت شده بود
.این اقا خیلی هوای خواهرم رو داره .و زندگی خوبی دارند .نزادها خودشان خواهرم را برای پدرشان انتخاب کردند .و خواهرم را دوست دارند
.
منم باشم بانویی از کاشان 🦋
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
میلیاردی فوت کرد و ورثه که برای پول های باد آورده کیسه دوخته بودند، به شادی و پایکوبی پرداختند ولی چه می شد کرد باید تا چهلم متوفی صبر می کردند و آنها صبر کردند چه صبر تلخی.
بعد از اینکه چهلم آن مرحوم هم گذشت به زیر و رو کردن خانه پرداختند. ولی دریغ از یک پاپاسی و یا حتی یک پول سیاه.
همه به همدیگر مشکوک بودند که آن دیگری پول را بلند کرده است و به گمانه زنی پرداختند. تا اینکه ناچار به دامن رمل و اسطرلاب پناه بردند تا گره از کار فروبسته آنها بگشاید و به آنها جای خم پر زر را نشان بدهد.
بعد از چهل روز چله نشینی و التماس به اجنه، روح آن میلیاردر مرحوم ظاهر شد و گفت: چی می خواهید؟ سریعاً بنالید که کار دارم.
همه یک صدا گفتند: پول. سریعاً جای پول ها را بگو.
میلیاردر قهقهه ای زد و گفت: پول ها جلوی چشمان شماست فقط باید نگاه کنید.
همه به اتاق های زیرو رو شده نگاه کردند. سوراخ و سمبه ای نمانده بود که نگشته باشند.
با کلافگی گفتند: پدر تو در این دنیا هم ما را بیش از حد سرکار گذاشتی بالاغیرتاً این دفعه بی خیال شو. الان جای مزاح و خوشمزگی نیست.
روح دوباره خندید و گفت: من ورثه ای به پخمگی شما ندیده بودم ولی باشد رازم را می گویم. چون به بانک ها اعتماد نداشتم همه پول هایم را تراول کردم و گذاشتم لای کتاب های داخل کتابخانه. کوفت جان کنید و بدانید که من یک عمر نخوردم تا این پول ها را شاهی شاهی گذاشتم کنار.
همه چنان به سرعت خارج شدند که یادشان رفت از روحی که در میان شعله های آتش و دود در حال ناپدید شدن بود خداحافظی کنند و هجوم بردند به داخل کتابخانه درندشت پدر میلیارد؛ جایی که حتی یک بار هم نگاهی به داخل آن نکرده بودند. آخر این کتاب های نمور و بید خورده به چه درد آنها می خورد؟
تازه یادشان افتاده بود که پدر ناقلا تراول ها را داخل کتاب ها جا داده است جایی که مطمئن بوده آنها سال ها لای آن کتاب ها را هم باز نمی کرده اند.
عجب حقه ای بوده این پدربزرگ میلیارد؛ بی خود نبوده است که آنهمه پول ها را شاهی به شاهی جمع کرده بوده است.
وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب!!
پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتابها.
کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به دردن خور خلاص شده اند.
همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند.وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب!!
پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتابها.
کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به درد خور خلاص شده اند.
همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند.
کتاب خواندن هم گاهی نان با خود می آورد، به شرطی که همسایه میلیاردر داشته باشی که پول هایش داخل کتاب ها جاسازی کرده باشد و ورثه کتاب خوان نداشته باشد!!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام در جواب خانمی که خواهر زاده اش دوران عقد باردار شدن. پسر داییم نامزد کردن
تا جایی که من اطلاع داشتم قرار بود عروسی نگیرن اما یه دفعه شنیدیم عروسی فلانی بدون اطلاع قبلی بعد عروسی چند ماه
بعدش پسرش به دنيا اومد. والا من چند ماه پيش متوجه شدم نگو دوران عقد باردار شده.
اتفاقا عروسی رو تالار گرفتن عروسی درست و حسابی اتفاقا پسر داییم هم بچه روستاست
چند سال میشه اومدن تهران. درسته واسه بعضی از خانواده ها زشته ابرو ریزی اما کاری که شده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿