دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
میخواستم منم حرفی بزنم منو نامزدم الان ده ساله باهمیم البته جدیدن نامزد کردیم اسمم باشه ارزو ما الان داریم جدا میشیم البته کاری که ده سال پیش باید میکردم...
سلام میخواستم منم حرفی بزنم منو نامزدم الان ده ساله باهمیم البته جدیدن نامزد کردیم اسمم باشه ارزو ما الان داریم جدا میشیم البته کاری که ده سال پیش باید میکردم
چون خ یانت میکرد این اقا حالا به روش هایه مختلف الان من ۲۹ سالمه و تو این ده سال این اقا اولین و اخرین کسی بود که تو زندگیم بود من قبلش و حتی در دوستی و الان با هیچ کس نبودم و اتفاقا خیلی حواس جمع بودم که ناخواسته هم مرتکب خطایی نشم
میخواستم بگم اگه یک بار خ یانت دیدین و فرصت دادین به طرفتون دیگه به خودتون خ یا نت کردین چون ادمی که یک بار این خطارو بکنه باز هم میکنه من پا فشاری کردم و حالا بخاطر دوس داشتن زیادم هر بار بخشیدمش الان باز هم بهم خ یانت کرد این بار میخوام که تمومش کنم ولی نمیدونم چطوری؟
اگه ده سال پیش تمام میکردم و انقدر غرورمو له نمیکردم برام خیلی راحت تر بود
دختر خانوما خیلی مراقب باشین که وقتتونو برا کی میزارین من خیلی زیبا بودم و خیلی خواهان داشتم ولی الان چیزی از اون زیبایی نمونده و حتی از درون هم تاریک و افسردم اشتباه منو شما تکرار نکنین برایه وقت و انرژیتون ارزش قائل باشین. تنها کسی که باید مهم باشه و دوستش داشته باشین خودتونین
ببخشید خیلی حرف زدم ممنون که خوندین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
اولین باری که نامزدم بهم گفت دس تتو بده من فکرشو نمیکردم میخواد دس تمو بگیره فکر میکردم میخواد دستمو نگاه کنه🙄
کنار هم توی اتوبوس نشسته بودیم منم دستمو به پشت گذاشتم کف دستش(انگار که میخواد فالمو بگیره)
اونم فهمید چقدر تو باغ نیستم گفت اِ تو که هنوز همونی چرا چاق نشدی(آخه میگفت یکم چاق شو) منم مچ دستم خیلی ظریف و لاغرِ..دیگه اولش با این حرفا آماده م کرد.ب
بعد دیگه دس تمو گرفت تا یکساعتی که به مقصد رسیدیم..دوماه دیگه میشه ده سال از این لحظه میگذره و ما هنوزم دست همو توی همهلحظه ها و همه جا میگیریم..
حتی وقتی از هم دلخوریم و داریم تلویزیون نگاه میکنیم یا وقتی داریم چای میخوریم یا توی ماشین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت اول
همسایهها به مادرم می گفتند، ننه قیصرِ عباس؛ قیصر برادر بزرگترم بود که چند سال پیش عمر ش رو داد به خدا
یک سال بعد هم پدرِ سکته زده ، دوباره از غصه سکته کرد و مردو ننه قیصر موند و عباس ناخلفش کهِ فارغ از مسئولیت همیشه دنبال عیش ونوش بود.
به ناچار روز میرفتم حجره و شب ها عشرتکده اشرف و پاتیل برمی گشتم خونه غیر شب جمعه و خود جمعه ها که همیشه مهمون داشتیم .
معمولا شب جمعه ها همه خیرات میدن اما ننه غذا می پخت برای شعبون و چند تا خونه نشون کرده دیگه؛ و میداد به من که ببرم، سفارش هم می کرد
- ننه جون یه وقت نگی فاتحه ست بگو نذره اونا خودشون هم خدا بیامرز میگن هم فاتحه می فرستند من که به این چیزا اعتقادی نداشتم یه بار به شوخی گفتم
- ننه این وسط چی به ما می ماسه؟
عاشقانه یه نگاهی به قد و بالای من انداخت و گفت می بینی حالا چی می ماسه!!
یه چهارشنبه آخر شب که م ست بودم تو گذر به پست حسن حلیمی خوردم که کیسه ایی هم دستش بود، پسر بدی نبود ؛ باهاش دمخور نبودم فقط گاهی به هم تیکه می اومدیم
مستانه بهش گفتم:
از ما بهترون این چیه دستت ؟
جواب داد:خرما خریدم فردا شب جمعه خیرات بدم برا آقام فاتحه بخونن
- فاتحه چی می خونن؟
- فاتحه همونه که تو بلد نیستی
- درسته حالا بگو ببینم معنیش چیه جون تو حوصله عربی ندارم
معنیش رو که گفت جواب دادم این که حرفی یا دعایی برای اموات نزده ، همش واسه زنده هاست که تو هم اهلش نیستی خرمارو یه جا بده شعبون که وضعش خوب نیست آقا تو دعا کنه
با کنایه گفت: اون کوره رو به اندازه کافی بعضیها که چشم به دختر خوشگل ش دارند می برن براش
- دخترش کیه؟
-یعنی تو نمی شناسی؟ آفاق همون که صد تا خاطر خواه داره، و به هیشکی جواب نداده
با این حرف انگار یکی یه چک زد تو گوشم م ستی ازسرم پرید،با عصبانیت حسن حلیمی رو چسبوندم سی نه دیوار و گفتم: من تا حالا یه بارم ندیدمش ولی به اسم عباس قسم یه بار دیگه پشت سر دختر مردم غیبت کنی دندوناتو می ریزم تو حلقت .
زد تخت سی نم ولو شدم زمین حال بلند شدن نداشتم یه نگاه حقیرانه بهم کرد وگفت:هرری تو برو دهنتو آب بکش که بوی گند میده
و رفت
غروب پنجشنبه که رسید به ننه که روی تخت مشغول غذا ریختن بود با اخم گفتم:
- ننه من دیگه در خونه کسی نذری نمی برم، مایه حرفه
- نمیشه مادر، یه قسمت از نذر اینه که توببری وگرنه قبول نمیشه
روی دو زانو ایستادم و دستشو بوسیدم
- ننه تورو روح داداش و آقا جون بگو نذرت واسه چیه؟
اشک کنج چشمای معصومش جمع شد وبا گوشه چارقدش پاک کرد و جواب داد:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
قسمت دوم
- این نذر نیست یه عهده، وقتی قیصر و آقات از دنیا رفتند عهد کردم تا زنده ام کاری کنم که مردم از اونها به نیکی یاد کنند.
- خوب این وسط من چیکارم، بده یکی دیگه ببره
- نمیشه، تورو بیمه ابوالفضل کردم تا زمانی که خودت ببری و از خدا خواستم که یه روز دلتو بلرزونه واهل بشی.
دوباره دو تا دستهاشو تند تند ماچ کردم و گفتم:پ
- الهی عباس فدات ننه من که رام رام توام تو دعا کن زمین نلرزه ، آخه تو کی شنیدی عباس شر شده یا به ناموس کسی نیگا کرده که عرش خدا بلرزه.
فرق سرمو بوسید و گفت:
میدونم تو همیشه منو یاد جوونی های آقات میندازی حالا پاشو اینارو ببر
-- چشم ننه قیصر
خونه شعبون از همه دورتر بود و آخرین منزل ، کلون درو که زدم مثه همیشه زود نیومد شعبون با اینکه چشم نداشت اما قدم به قدم متر خونش رو حفظ بود و خودشو تندی می رسوند دم در غذا رو می گرفت و جلدی ظرفاشو پس می آورد
یه خورده این پا اون پا کردم که یهو در وا شد و یه دختر با چادر سفیدِ گل منگولی دندون به دهن درو وا کرد
سرمو انداختم پائین وپرسیدم:
ببخشید شعبون خان خودش نیست؟
- آقام مریض شده مادرمم دستش بند بود.
یاد حرف حسن حلیمی افتادم واینکه یه نظر که حلاله سرمو بالا گرفتم که کاسه رو بدم دستشو دراز کرد که بگیره چادرش وا شد چشم به چشم شدیم در جا خشکم زد ،قرص قمر ، ابرو کمونی چشماش عین شراب سرخوشم کرد زانو هام سست شد، به تته پته افتادم
-- من عباس، نذر ننه همش ماسید
حالمو فهمید نتونست نخنده که چال لپشو نبینم
گفت: دیدمتون عباس آقا چند دفعه اومدم حجرتون خرید توجه نکردید نجیب و سر بزیر مثه داداش قیصرتون هستید
-- عیبی نداره با ننه قیصر عباس خدمت برسم ، یعنی واسه عیادت؟
باچادر نیم رخشو پرده کشید و گفت نه خوشحال میشم و رفت
پشت به در شدم ، پهنای دو دستم رو کشیدم رو صورتم و تودل نجوا کردم
کجایی ننه که ببینی خدا دل عباستو لرزوند و به عهد ونذرت رسیدی
پایان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام خسته نباشید با زحمتای ما...خواستم یه موضوع رو بهتون بگم تا داخل کانال قرار بدین تا بقیه بخونن با یه کار ساده چه ضرری به دیگران می رسونند
هفته پیش که تو راه مشهد بودیم بدون هیچ مشکلی داشتیم راه خودمو می رفتیم که یه ماشین دنا مثلا متشخص اومد از ما سبقت گرفت و رد شد.....بلافاصله از شیشه ماشین اش یه پاکت آبمیوه و پوست هندوانه پرت کرد بیرون 🤬🤬تازه گفتم عه چه بی ادب هست این چه کاریه وسط جاده اصلی. که یک دفعه ماشین ما یه صدای خیلی بدی داد و تمام چراغ های پشت آمپر ماشین ما روشن شدن. همسرم ماشین با احتیاط کشید کنار و کاپوت داد بالا ....بله به خاطر بیشعوری یه نفر دیگه ماشین مون تسمه اش پاره شد🤐🤐طرف حتی متوجه نشد با این یه کار کوچیک چقدر بقیه رو به دردسر میندازه .حتی متوجه نشد برای ماشین عقبی این مشکل ایجاد کرده ...ما کنار جاده مجبور شدیم زنگ بزنیم امداد خودرو و سه ساعت تو تعمیرگاه علاف شدیم 😡😡🤬اولش که خیلی عصبانی بودم چون واقعا وقت مارو گرفته بود هم وسط این بی پولی مجبور شدیم یه هزینه اضافی پرداخت کنیم ...اما بعدش خدا رو شکر کردم که از این بدتر نشد و حتما خیری توش بوده به قول معروف نیمه پر لیوان دیدیم😊😊😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-جا برای موندن داری؟
-نه ...یه مسافر خونهای جایی میرم.
-چی میگی؟ کل خاندان من شیرازن، بعد تو بری مسافرخونه؟ این چند روز برو خونۀ ما.
-نه بابا دستت درد نکنه. گفته بودی عمهت دختر مجرد داره. سختشونه.
-چه سختی؟ قرار نیست که رو کولشون سوار بشی. برو اتفاقاً آقام از مرامت خوشش میاد. به جای منم به آقام و عمهم سلام برسون.
فرهاد فکری کرد و باز سر بالا برد.
-نه ولش کن، نمیخوام بهشون زحمت بدم.
-چه زحمتی؟
-یه موقع معذب میشن.
-نگران نباش. تو هم مثل من، آقام بهت اطمینان داره. بهش زنگ میزنم بری.
و شونه اش رو فشردم که لبخندی زد.
-فدات چاکرتم.
***
«نجلا »
کیسه کلاف های نخ رو به سختی این دست به اون دست کردم و نفسی چاق کردم. نگاهی به سر بالایی انتهای خیابون انداختم و آهی کشیدم. بردن کلافها به خونه واقعاً سخت بود. بیحوصله با دو دست، دسته ساک رو کشیدم که بیهوا یکی از دستهها پاره شد و کیسه از دستم رها. کلافها و نخ ها روی زمین پخش شد و گلولههای نخی به هر طرف سرازیر. اونقدر این اتفاق سریع افتاد که مات و مبهوت فقط به کلافهایی که از روی سراشیبی قل میخورد و پایین میرفت خیره مونده بودم. از استیصال کم مونده بود همونجا بشینم و زار بزنم. با بیحالی دسته های ساک رو جمع کردم و به تندی به دنبال کلاف ها رفتم. ماشینها پشت سر هم به تندی میگذشتن و بوق میزدن تا از سر راهشون کنار برم. مشغول جمع کردن کلافها بودم که با افتادن سایه ای جلوی پام سر بلند کردم. نور از پشت مرد میتابید و به خوبی نمیتونستم صورتش رو ببینم. چشمهامو ریز کردم و به مرد لاغر اندام اما قد بلندی که کنارم زانو زده بود نگاه کردم که مرد بی حرف شروع به جمع کردن کلافها کرد. انگار فرشته آسمانی برام نازل شده بود. صورتم باز شد و حالم خوش. ناخواسته زیر لب گفتم:
-خدا خیرتون بده... خیلی ممنونم... زحمت میکشید.
مرد با وقار و جذبه گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید.
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام دختر خانم مذهبی که با آقایی در ارتباطند و میگن زیاد اهل نماز و روزه نیستن
خوب دختر خوب اگر شما مذهبی هستین باید با هم کفو خودتون ازدواج کنید نه کسی که شما رو درک نمیکنه
این دندان لق را بکنید و بندازین دور
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿