دنیای بانوان❤️
🌸🍃 باز هم روایتی از یک ازدواج اجباری و زندگی نابسامان
من دختری هستم ۳۱ساله ماکلادوتاخاهریم
ازبچگی شاهدتبعیض هایی که خانواده واطرافیان بین من وابجیم میزاشتن بودم
همش کتک تحقیرمسخره شدن
خسته شدم بودم ازاین وضعیت تایک روزکتکم زدم درحدمرگ بخاطری که همش بهم میگفتن مایه ننگ مایی درصورتی که من هیچ کارنکرده بودم خیلی دلم شکست..... تصمیم گرفتم خودکشی کنم....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دوستم تاشنیدبه کمک پسرخالم منونجات دادن که ای کاش نجاتم نداده بودن بعدازاین قضیه پسرخالم گفت منوخیلی دوستم داره وبدون من نمیتونه منم ازبس کم محبتی دیده بودم کم کم دوتامون عاشق هم شدیم هرکاری کردکه باهم ازدواج گنیم خانواده هاواطرافیان نزاشتن تااینکه منوبزوردادن به یک پسره که معتادبدقیافه بداخلاق بود
هرچی من گریه کردم کارازکارگذشت من شدم زن ابوذر... خانواده ام ازش مهریه نخاستن خودشون درازامهریه جهازم بهم ندادن خلاصه حسابی منودست کم گرفتن الان بعدحدوداهفت سال زندگی مشترک هروزکتکم میزنه اماخانواده ام طرف منونمیگرن راسی پسرخالم ازعشق من دیوانه وراهی تیمارستان شد
خانواده ام تهدبدم کردن طلاق بگیرم راهم نمیدنشایدباودتون نشه درحدیه عقدمحضری واسم گرفتن عقدوعروسیم همون بودحالام هروقت حالم بده زنگ میرنم خونوادم اصلاجوابم نمبدن هرچی به من جهازندادن الان خاهرم عقدکرده یه عالمه همه چی برلش خریدن جالب اینجاس باعشقش ازدواج کردچندروزپیش کتک خورده بودم نانداشتم زنگ زدم بهش اصلاجوابم نمیدن
توخانواده خودم کسی محلم نمیده همین باعث شده این اقابیشترجرات کن کتکم بزن توروخدابه خانواده هابگیدبین بچهاتون اینقدرتبعیض نزارید گناه من جزعاشق شدن چی بودوبچهاتون دست کم نگیرید..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
همراز:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
گفتم تو این کارها روکردی احمق .مگه من چیکارت کرده بودم من اصلا تو رو آدم حساب نمی کردم.تویه بارهم تهدیدم کردی ولی من تو رو جدی نگرفتم.یه دفعه شروع کرد به دادزدنوبه خودش زدن و میگفت وای ولم کنین، ده نفر ریختین سر من بیچاره، ای خدا یکی بدادم برسه .من ازتون شکایت می کنم .پدر تون رو در میارم و از کتابخونه بیرون رفت و پا به فرار گذاشت .عمه گفت من همون اول که دیدمش ازش بدم اومد .پیمان به دکترگفت اگر اجازه بدین امروز سمیرارو با خودمون ببریم .دکتر گفت باشه و روکردبه من وگفت خیلی از شما معذرت می خوام .من با این سن و سالم نباید خودم رو دست این دختر بچه می دادم .ولی باور کنین شرایط عجیبی پیش اومد که باعث شد این طوری بشه .از دانشگاه که اومدیم بیرون پیمان گفت بیا عزیزم ماشین اونجاست.گفتم به شرط این سوار میشم که بعد بزاری برم جایی که برای خودم گرفتم .عمه گفت وای اصلا نمیزارم آدم از خونه خودش که نمیره.گفتم عمه آدم رو از خونه ی خودش بیرون نمی کنن من دیگه پامو تو اون خونه نمی زارم.نمی خواستم جلوی پیمان بگم که هنوز صدای فحش های باباش تو گوشمه و هیچوقت هم فراموش نمی کنم.عمه گفت عمه نکن ،همه رو ناراحت می کنی بابای پیمان هم خودش ناراحته .خودش دنبال تو می گشت و پیدات نکرد.اومثل طوفانه یه دفعه میادوسریع آروم میشه مگه با من وبچه هاش ندیدی چکارمیکنه وبعدپشیمون میشه.پیمان گفت دیگه من هستم نمیزارم ناراحت بشی ،گفتم خیلی خوشحال شدم که اومدی ،ولی تو رو خدا بهم اصرار نکنین، واقعا جام خوبه بیاین خودتون ببینین بهتون میگم کجام ولی دیگه بر نمی گردم تو اون خونه.پیمان گفت حالا بیا سوار شو صحبت می کنیم، گفتم پیمان حرفم رو عوض نکن لطفا؛ دیگه تو اون خونه نمیام.خواهش می کنم عمه شما که همه چیز رو می دونین نزارین.عمه نشست جلو و من عقب راه افتادیم .پیمان به عمه گفت ببین بابا باهاش چیکار کرده که با وجودی که من اومدم نمی خواد بیاد خونه .ولی من ولت نمی کنم هر جا بری منم میام همون جا.دیگههمه هم از موضوع ما میفهمن .گفتمپویانچی؟گفت اره اون خودش بهم خبر داد.آخر گفت فقط می دونیم حالش خوبه ولی از خونه رفته خلاصه زودتربیا.عمه گفت خیلی وقته می دونه خوشحال هم هست.گفتم آخر چی شده بود عمو برای چی ناراحت بودکه این رفتارباهام کرد.عمه گفت : اون شب که باهم رفته بودیم خریدو بابای پیمان تنها خونه بودتلفن زنگ میخوره وبابای پیمان گوشیبرمیداره، دکتر جمالی بوده که میگه می خواد بره مسافرت وپریسامشکلی نداره.دکترجمالی فکرمیکنه بابای توهست.
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 من مهلا هستم(از زندگیش میگه و رفتار بد نامادریش)
سلام من مهلام ۱۹ سالمه متاهلم و یه دختر یکساله دارم.
وقتی یکسالو شیش ماهم بود پدر و مادرم از هم جداشدند مادرم منو نخاست و با پدرم زندگی کردم هردوشون ازدواج کردند و زندگیشون تقریبا خوب بود ولی من این وسط خیلی عذاب کشیدم،توخونه بابام مثل کلفت بودم همه کارهارو من میکردم،نامادریم خیلی حسوده اینقدر که حتی جرئت نداشتم با بابام حرف بزنم یا بخندم،حق نداشتم تلوزیون ببینم،حق نداشتم با بچه ها بازی کنم،حق نداشتم لباس نو داشته باشم و واسه اینکه بابام منو نبینه مجبور بودم ساعت ۶ نهایتا ۷ بعدازظهر بخوابم😞
🌸🌸🍃🌸🍃🍃
مدرسه میرفتم ولی حق نداشتم تو خونه درس بخونم،اگه به هریک از حرفای نامادریم گوش نمیکردم به بدترین شکل کتک میخوردم،نامرد بیشتر وقتی سرنماز بودم ازپشت میومدو کتکم میزد، سر نماز فکرشو بکنید!!😥راستش یکی دوباری به بابام گفتم نزدیک بود کارشون به طلاق بکشه بابام طفلک خیلی غصه منو میخورد واسه همین دیگه بهش چیزی نگفتم و همه اینارو تحمل کردم،وقتی تو مدرسه ازم میپرسیدند آرزوت چیه میگفتم آرزو دارم از ته دل بخندم و مامان و بابامو بغل کنم💔دلم به حال خودم میسوزه چقدر تنهابودم چقدر دلم میخاست یکی رو بغل کنم و یه دل سیر باهاش حرف بزنم و گریه کنم،۱۳سالم بود که با پسر عمم عقد کردیم،همه چی خوب بود ولی تا بحث و دعوایی پیش میومد خواهرشوهرام از گذشتم سواستفاده میکردند و میگفتند توهم مثل مامانتی،توهم دختر همون مادری واز این حرفا آخه دلیل جدایی پدرو مادرم خیانت بود خیانتی که مامانم به بابام کردوبا دوست بابام دوست شد و باهاش ازدواج کرد.😢🖤چندباری توعقد مامانم اومد دیدنم البته با اجازه بابام و شوهرم حسی بهش نداشتم و وقتی فهمیدم بابام از این قضیه ناراحته دوباره رابطمو باهاش قطع کردم .چهارسال بعد عروسی کردم زندگیم خداروشکرخیلی خوبه یه دختر ناز و یه شوهر که همیشه هوامو داره،ولی خیلی وقتا دلم واسه مامانم تنگ میشه،وقتی دلم میگیره دوست دارم بایکی حرف بزنم که درکم کنه و دوستم داشته باشه ولی وقتی میبینم کسی رو ندارم دنیا روسرم خراب میشه،چندباری هم وقتی باشوهرم دعوام میشه اونم از گذشتم سواستفاده میکنه درموردخودمو مامانم حرفای خیلی آزاردهنده ای میزنه،دیگه دلم نمیخواد زنده باشم،همه اینارو گفتم که بگم وقتی یه فرشته کوچولو به این دنیا میارین دربرابرش مسئولین اون یه امانت ازخداست بچه ها به پدرو مادر نیاز دارند به هردوشون درکنار هم،فقط با یک کلمه میتونین زندگیشو به آتیش بکشین(طلاق)شاید برای شما یعنی آزادی،اما برای او یعنی مرگ آرزوها،تنهایی،ترس، حسرت،بغض،مرگ باورها،ترحم دیگران،بی پناهی،عقده، عذاب،یعنی آه،استرس،بی کسی،یعنی خودت خودتو بغل بگیری،یعنی یه کلمه واست بشه رویا (خانواده)،اگه میخوای نابودیشو نبینی،یه چیزیو درک کن اینکه امانتت به دوتا چیز نیاز داره(پدر،مادر)درکنارهم،فقط بعضی ها حرفامو درک میکنن ولی بدونین بچه های طلاق کسایی اند که به جرم بی گناهی گناه کارند،کسایی که منتظریه معجزه اند،بی هدف خسته شدند اما بازم امیدوارند،غم هاشونو با لبخندی مصنوعی کشتن و هنوز زندگی میکنند،درک نشدن اما خوب درک میکنند،محبت ندیدن امامحبت میکنن.
بیشتر هوای اماناتتونو داشته باشین آدم توهرسنی به پدرومادر نیازداره.
واسه منم دعا کنین بعداز این همه سختی یکم رنگ شادی و خوشبختی رو ببینم و اینقدر افسرده نباشم و به گذشتم فکرنکنم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#ایده_معنوی_اعضا
برای بخت گشایی
🍃🌸
سلام به اون خانمی که گفتن خواستگار ندارند
به شهید آقا سید رضا حسینی متوسل بشوید و هرروز ۱۰۰صلوات برای باز شدن بخت خود بفرستید
خیلی حاجت میدهد من خودم خیلی حاجت گرفته ام
ان شإ الله حاجت روا باشید ❤️
💁♀@serfanbanovan🙋♀
...............🌸🍃............
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 بشنویم زندگی خانم کانالمون... به چنین زنانی باید افتخار کرد😍
سلام وعرض ادب ممنون از کانال جذاب ودوست داشتنی تون
میخواستم زندگیمو براتون بازگو کنم شاید راهگشایی برای یک عزیز سرگردان باشه
من یک خانم شاغل با سه فرزند هستم با همسرم که فرزند اول یک خانواده سنتی بود ازدواج کردم از همون ابتدای ازدواج چون دو خواهر شوهر همسن داشتم دخالتها شروع شد از لباس پوشیدن تا غذا ومهمون داری و....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همسرم هم حرف بین خودمون رو برای مادرش تعریف میکردخلاصه هر وقت اینا من رو میدیدن انگار من دشمن خونیشون بودم خیلی سختی کشیدم ولی خودم هیچ وقت مشکلاتمو جایی نگفتم همسرم وخانوادش هر وقت مادرم یا یکی از نزدیکای من رو میدید از من گلایه میکردن وبقیه تعجب میکردن که من همیشه پیش بقیه خودم رو شاد وبی مشکل میگیرم حتی مادرم
ولی اینو بگم اینقدر منو عذاب دادن که انواع مشکلات جسمی رو گرفتم
شوهرم ادم بدی نبود ولی تحت تاثیر خانواده اش بود دهن بین بود وبا گریه های مادرش گول میخورد مدام با من درگیری داشت چون من شاغل بودم ودر کارم موفق از نظر ظاهری از همسرم وخانواده اش بهتر بودم از لحاظ رفتار اجتماعی ورسیدگی به خونه وزندگیم کم نمیزاشتم اینا براشون سخت بود نمیدونم دلیلش حسادت بود یا یک چیز دیگه که وقیحانه به همسرم پیشنهاد طلاق من رو داده بودن
من تمام حقوقم رو برای زندگی میزاشتم ولی با حساب وکتاب خونه خریدیم گفتم سند به نام هردومون زمین وماشین هم به همین صورت کم
کم همسرمو با توجیحات مستند وواقعی اگاه کردم خدا رو شکر زندگیمون روز به روز بهتر شد یک پسر دانشجو دارم که تازه یک نامزد کرده با یک دختر نجیب وعالی ودوتای بچه دیگه ام باهوش و عالی وهمه چی تموم هستن خودم هم ادامه تحصیل دادم همسرمو هم تشویق به ادانه تحصیل کردم هردو ارشد گرفتیم بقیه دیدن دیگه دخالتاشون اثر ندارن ما رو رها کردن نه کاملا ولی خوب بود ما هم با سیاست رفت وامد رو کم کردیم
میخواستم بگم من خیلی رنج کشیدم از دخالتهای بقیه وناتوانی همسرم ولی صبر کردم با دعا ونماز وتوسل به ائمه زندگیمو ساختم که حتی نزدیکانم مثل مادرم از مشکلات زندگی من خبر نداشتن
چون با خودم فکر میکردم اگه جدا بشم زندگی بهتری پیش رو ندارم سرنوشت بچه هام چی میشه
حالا همون خانواده همسر من رو برای بقیه مثال میزنن وبا عزت واحترام من رو دعوت میکنن
صدمه روحی وبیماری جسمی زیاد دیدم ولی بچه هارو که میبینم موفق هستن خوش حالم که اینا اواره نشدن وصبر من نتیجه داد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
سلام اول ازدواج خانواده شوهرم اومدن خونمون میخواستم خودشیرینی کنم از راه نرسیده براشون خربزه بردم... نگو خیلی خربزه ها قاچ کردم بردم 😕 بعد خاتواده شوهرم بهم میخندیدن
منم خب سنم کم بود اصلا نفهمیدم چیشده از شوهرم پرسیدم چیه؟
گفت اولا که اینا خیلی زیاده بعدشم چرا خربزه هارو با پوست اوردی؟؟ یه سینی خربزه شتری قاچ کرده بودم براشون😃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
این روزها دلم یک حال خوش میخواهد
یک کنج ساده و صمیمی از دوستانی که تنها تر..س و دلهره شان پرسیدن درس معلم بود
لحظههای ناب و شیرینی که زود از من گذشتند
و حالا که بزرگ شدهام باز از خود میپرسم
نکند چند سال دیگر دلم به حال الانم بسوزد
و خیال سفر کردن به این دوران به سرم بزند
دغدغههایی که حالا رنگ و بوی آرزو را به خود گرفتهاند
نه دیگر آن کتابها و مدرسه هست نه دوستان و همکلاسیهای گذشته
این روزها دلم حال خوشی را میخواهد كه هر روز در پس پستوی خانه به دنبالش میگردم
این روزها دلم برای کودکیام تنگ شده است
کاش میشد برای چند لحظه به عقب برگشت
و بوسید دست مادربزرگ و پدربزرگهایی که چای قوری روی سماورشان همیشه دم کشیده بود
و چشمانشان به در خانه دوخته شده بود تا پذیرای تو باشند...🍃
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃