دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 یک زندگی یک داستان قشنگ
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃
خاطره ی #نامزدی 💕
.
وقتیکه پدر و مادرم نامزد شده بودند، پدرم قصد کرده بود سوره آل عمران را حفظ کند و بجای مَهریه به مادرم اهدا کند.
.
زمانیکه من نامزد شدم، پدرم به نامزدم (شوهرم) گفت: تو باید یک سورهای از قرآن را بجای مهر حفظ کنی. وگرنه ازدواج دخترم با تو نخواهد شد.
از من خواستند تا یک سوره را انتخاب کنم… و من سوره النور را انتخاب کردم… ازینکه این سوره حاوی قوانین زیادی است و به نظر من حفظ کردنش آسان نیست.
.
روز قبل از عروسی ما؛ با وجود اینکه مصروف آمادگی مراسم و نکاح بودیم، قرآن همواره در دست نامزدم بود.
البته جریان حفظ مکمل سوره یک ماه را دربر داشت…
چند روز قبل از محفل عروسی، نامزدم نزد پدرم حاضر شد تا سوره را که حفظ کرده قرائت کند.
.
پدرم به نامزدم گفت: هر بار اشتباه کردی، مجبور هستی مکمل سوره را از آغاز آن قرائت کنی!
شوهرم به قرائت سوره النور به صدای لطیف/ملایم آغاز کرد. این صحنهی زیبا هرگز فراموشم نخواهد شد. من و مادرم به یکدیگر نگاه میکردیم و منتظر بودیم چه وقت اشتباه میکند تا از ابتدا شروع کند، که بدون شک در آن برای من “اجر” بود.
.
اما شوهرم – خداوند برکت نصیبش کند – مکمل سوره را حفظ کرده بود و حتی یکبار هم اشتباه نکرد.
وقتیکه تمام کرد، پدرم او را در آغوش گرفت و برایش گفت: امروز حاضرم دخترم را برایت هدیه کنم ازینکه مهر او و تعهدی که بامن داشتی را بجا کردی.
.
او (شوهرم) مالی به عنوان مهر به من نپرداخت… و هیچ طلاییهم که دهها هزار هزینه دارد نخریدیم…
.
او مرا با کلام الله عزوجل قانع ساخت.
و این بود قرارداد بین ما… .
حالا پرسش اینجاست… حیرانم دخترم کدام سوره را به عنوان مَهریه اش در آینده انتخاب خواهد کرد؟؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
16 سالم بود که سومین خواستگارم به طور رسمی اومدن خواستگاری وچون از این لحاظ هم خودم بزرگتر شده بودم ومشکلات رو میفهمیدم قبول کردم 😞
اومدن خواستگاری.
برادر بزرگترم باهام خیلی لج بود وبهم خیلی گیر میداد خیلی باهام دعوا میکرد اصلا یه جورایی اختیار دار کل خونه ی پدرم بودوبا کارایی که میکرد زیادی باهاش کار نداشتن.
منم بدم نمیومد که از این همه شر وبدبختی فرار کنم برم اما.... 😞😢
بچه بودم نمیدونستم که ازدواج نه تنها راه حل مشکل نیست بلکه خودش یه دردسر از چاله در میام میفتم تو چاه
من که این چیزا رو نمیدونستم
خودمم قبول کردم فکر میکردم که خوشبختی دوتا دستاشو برا من باز باز کرده.
خلاصه اومدن خواستگاری وجواب مثبت رو هم گرفتن.
ما شش ماه نامزدیودیم از اونجایی که ماها خانواده های بسیار سنتی هستیم هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم.
چند ماه بعد از نامزدی بعضی از فامیلامون گفتن که معتاده این پسر مشکل داره من که بچه بودم نمیدونستم پدر ومادرمم زیاد به این موضوع توجهی نکردن😔😔😔
تا این که ماباهم ازدواج کردیم، هنوز چند ماهی از ازدواجمون نگذشته بود که از بلایی که سر خودم آوردم پشیمون شده بودم اما چه فایده که راه حلی هم نداشت خانواده ای که اون قدر دختر براشون بی ارزش بود...
حتی حاضر نبودن حرفامو بشنون یا اینکه مشکلات زندگی مشترکمو قبول کنن.
خلاصه من وهمسرم خیلی با هم دعوا میکردیم 11سال اختلاف سنی داشتیم اصلا همو درک نمیکردیم
همسرم همش منو میاورد میزاشت خونه ی بابام وخودش میرفت اون میدونست که من خانواده ای ندارم که پشتم باشن همش سو استفاده میکرد.
حتی یه بار پدرش منو با حقارت تمام از خونم انداخت بیرون😔
هرچی برای خانوادم میگفتم که من این نشکلات دارم اصلا قبول نمیکردن
اما بازم صبر میکردم یه مدت بره همسرم آروم میشد میومد دنبالم اما چه زندگی بود جهنم به تمام معنا بود.حتی چند بار دست به خودکشی زدم اما موفق نمیشدم...
همسرم به غیر مسئله ی اعتیادش خیلی بد اخلاق بود. اصلا مخارج برام من نمیداد اگرم بهش میگفتم برو فلان چیزو برام بیار میرفت پیش خانوادش جار میزد که زنم بهم گفته برو برام فلان چیز بخر... 😭😔
تا ین که داد همه ی فانیل در اومد همه اعتیادش تایید میکردن کم کم خانوادم متوجه شدن.
خب خلاصه...
الان 19 سالمه چند ماه دیگه میرم تو 20 سالگی 😔
الان 9 ماه که خونه ی پدرمم همه ی کارای طلاقمو انجام دادم تو اوج جوونی از همه ی دنیا ناامیدم به خصوص از ازدواج کردن وتشکیل زندگی حالم به هم میخوره وقتی میبینم که یه زوح باهم ازدواج میکنن خالم بد میشه تو دلم بهش میگم این اول راه تو هم این زندگی مسخر رو میبینی با سختی هایی که من کشیدم فکر نمیکنم هیچ خوشبختی باشه
چند ماه قبل از اومدن خونه ی پدرم خیلییییی ناراحت بودم یه ختم قرآن نظر کردم که طلاق بگیرم وخانوادم راضی بشن به جداییم.
اما به شکر خدا قبول کردن
خواهرای عزیزم اینارو نوشتم که بدونین ازدواج مسئله ی خیلییییی مهمیه همین جوری الکی نیست
من بدون فکر قبول کردم الان برام درس عبرت شد امابه قیمت تمام زندگی و ناامید شدنم به قیمت قلب شکستم...
همین جوری نگین درسته من سنم کمه اما خب عاشق شدم این چیزا رو میفهمم
نه خواهر جان نه عزیز دلم متوجه نیستی داری با خودت وزندگیت چی کار میکنی.
ببخشید که زیادشد🙏🏻
مواظب خودتون باشین...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک آیه درمانی👇
جهت عقد اللسان و رفعت و عزت و استجابت دعا و تسهیل امور و حب خلایق ۳۱۳ بار بخوان :
آیات ۱و ۲ سوره یس :
يس وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ
آیه ۱ سوره ص :
ص وَالْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ
آیه ۱ سوره ق :
ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ
آیه ۱ سوره قلم :
ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
📓 ختوم و اذکار ج ۱ص ۲۰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇
فکرشو نمیکردم یه روزی بشم عرس خانواده حاج علی....حاج علی همسایمون بود و همه آرزوی اینو داشتن عروسش بشن...
پسرش از اون مذهبی ها هیئتی ها بود که دل هر دختری رو میبرد😊
شبی که اومدند خواستگاری از شهید هادی بخاطر اینکه حاجتمو برآورده کرده بود کلی تشکر کردم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه پیش از ازدواج👇
یک زندگی یک خواستگاری👇
۱۵ مهرماه همین امسال دقیقا همین شب مراسم خواستگاری من بود
حالا بگذریم که چه ها شد که نشد .
ولی خب بریم سراغ قسمت طنز ماجرا 😄
خب من و اون اقا پسر بعد اینکه اومدن خواستگاری اول که رسمی نبود تقریبا ۲۴ اینای شهریور بود که قرار بود باهم حرف بزنیم و حرف زدیم بعدش قرار شد من و اون اقا پسر یه مدت تو مجازی باهم حرف بزنیم با اطلاع خانوادها و حرف زدیم بعدش وقتی تو وات پیام داد من دیدم شمارش ایرانسله اونقد ذوق کردم که منم ایرانسلم با خودم گفتم چه خوب حالا راحت رایگان میکنیم در اینده باهم صحبت میکنیم 😂👌🏻😅 (چقد اینده نگرم🥺 )
نکته بعدی طنز این ماجرا این بود که شبی که خواستگاری رسمی بود قرار شد برای بار دوم تنها باهم صحبت کنیم تو اتاق وقتی اومد تو اتاق چند تا خانمم بودن مثلا مامان من و مامان خودش بقیه مثلا اقایون تو هال بودن، منم از اول تا اخر خواستگاری تو اتاق ، بعد یکم صحبت کردن و رفتن درو بستن که من و اقا پسر تنهایی صحبت کنیم، اون شبم بارونی و سرد بود وقتی درو
بستن من گفتم درو نبندین هوا گرمه 😅😂
البته اروم گفتم فقط پسره شنید
اخه چرا درو بستن خب 💔😂
تا جایی که من خبر دارم در رو نباید ببندن 😜
ولی خب مشکلاتی پیش اومد که نشد و من خیلی دوسش دارم و احساس میکنم اون حتی یک صدمی که واسم ارزش داره واسش ارزش ندارم ،
نمیدونم شاید این روزا هم تموم شه و حتی دیگه یادم نمیاد
ولی تو اون مدتی که باهم در ارتباط بودیم اونقد فهمیده رفتار کرد که خیلی ازش خوشم اومد، اما خب نشد شب خواستگاری رسمی همچی بهم خورد، شب و روز بفکرشم میدونم کارم غلطه اما دست خودم نیس .
من همچیو میسپارم بخدا شک ندارم همچی درس میشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
مردی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
«همسری دارم که هرگاه وارد خانه می شوم به استقبالم می آید، و چون از خانه بیرون می روم بدرقه ام می کند و زمانی که مرا اندوهگین می بیند می گوید: اگر برای رزق و روزی [و مخارج زندگی ] غصه می خوری، بدان که خداوند آن را به عهده گرفته است و اگر برای آخرت خود غصه می خوری، خدا اندوهت را زیاد کند [و بیشتر به فکر آخرت باشی . ]
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «ان لله عمالا و هذه من عماله لها نصف اجر الشهید برای خدا کارگزارانی [در روی زمین] است و این زن یکی از کارگزاران خداست که پاداش او برابر با نیمی از پاداش شهید است»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
راننده هم دلش بحالم سوخت که گفت بیاامشب بریم خونه ما،گفتم نه خودم جا دارم.سرخیابون پیاده شدم.
یه تاکسی گرفتم و بهش گفتم منو ببر به یه هتل که نزدیک باشه.راننده راه افتاد یه کم که رفت گفت اینجا غریبی
گفتم آره.گفت می خوای ببرمت یک پانسیون برای دختراس.اونجا برای شما امن تر از هتله.گفتم چه طور پانسیونی هست؟ گفت خوبه خیلی خوبه ببین اگر دوست نداشتی می برمت هتل به خدا برای خودت میگم من اونجا رو میشناسم جای خوبیه.صدای فریاد های شوهرعمه و فحش هایی که بهم دادهنوز تو گوشم بود.گفتم باشه برو،جلوی یه ساختمونایستادکه نوشته بودپانسیون مریم.پیاده شدم وپول تاکسی رو دادم.زنگ در پانسیون رو زدم،بعدازچندلحظه یه خانمی گفت کیه؟گفتم ببخشیدخواستم ببینم جای خالی دارید.گفت بیاین تو.رفتم داخل .چمدونم رو کنار پله هاگذاشتم ورفتم بالا.یه خانم قدکوتاه وخیلی خوشرو پشت میزنشسته بود،تادیدم گفت بفرمایید.به قیافمکه نگاه کردگفت چی شده،بیابشین آروم باش.بابغضی که داشتم گفتم اتاق دارین؟گفت آره، یکی تازه خالی شده. خوب بگو از کجا اومدی باید تو رو بشناسم و معرف داشته باشی وگرنه نمی تونم بهت اتاق بدم.گفتم بهم اتاق بدین صبح همه چیز رو براتون میگم.گفت دانشجویی؟گفتم بله.گفت کجاوچه رشته ای.گفتم دانشگاه تهران وپزشکی میخونم.گفت با خانوادت دعوا کردی؟ گفتم پدر و مادرم توی تصادف فوت کردن،دیگه نتونستمجلوخودم روبگیرم وباصدای بلندگریه کردم.اومدجلووتوبغل گرفتم ودلداریم داد.ولی دیگه هیچ چیزآرومم نمیکرد.فکرعمهبودم خیلی داشت بخاطرمن ازشوهرش کتک میخورد،کسی هم اونجانبود.همش به خودم میگفتمبایدمیموندم وازخودم دفاع میکردم ونمیزاشتم عمه هم کتک بخوره.اون خانم که دید گریه من بندنمیادگفت دنیا که آخر نشده ،هر چیزی یک راهی داره دختر جان.هر چی شده باشه از فوت مادر و پدرت بدتر که نیست.. حالا بهم بگو کِی فوت کردن .گفتم یک سال و نیم پیش.گفت پس برای اونا گریه نمی کنی.اگه کاری هست بگوانجام بده.گفتم نه هیچ کاری نمیشه کرد.گفت تو هنوزتجربه نداری.حالا مطمئنی یک شب اتاق نمی خوای .گفتم آره اینجا می مونم.تو هر شرایطی همین جا هستم.صبح براتون تعریف می کنم الان اگر میشه یک اتاق بهم بدین می خوام تنها باشم بلند شد و گفت پس
دنبال من بیا.ببین اتاق سه تخت داریم ، دو تخت داریم .ولی الان فقط اتاق یک نفره خالیه ولی یه کم گرون تره می خوای بهت بدم ؟گفتم بله اتفاقابرای من بهتره.وقتی بلند شدم دیدم چند تا دختر همه با لباس راحتی دم اتاق جمع شدن .بعد دنبالش رفتم بیرون دخترا همه ساکت بهم نگاه می کردن .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿