#تباهی_برای_عشق(۱)
با سلام اتفاقی که تو زندگیم اتفاق افتاده رو نوشتم تا شاید درسی برای بقیه بشه،
اول بهتره درموردخانواده ام بگم تااشنایی نسبی پیداکنین
من توخانواده ای بزرگ شده ام که به سنت ها وعقایدخودبسیارپایبندیابه طورکلی تعصب خاصی دارن ازانجایی که روستای ما(جایی که کودکی ونوجوانی رودرانجاسپری کردم)روستای تقریبابزرگیه ومروزبخش محسوب میشه وپدربزرگ من👴 معتمد و ریش سفید ویکی ازبزرگان روستااست
پدرم اینقدبه من وخواهروبرادرام سخت میگرفت وهمه ی حرکات ماروزیرنظرداشت ما جرأت انجام هیچ کاری رونداشتیم 😔که مبادا اشتباهی کنیم وموردسرزنش قراربگیریم .
اماداستان ازانجایی شروع شد که سال سوم دبیرستان بودکه برادرم ازدواج💍 کرد وبه خاطرعروسی اون پدر وپدربزرگم جشن بزرگ ومفصلی برگزارکردن وتقریباهمه روستا در اون جشن حضوریافتن ازجمله خانواده ی دخترخاله ی پدرم (ناگفته نماندکه عروسی درروستای ما دو روزه ،که عروس👰 درروزدوم عروسی به خانه ی شوهرمیرود)
ادامه پست های بعدی👇
دنیای بانوان❤️
#تباهی_برای_عشق(۱) با سلام اتفاقی که تو زندگیم اتفاق افتاده رو نوشتم تا شاید درسی برای بقیه بشه،
#تباهی_برای_عشق ۲
رفته رفته موقع شام بودومن به عنوان برادردامادبه مهمان ها خوش امد میگفتم واقایان وخانم هاروبه قسمت مربوط به خودشون راهنمایی میکردم که خاله ی پدرم به همراه شوهرش ودخترشون👩⚖ هم رسیدن باکمال ادب اون هاراهنمایی کردم ..
شام تموم شدوظرف هاروجمع کردیم وجوانای روستامثل همیشه شروع به شستن ظروف کردیم چنددقیقه نگذشت که خواهرم👱♀ صداکردوگفت که چندتا ظرف توقسمت خانم هاباقی مانده بی زحمت بیا ببر من هم رفتم ومنتظرماندم که ظرف هابیاره وبهم تحویل بده که به جای خواهرم دخترخاله ی پدرم که اسمش سمیه هستش ازپشت پرده اومد بیرون وظرف ها رواوردوگفت که خواهرم دستش بندبود،ومن اوردم ازآشنایتون خوشبختم چنان قشنگ و زیبا بیان کرد که بعد رفتنش هم مات مونده بودم
مهمونا رفته رفته برمیگشتن خونه هاشون تافردا(روزدوم واصلی عروسی)دوباره بیان ودر جشن شرکت کنن
کل شب توفکر سمیه بودم
وصبح زودترازهمه بیدارشدم تاشایدفرصتی پیداکنم وتنهایی باهاش صحبت کنم، که نشد
عروسی تموم شد و من ازاینکه نتونسته بودم بااون صحبتی بکنم ناراحت بودم تااینکه خاله پدرم اومد سمت پدرم تاخداحافظی کنه من هم که کلافه بودم رفتم سراغ خواهرم وباخواهرم درمیون گذاشتم وبهش گفتم دوست دارم باخانواده فامیلمون بیشتراشنا بشم و رفت وآمدبیشترداشته باشیم
خواهرم هم که منوخیلی دوست داشت موقع خداحافظی باسمیه شماره من روبه اون دادو ازش اجازه گرفت وشماره اون راهم به من داد و ازمن قول گرفت ازحدخودم فراتر نرم ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم هنوزچندساعت نگذشته بودکه کاسه صبرم لبریز شدو یک اس ام اس خنده دار و پشتوانه ان هم یک اس ام اس رمانتیک فرستادم چنددقیقه بعدجواب اس ام اس هام داد که نوشته بوداین پیامک هابه قیافه ی جدی تونمیخوره
یواش یواش اس ام اس ها بیشتر و وابستگی هردومون ازاون هم بیشتر شد به قول جوونا عاشق وکشته ومرده هم شدیم بطوریکه اگه یه ساعت ازهم خبرنداشیم تحمل نداشتیم....
یواش یواش اس ام اس ها بیشتر و وابستگی هردومون از اون هم بیشتر شد به قول جوونا عاشق وکشته ومرده هم شدیم بطوریکه اگه یه ساعت ازهم خبرنداشیم تحمل نداشتیم
خانواده از رفتارم تعجب میکردن که تو یکی دوماه گذشته چقدر تغییر کردم یادمه حتی یه روز پدربزرگم دعوتم کرد خونه اش و بهم تذکر داد که کاراشتباهی کنی میبایست دورهمه خانواده ات رو خط بزنی و روماحساب نکنی،
دبیرستان روتموم کردم وبرای دانشگاه ثبت نام کردم و درمورد موضوع رابطه ام با سمیه تنها باچندتا از دوستای صمیمی منجمله پسرعموم که از همه بیشتر باهم بودیم صحبت میکردم..فضای دانشگاه کل افکارم رو دگرگون کرد منیکه تا به اون روز با هیچ دختری بجز سمیه صحبت نمیکردم وخجالت میکشیدم حالا دیگه شماره ی همکلاسی ها توگوشیم بود وگاهی باهم چت میکردیم ،
یک سالی گذشت که متوجه شدم رابطه ام با سمیه روبه سردی میره هرچی علتش را میپرسیدم تنها یک جواب داشت واون هم این بود وقتت بادخترای همکلاسیت پرشده برای من وقت نمیزاری و...
یک ماهی به همین منوال گذشت که دیگه جوابم تلفن وپیامک هام رو نمیده دانشگاه رو ول کردم و ازشهر اومدم روستا تا ببینمش اما نشد بعد یک هفته با ناراحتی برگشتم شهر وبابی رمقی هرروزمیرفتم دانشگاه پسرعموم هم حتی جواب تلفن هام رونمیداد و با پیامک بهانه می اورد
یک هفته بعدشب به خانه زنگ زدم، بعد احوال پرسی مادرم خبرنامزدی اون وپسر عموم بهم داد یه لحظه چشام سیاهی رفت ودنیاروسرم خراب شدازدواج سمیه باکی باپسرعموم کسی که ازبرادرم بیشتردوسش داشتم چرااون ...
ادامه دارد. . .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
قسمت دوم 🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 کاش وقتی رفتارهای مادر نیما رو میدیدم بیشتر پیگیری میکردم ولی رفتارهای مادر
سراب
قسمت سوم
ببخشید همرازجان که نمیتونم شب عروسی رو براتون مفصل توضیح بدم ولی در همین حد بدونید که از همون اول نیما مثل آدمهای وحش شده بود که من ازش میترسیدم...گفتم برو بخواب من خیلی خستم میخوام برم بخوابم،سعی کردم ازش فرار کنم..ولی اون نمیخوابید ومن از حرکات ناشیانه ش ترسیده بودم..
یکساعتی بود که پامو داخل خونه مشترکمون گذاشته بودم که مادر نیما زنگ در رو زد همینکه قیافه ی منو دید گفت صورتت چرا خراش برداشته؟؟؟زیرلب گفت همش تقصیر منه... نیما رو صدا زد و اونو کشوند تو یه اتاق دیگه..
برای یک لحظه صدای نیما رو شنیدم که داد زد ولم کن مامان دست از سرم بردار...
با حرکات خشن و بد نیما ترسیده بودم و جراتمو به خرج دادم و وارد اتاق شدم و گفتم: فاطمه خانم(مادر نیما)نیما چه مشکلی داره؟تورو به روح برادر شهیدت قسمت میدم بگو....
نیما عصبانی دستهاشو مشت کرده بود و گفت مامان از خونه من بروبیرون...
مادرش گفت:شرمندتم من باید زودتر این حرفو میزدم ولی من بهت هشدار دادم خودت گوش نکردی..
گفتم چی شده؟؟؟نیما دست مادرشوکشید و خواست از خونه ببردش بیرون که پدر نیما داخل شد و نیما رومحکم گرفته بود...داد و فریاد میزد که چرا الان باید مشکل نیما رو بفهمه الانکه دختر مردمو بیچاره و سیاه بخت کرده....
گیج وسط سالن وایساده بودم که فاطمه خانم مانتومو آورد و ازم خواست باهاش برم...رفتم تو ماشین..
فاطمه خانم گفت وقتی نامزد دخترخاله ش بوده از کتک زدن و اذیت دخترخاله ش خوشحال میشده تا اینکه دخترخاله ش جدا میشه...
چندوقتی تخت نظر دکتر بوده و به مادرش گفته درست شده...تا اینکه امشب از زخم صورتم فهمیده نیما درست که نشده هیچی بدترم شده...
نیما س.ا.د.ی.س.م داشت...
اونشب فروریختن کاخ آرزوهامو با چشمهای خودم دیدم😔
دختری که هنوز دختر بود شب عروسیش مجبور میشد برگرده خونه پدرش...
بماند وقتی که پدرم فهمید چه عکس العملی نشون داد و گفت میرم ازشون شکایت میکنم....
با کلی دردسر تونستم از نیما جدا بشم...
بنده الان استاد دانشگاه هستم ومجرد... ولی از اون شب اینقدر ترسیدم که لحظه ای هم به ازدواج فکر نمیکنم...
خواستم قصه ی زندگیمو برای دختران مجرد بذارین که بلایی مثل من سرشون نیاد...
ممنون از کانال خوبتون...بنده برای چندین نفر از محصل هام ارسال کردم..
پایان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 بلدی بگو
صاحب اصلی پیام میگه
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃
سلام ب همراز جونم همه ی دوستان عزیزم من خانمی هستم اگه یادتون باشه بهتون گفتم شیاف اشتباهی جلو گذاشتم
من بچم سقط شد تو بیمارستان بستری بودم
این چندروز واقعا خیلی سختی کشیدم لحظه ب لحظه خدا رو صدا میکردم
بعد از خدا فقد شوهرم کنارم بود وهوامو داشت خداروشکر میکنم ک خدا همچنین همسری نصیبم کرد
از همگی التماس دعا دارم ومن برای همگی دعا کردم همراز جونم لطف کن پیام منو تو کانالت بزار
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
همراز:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
دکترجمالی فکرمیکنه بابای توهست،میگه اجازه میدین برای خواستگاری از سمیراخانم بیایم،بابای پیمان میگه نه حرفش هم نزنید.ولی دکترمیگه سمیراخودش با این وصلت موافقه،بابای پیمان عصبی میشه ومیگه شمادارین ازخودتون حرف بیرون میارید.ولی دکترمیگه که توخودت بهش نامه دادی.باکلی دعوا وبدوبیراه گفتن به هم گوشی روقطع میکنن.بابای پیمان باحرفهای دکترمطمئن میشه که تو این کار رو کردی.تاتوازخونه رفتی بیرون راننده. رو فرستادم دنبالت ولی پیدات نکرد،همون موقع پویان هم رسیدکه راننده همه چی رو براش تعریف کرد.پویان عصبی شدوبا باباش دعواکرد،باباش هم تمام حرفهایی دکتر رو برای پویان گفت،ولی پویان عصبی ترشدوازتو دفاع کرد.
و گفت چرا ازش نپرسیدین جریان چیه.شاید دکتره دروغ گفته باشه شما از کجا می دونین که راست باشه و نامه ای در کار باشه.باباشگفت مگه مرتیکه مرض داره الکی حرف بزنه.عمه گفت همون موقع یادم افتادکه درمورددکترجمالی که سرکلاس بهت نگاه میکرده ومیخندیده بهم گفته بودی ومن هم براشون تعریف کردم.پویان گفت مطمئنم همه اینها نقشه اشت وگوشی رو برداشت وبه دکترجمالی زنگ زدوای جواب نداد.پریسا وشوهرش هم اومدن خونمون وسراغ تو رو کرفتن مجبورشدیم بهشون رفتی خونه دوستت مینا.به مینا زنگ زدیم گفتیم شایداونجا باشی بعد رفتیم سر خاک بابا و مامانت .تو خیابون ها رو گشتیم.هرجافکرکنی گشتیم.به پیمان هم که میزدوسراغت میگرفت گفتیم بادانشگاه رفتی اردو.عمه گفت پنجم عید که مینا زنگ زد و خبر داد تو سلامتی دیگه خیالم راحت شد که بلایی سرت نیومده،بازنگ مینا،پویان به پیمان زنگ زدوهمه چی رو تعریف کردوگفت بیا.چندشب گذشت وپویان باز به دکترزنگ زد وخداراشکرگوشی رو برداشت.تورج بادکترحرف زد و گفت ما می خوایم بیایم دینتون وباهم حرف بزنیم دکتر گفت من مریض دارم.آدرس بده من کارم تموم شد خودم میام منزل شما.پویان بهش آدرس دادوگفت نامه هایی که درموردش حرف زده هم با خودش بیاره.دکترکه اومدپریسا هماونجابودوموضوع رو فهمید،پویان گفت اول از همه چیز نامه ها رو بده به من.وقتی نامه ها رو باز کرد بدون اینکه بخونه گفت این خط سمیرانیست.پریسا هم نامه ها رو نگاه کردوگفت خط سمیرانیست ورفت بالاتواتاقت تاشایددست خطی ازت بیاره.پریسانیومدوطول داد،پویان رفت دنبالش که دیده پایین کمدتونشسته وداره گریه میکنه وکادوهایی که برای ما خریده بودی رو نشون پویان میده.باهم کادوها رو آوردن پایین.پویان به دکترگفت خودش بهت نامه ها رو داده.دکتر گفت نه والامن هیچ وقت با خود ایشون حرفی در این مورد نزدم دوستش فریبااونارو به من میداد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
نظر شما برای سمیرا
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃
سلام
در مورد سمیرا
غيرت و تعصب مهدی نباید اجازه میداد سمیرا مجبور شود از خانهی خود بیرون رود (در صورتی که میدانست عمه دو پسر عذب و بزرگ داره)
سمیرا باید تا حد امکان از حقش دفاع میکرد تا خدای نکرده بعدا منت کسی رو سرش نباشه چون میتوانست مستقل باشد
در شخصیت سمیرا کمی دوگانگی و ضد و نقیض وجود داره از یه طرف اهل نماز و روزه طوریکه همه را نماز خون و روزه گیر میکنه از طرف دیگر خیلی راحت از خوانندگی مینا در باغ عمه میگه یا رفتن در بغل پیمان و بوس.ه. گرفتن از او
در کل همینکه در این شرایط درس خوند و دانشگاه رفت و خودش را محفوظ داشته بسیار ستودنی است و هزار آفرین داره
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
H. Sh:
سلام همراز جان
با خوندن سرگذشت سمیرا یاد ماجرای تلخ یکی از نزدیکانافتادم 💔
دختری با آبرو وچشم وگوش بسته ماجرای ۳۰ سال پیش وقتی که پسره همسایه هر روز سر راهش سبز میشه وخودشو مظلوم عالمنشون میده😔 وبالاخره با هزار ترفندو واسطه میتونه چند ماه در حد حرف زدنچند ثانیه، دل دختر وببره🥺
دختری که آینده خودشو با اون تصور میکرد
اما پسر از خدا بی خبر به یکنفر قانع نبود چون نقشه های شوم تو سرش بود😔 وقتی میبینه با این دختر به اهدافش نمیرسه میره سراغ کسی که هیچ مانع و ابایی از هیچ کاری نداره وقتی گناه تو جسمش مزه میکنه قید دختر اولی رو با بدترین شکل ممکن میزنه و نه تنها پیش خانواده که کل محل آبروشون میبره تا جایی که دختره مجبور به خود کشی میکنه ولی خدا رحم میکنه و اتفاق بدی نمیافته. .....
امادختر اول که دیگه تصمیم میگیره فقط با توکل وتوسل به خدا وائمه دست از پا خطا نکنه وبه هر کسی دل نده ؛ در اوج جوانی خدا یک همسر بسیار با خدا ونازنین قسمتش میکنه حتی راضی نیست خار تو پاش بره و جز احترام ومحبت هیچ نمیبینه ؛😍❤
اما اون پسره ومعشوقش به هم
رسیدن وازدواج کردن ولی ظاهرا زندگیشون دوام چندانی نداشت.
امیدوارم فریبا خانم ماجرا هم به سزای عملش برسه
چون واقعا با آبروی کسی بازی کردن تاوان بدی داره .😥
ومطمئنا خدا بی جواب نمیزاره و انشاءالله که پایان قصه سمیرای عزیز به خیر و خوشی بوده باشه.🌷🤲
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سوتی من واسه روز عقدمه
از ارایشگاه اومدم و هیجان زده وارد سالن شدم ک سراسر مهمان بود😍
همه برای تبریک بلند شدن و منم برای خوش امد گویی رفتم جلو و مشغول خوش امد گویی و تشکر کردن بودم ک حس کردم ی جای کار میلنگه...🧐
دقت کردم دیدم در جواب مبارک باشه مهمان ها میگم ممنون خوشبخت بشن🤦♀🤦♀
وای وقتی فهمیدم چی دارم میگم انگار ی سطل اب یخ ریختن رو سرم
یکی نبود بگه اخه بزغاله عقده خودته کیا خوشبخت بشن...😐😐
.................💑.................
🍃 🌸 🌸🍃
💕 @TasvireZendegii 💕