دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
گر كسی نيست ،
خدا هست ..🤍🪐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
براتون اون لبخندی رو آرزو میکنم
که بعدش میگین:
"آخیششش بالاخره شد!"
میدونی، رسیدن کلا قشنگه!
رسیدن به آدمی که دوست داری
رسیدن به شغل مورد علاقه ات،
رسیدن به رویاهات...
براتون رسیدن رو آرزو میکنم...❤️✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
پروردگارا ما رو حروم نکن.
حروم مسیرهای اشتباه،
موقعیتهای اشتباه،
فکرهای اشتباه،
گزارههای اشتباه،
آدمهای اشتباه..
آدم های اشتباه…
آدم های اشتباه…🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
روزی آید که دلم، هیچ تمنا نکند!🪴🌞
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
امشب که لامپ اتاقتو خاموش میکنی و میخوای بخوابی، به این فکر کن اونایی که بهترین خبرِ زندگیشونو امروز شنیدن و زندگیشون عوض شده، دیشب هیچ خبری از امروز نداشتن؛
خدای امروز اون آدما، خدای فردای ما هم هست، شاید فردا اون آدم تو باشی..🌖✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
میرود عمرِ عزیزم،
نه به دلخواه، چرا؟🌾
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
«رَبَّنا وَلا تُحملنا ما لا طاقَتَه لُنا بِهِ»
خدایا غمی که در طاقتمون نیست رو برامون نخواه..❤️🩹✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
حواسم هنوز سر جا نیومده بود و نگاهم تو تاریکی اتاق می چرخید. انگار دوباره از خستگی خوابم برده بود و نمیدونستم چقدر گذشته و کجا بودم. هوا مثل قیر تاریک بود و نور از روزنه خیلی کوچیکی از لای پنجره میتابید. دست به سرم گرفتم. انقدر درد میکرد که حس میکردم یه وزنه سنگین رو سرم گذاشتن.
-آقا من حاضر نیستم با یه قاتل ازدواج کنم.
بی هوا تو تاریکی چشام گشاد شد و نیم خیز شدم. قاتل؟ کی بود که به من میگفت قاتل؟
انگار به آنی به هشت سال پیش پرت شدم. به روزی که یانای من رو نجات داد و خودش زیر ماشین رفت.
***
با عروسک خاکی پر خونی که یانای به دستم داده بود گوشه سالن نشسته بودم و با گریه به ادم هایی که بیرون اتاق عمل وایساده بودن، نگاه میکردم. تمام خاندان یانای با اون برادر بی ادبش و آقام و ننه و صفورا جمع شده بودن. عمه یانای روی صندلی نشسته بود و مدام روی پاش می زد و ناله می کرد. ننه لیوان آب رو به لبهاش چسبوند اما عمه دستش رو کنار زد و بازهم چادرش رو چنگ زد و نالید:
- خدایا خودت به دادمون برس. من این بچه رو از تو میخوام.
عروسک رو به خودم فشردم و از ترس ناخنهام رو جوییدم. نگاهم به دمیر افتاد که تو راهرو دور خودش میچرخید و کلافه بود. گاهی به عمه اش سر میزد و گاهی یه گوشه مینشست و به در اتاق خیره می شد. نمی دونم چطور متوجه سنگینی نگاهم شد که بی هوا به سمتم چرخید و با دیدنم، اخمی کرد و با قدمهای تند به سمتم اومد. از ترس شونه هام رو جمع کردم و عروسک رو به خودم چسبوندم. دمیر از همونجا داد زد:
-تقصیر تو بود. همش تقصیر تو بود که یانای تصادف کرد.
و به سراغم اومد و عروسک از دستم رها شد و زیر پام افتاد که دمیر تو صورتم داد زد:
-تقصیر تویِ ایکبیری بود که یانای الان تو اتاق عمله.
لبهام از گریه چین برداشت. من که نمیخواستم همچین بلایی سر یانای بیاد. اصلا خود یانای من روپرت کرد و زیر ماشین رفت.
با سرو صدای دمیر همه متوجه ما شدن. پدر دمیر زودتر از همه، از جا بلند شد و به سمتمون اومد.
-ولش کن دمیر. به نجلا چیکار داری؟
دمیر با حرص داد زد:
-تقصیر اینه داداشم زخمی شده.
پدر دمیر منو تو آغوش خودش جای داد. آقام هم دستش رو کشید و سعی کردن دمیر رو آروم کنن.
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
اگه عشقتون براتون هدیه میخره، حتی یه شاخه گل؛ قدرشو بدونید، عشقای خیلیا براشون افسردگی بجا گذاشتن...🥀🖤
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
✨↲ وما یُدریك لعلّ السّاعة تکونُ قریباً ↳
و تو چه میدانی ...
شاید موعدش نزدیک باشد🕊🌾
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
تا وقتی یکی تو آسمون هست که
هوای منو داره اجازه نمیده کسی
روی زمین من رو بشکونه..✨🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿