خواهر خواستگار زنگ زد گفت داداش هم میاریم ماهم دیگه مطمئن بودیم شازده میاد😏
وقتی آومدن مادروخواهروزن داداش اومدن و دست خالی یک ساعت و نیم نشستن
پذیرایی شدن و قرار جلسه بعدم گذاشتن رفتن که رفتن ...
یوقتایی فکر میکنم خانواده پسر میرن خونه دختر فقط ویتامین بدنشون تامین کنن🤓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
درپاسخ به سوال خانمی که ۱۴ساله ازدواج کردن وهمسرش شیشه مصرف میکنه ،
سلام گلی جان
درپاسخ به سوال خانمی که ۱۴ساله ازدواج کردن وهمسرش شیشه مصرف میکنه ،
خانم عزیز متاسفانه افرادی که به مصرف شیشه اعتیاد دارن روی مغزشون اثر میذاره بنظرمن روح وروان بچه هات ازهمه چی مهمتره ،اول مهریه ات را بذار اجرا بعدش تقاضای طلاق بده ،اگه شد موقعی که پرخاش میکنه وشیشه میشکنه ازش فیلم بگیر برای دادگاه ،
یکی ازنزدیکان من رفتارهای شوهرش که شیشه مصرف میکرد اونقدر رو اعصاب بچه هاش اثر گذاشت که متاسفانه پسر جوونش اقدام به خودکشی کرد والان فقط حسرت گذشته را میخوره که چرا برای انسانی که به خودش وخونوادش رحم نکرد گذشت کردوجدانشد تا بچه هاش با ارامش بزرگ بشن وباعث نابودی فرزندش شد
عاقلانه فکر کن ببین همسرت ارزششا داره که بخاطرش روح وروان خودت وفرزندانت را نابود کنی همینطور امنیت جانی نداشته باشید
امیدوارم بحق این ماه عزیز مشکل وگرفتاری زندگی همه حل ورفع بشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
💚هیچ وقت نباید
به خاطر اتفاقات زودگذر دنیا
که دقیق نمیدانیم که به نفع یا ضرر ماست با خداوند درگیر شویم؛
ما نمیدانیم، اما خدا میداند...
وقتی انسان به فهم درستی
از مالکیت و رابطهاش با خدا دست پیدا کند،اضطرابهایش از بین میرود.
آدمی که به خدا اعتماد میکند، دلش آرام است، چون میداند هر مصیبتی برای او به نفعش است.
حضرت محمد(ص) فرمودند:
اگر آنچه را براى شما ذخیره شد، مىشناختید، بر آنچه از شما گرفته شده غمگین نمىشدید.
💚نتیجه اعتماد مادر موسی به خداوند، زنده ماندن فرزندش در خانه دشمن تشنه به خونش شد، و رسیدن به مقام پیامبری ...
نتیجه اعتماد به خدا واقعا شگفت انگیزه😍
💌فَرَدَدْنَاهُ إِلَىٰ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿١٣﴾
🤍پس او را به مادرش برگردانیم تا خوشحال و شادمان شود و اندوه نخورد و بداند که حتماً وعده خدا حق است، ولی بیشتر مردم [که محروم از بصیرت اند این حقایق را] نمی دانند. (۱۳)
سوره قصص💫
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام مادر گل. توروخدا خودت وبگذار جای مادری که بچش فلج یاکور یا نارس یا کم عقل است ومجبوره تاآخرعمر بچش بااون وضعش باهاش بسازه منم تو بچگی اولین بچم. بااینکه پسر خیلی آروم وبی آزاری بود الکی خودم واذیت میکردم که دیگه نمیتونم. جایی برم یاآزاد نیستم وبا حرس واعصاب خوردی بچم وبزرگش کردم الان که بزرگ شده. فقط به حال وروزهای قبل وبچگیاش که چقد اذیتش میکردم. گریه میکنم وازخدامی خواهم من وببخشه.وپیش خودم فکرمیکنم که. چرا قدر اون لحظات ونداشتم. مخصوصا الان که دیگه رفت وآمدها کمترشده. میگم ای کاش برمیگشتم به گدشته وباصبوری بچم وبزرگ میکردم آخه ما از هردوطرف خانواده پرجمعیت وشلوعی داشتیم وپراز رفت وآمد وفکرمیکردم واجب است به همه عروسی ومهمونیا برم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام عزیزان دل گروه 💐
برا مادری که پسر شیطون داره و عصبی هستن
عزیزم ، شما اولین مادری نیستید که بچه شیطون دارین و آخرین مادر هم نخواهید بود ، اسم بچه روشه ب چ ه
عزیزم این بچه که از رو قصد و غرض این کار رو انجام نمیده که ، اقتضای سنشه آخه از یه بچه دوسال و هشت ماهه چه انتظاری دارین ؟ مثل آدم بزرگا دست به سینه بشینه؟ باید ورجه و ورجه کنه تا محیط اطرافش رو بهتر بشناسه ، فعلا موقعیتتون اینجوریه ، خدای ناکره اگه یه گوشه کز می کرد و فقط نگات میکرد خوب بود ؟ اونموقع هم یه جور ناراحت بودین و گله می کردین ،
عزیزم شما مهمونیتو برو ،خوش بگذرون و تنها کارتون هم مواظبت از بچه تون هست ، برو با بچه ات خوش باش عزیزم اینقدر به خودت و اون طفل معصوم سخت نگیر
برو هر ساعت و هر روز شکر خداکن که تنش سالمه و خدا شما رو لایق مادری دونسته ، شما فقط دورا دور مواظبش باشین خطری براش پیش نیاد یا به خودش آسیب نزنه ، به نظر من شما یکم حساس شدین ، عزیزم نفرین نکنید خدای ناکرده خب خدا شما رو برداره کی داغون میشه؟ بچه ات، یا زبونم لال برعکسش
عزیزم تنها ذکر شما شکر گزاری به درگاه خداست همین ،برای اونایی که چشم انتظارن هم دعا کنید دامنشون سبز بشه به این روزهای عزیز پیش رو ،الهی آمین 🤲❤️🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
🪴هیچ گاه ایمانتان را از دست ندهید
این کار رمز موفقیت شماست
باید به چیزی که نادیدنیست ایمان داشته باشید.
وقتی همه چیز ناامید کننده به نظر میرسد و امید داشتن کار غیر طبیعی است، دقیقا همین زمان است که باید نشان دهید که به غیب و آنچه با چشم دیده نمیشود ایمان دارید .
💚ما باید برای حفظ ایمان با مشکلات دست و پنجه نرم کنیم .
آن لحظهای که دعا میکنیم و از خدا درخواست میکنیم، خدا همان لحظه اجابت میکند، تنها مسئله این است که خداوند بهترین اجابت و بهترین خیر را برای ما در نظر میگیرد.تاریخ دقیقی که متوجه استجابت دعایتان بشوید، وجود ندارد.
روزی قطعا متوجه میشوید که خدا معادلات را به نفع شما رقم زده ولی زمان آن روز مشخص نیست .
اگر خدا زمان دقیق را به شما بگوید این باعث میشود ایمان دیگر معنای خودش را از دست بدهد .
👇🏻👇🏻👇🏻
سوره بقره 💚
💌آنان که به غیب ایمان دارند و نماز را بر پا می دارند و از آنچه به آنان روزی داده ایم، انفاق می کنند. (۳)
💌آنانند که از سوی پروردگارشان بر [راهِ] هدایت اند و آنانند که رستگارند. (۵)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
بطری رو با دستهای بی جون باز کردم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم. مرد با صبوری تک تک کلافهای کثیف رو جمع کرد. از فکرم گذشت: خدا کنه مامان نفهمه چه بلایی سر خامه ها(نخ های ابریشمی یا پشمی برای قالی بافی) اومده.
مرد برای محکم کاری دسته های ساک رو هم گره زد و به سمتم اومد.
-بهتر شدید؟
سری تکون دادم.
-شرمنده تو رو خدا. پاهام ضعف رفت نتونستم کلافها رو جمع کنم.
-مشکلی نیست... ولی من اصلا نفهمیدم چرا مثل ابر بهار شروع به گریه کردید؟
بغض کردم و لبهایم دوباره لرزید که مرد دستش رو بلند کرد.
-نه... نه اشتباه کردم پرسیدم. خواهشا دوباره گریه نکنید.
اونقدر بامزه این حرف رو زد که صورتم باز شد.
-شرمندهم کردید.
و دستم را به سمت ساکی دراز کردم.
-لطف کردین آقا.
مرد ساک رو عقب کشید.
-بگید منزل کجاست براتون بیارم.
-نه ممنونم راضی به زحمتتون نیستم. خونمون نزدیکه. واقعاً ممنونتونم. اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
-این حرفا چیه شما جون منو نجات دادید مدیونتون شدم.
باز هم از مرد تشکر کردم که بالاخره مرد با شک و دودلی خداحافظی کرد و جلوتر از من به راه افتاد. نگاهم به بطری آب که هنوز تو دستم بود چرخید و با صدای نیمه بلند گفتم:
- راستی هزینه آب...
مرد همونطور که به راهش ادامه میداد، دستش رو دوستانه بالا برد و رفت. همونجا چند دقیقه ای وایسادم و آب رو سر کشیدم تا حالم بهتر بشه.
بالاخره وقتی حال روحیم بهتر شد، ساک رو برداشتم و قدم به قدم بالا رفتم. حالا رسیدن به خونه مون سختتر از همیشه شده بود. بالاخره راه پنج دقیقهای رو یک ربعه رسیدم. میگذرم از اینکه چقدر حالم بد بود و ترس تو جونم نشسته بود؛ اما سعی کردم محکم باشم.
تا به خونه برسم احساس میکردم کوه جابجا کردم. بالاخره کلید در رو انداختم. لخ ت و سنگین پا به حیاط پر درخت و مصفای خونۀ عمو گذاشتم.