دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام عزیزم حالت خوبه من یه سوالی داشتم
گفتم اگه زحمتی نیست سوالم رو بذاری کانال دوستام راهنماییم کنند که من پیش چه دکتری باید برم.
من دو سه ماهه وقتی که میخوابم انگشت کوچیک دست راستم بی دلیل خواب میره اصلاً هم بد نمیخوابم اینجوری که روی دستم بیفتم اگه اینجوری باشه کل دستم خواب میره نه فقط یکی از انگشتام و این باعث میشه وقتی توی خواب حس میکنم انگشت دستم بی حس شده خیلی اذیت میشم
ولی نمیتونم بیدار بشم و دستم رو تکون بدم انگشتم رو تکون بدم که حسش برگرده وقتی بیدار میشم اصلاً انگشتم حس نداره باید تکونش بدم چند ثانیه بعضی وقتها ۳۰ ۴۰ ثانیه طول میکشه تا حس انگشتم برگرده
ولی در طول روز هیچ مشکلی باهاش ندارم حالا میخوام برم دکتر ولی نمیدونم پیش چه دکتری باید برم
میخوام از دوستام سوال کنم که ممکنه به خاطر کم خونی اینجوری باشم یا عصب دستم دچار مشکل شده نمیدونم پیش ارتوپد باید برم یا دکتر مغز و اعصاب یا چیکار باید بکنم
البته اینم بگم دو سه ماه پیش هر از گاهی از روی عادت مچ دستم رو به جلو خم میکردم و یه صدای تق مانندی میداد البته دیگه اون کارو تکرار نمیکنم فقط چند بار این کارو کردم ممکنه به خاطر اون باشه؟!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام راجع ب تک فرزندی ما ۸تا خواهر وبرادریم بخدا قسم بحدی ازدستشون عذاب کشیدم ک آرزو میکنم کاش تنها بودم نمونش همین آمروز برادری ک فک میکردم چقد مهربونه کلی پشت سرم پیش پسرم بد گویی کرده بعدم گفته نری ب مادرت بگی وقتی پسرم بهم گفت دنیا رو سرم خراب شد ایقد گریه کردم ک چشام میسوزه اینم برادر. درحالی ک من همش میخواستم بچهام بسپرم ب ابن برادر ک بعد مرگم مواظب بچهام باشه ک بی راهه نرن .خداروشکر الان خودشو نشون داد.لطفا بذارید کانال ممنون ادمین جان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام برهمه قابل توجه خانمی که گفتن لباس بچه شون کثیف میشه
من پسرم ۳یا ۴ سالش بود همین مشکلو داشت یه روز به مادر شوهرم گفتم این بچه اینجوریه نکنه خدایی نکرده طوری هست و من خبر ندارم
خندید بهم و گفت که اشتباه فکر میکنم ودرست میگفت پسرم عفونت گرفته بود درست عین آدم بزرگا.....
خوب بردم دکتر خوب شد وتمام
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام دوستان میخوام راهنمایم کنید اگر ذکر چیزی یاد دارین به من بگید تورو خدا
من ۲۵ سال ازدواج کردم همسر خوبی دارم ولی یک مشکلی دارم این که شوهرم دوست داره هر جایی میخواد بره دیر میره
اصلا دوست نداره سر موقع بره حتی خودش ساعت قرار میزاره ولی یک ساعت یا دوپساعت دیر میره یا اصلا نمیره اگه کسی بهش اجبار کنه دعوا راه میندازه حتی برای عقد مون هم دیر آمد عروس آماده بود ولی ایشون دیر آمدن خدایی دیگه خسته
شدم.ممنون میشم من رو راهنمایی کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
💥توجه به خریدهای همسر
🔴سیاست زنانه
🛍وقتی شوهرتون از سرکار به خانه برمیگرده با روی باز ازش استقبال کنید. "خسته نباشی" جانانهای بگید و بعدش به سراغ خریدهایی که انجام داده برید.
🛍توجه شما به خریدهایی که همسرتون کرده تا حدی نشون دهنده توجه شما به زحماتیه که او میکشه.
🛍 یادتون باشد در حین دیدن خرید و جا به جا کردنشون حتما قدردانی کنید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام آسمان جان میشه پیام منو بذارید کانال فوریه
در رابطه با فروش موی سر سوال داشتم
من میخوام برم زیارت پول نیازمه
موهام بلنده میخوام کوتاه کنم دوستام پیشنهاد دادن که بفروش باهاش برو زیارت
میخواستم بدونم پولش حلاله من بفروشم ؟
ممنون میشم راهنمایی کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
معجزه اراده
۱.دختر کوچکی در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزادی زودرس، ضعیف و شکنندهای بود، طوری که همه شک داشتند او زنده بماند.
وقتی ۴ ساله شد، بیماری ذاتالریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد.
اما او خوششانس بود… او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم میکرد.
مادرش به او گفت: علیرغم مشکلی که در پایت داری، با زندگیت هر کاری که بخواهی میتوانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است.
بدین ترتیب در ۹ سالگی دختر کوچولو بستهای آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها میگفتند که هیچگاه به طور طبیعی راه نمیرود، راه رفت و ۴ سال طول کشید تا قدمهای منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
۲.او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگترین دونده زن جهان شود؛
اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی میتوانست داشته باشد؟
در ۱۳ سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات آخرین نفر بود.
همه به اصرار به او میگفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد!
از آن زمان به بعد «ویلما رادولف» در هر مسابقهای شرکت کرد، برنده شد.
در سال ۱۹۶۰ او به بازیهای المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دوندهی زن دنیا، یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا به حال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد؛ اما ویلما پیروز شد و در دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و دو امدادی ۴۰۰ متر ۳ مدال المپیک گرفت.
او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک ۳ مدال طلا کسب کند…
در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمیتواند دوباره راه برود!“
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام دوستان من چندروزی هست یه مشکلی برایم پیش امده خیلی نگرانم.خواهشمندم هرعزیزی راه حلی می داند کمک ام کند.پسرم۱۴ساله هست در مدرسه قرار بود بره به مسابقات ورزش که که یه فرم بهش داده بودند پزشک سلامتی اش را تایید کند.بردیم پزشک نوار قلب گرفتند.گفتند گشادی قلب داره قلبش تند میزنه...نامه داده ببریم پزشک فوق تخصص خیلی ناراحت ونگران هستم.ایا کسی تجربه مشابهی داره .راهنمایی کنه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام. موقعی که من عقد کردم ( 23سالم) بود. هیچ کس نگفت بیا بریم اصلاح صورت و ابرو.
همونجوری با ابروهای دختری و یک کمی سبیل که زیادم نبود رفتیم محضر برای عقد. اصلا خانواده شوهرم نگفتن یه اصلاحی آرایشگاهی هیچی.
مادرمم که روی چنین حرفی نداشت که بگه بهشون. 8ماه بعداز عقدم، خودم خیلی دلم میخواست یه ذره تغییر کنم. مثل دخترهای مجرد با دوست پسرشون تو خیابون بودیم، با شوهرم...
به مادرم گفتم، به مادرشوهرم بگه با اجازه شما، فلانی میخواد بره آرایشگاه. مادرشوهرم پشت تلفن گفته بود، به خودتون مربوطه...
دوست داره بره، دوست نداره نره. خیلی سرد با مادرم حرف زده بود. با خواهرم رفتیم آرایشگاه ابروهامو برداشتم.(عید فطر بود).
چندروز بعد از برداشتن ابروهام رفتم خونه مادرشوهرم، هیچ کدومشون اصلا نگفتن مبارک باشه، نباشه. خوب شدی. زشت شدی. هیچ .
البته خودشون اهل آرایشگاه رفتن و مو رنگ کردن و به خودشون رسیدن زیاد بودند و هستن.
البته شوهرم گفت یه خورده تغییر کردی.
الان بعداز پانزده ساله، آرایشگاه برم، اصلا شوهرم نمیگه چطوری شدی. موهامم که رنگ میکنم، که سفیدی هاشو بگیره ناراحت میشه .
دانشگاه هم که قبول شدم دانشجو شدم. همین، خانواده شوهرم خیلی کم محلم میکردن و میکنند.
متاسفانه الان نه ساله باهاشون زندگی میکنم، خیلی ذوق تغییر چهره و لباس منو نمیکنن و خودشونو به ندیدن میزنن. ولی مادرشوهرم توقع داره، هردفه میره آرایشگاه یا خیاطی، من ذوق موهاشو و لباساشو بکنم. آخه میاد خونه مون بهم نشون میده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
که تا به خودم بیام یقه ام رو مشت کرد و منو به سمت خودش کشوند. انگار همه چیز رو تو خواب و رویا میدیدم و هیچ حرفی از دهنم در نمیومد. در مقابل قد و هیکل من مثل جوجه بود. به اجبار به سمتش خم شدم که سر بالا آورد و باهاش چشم تو چشم شدم. عجب چشمهایی داشت. سیاه و شبق مانند که وقتی با اون مژه های بلند اشک می ریخت، دلت رو مشت میکرد. با حرص جوشید:
-چند ساله منتظرم بیای تا تکلیف منو روشن کنی. چند سال دندون رو جیگر گذاشتم و مثل یه کلفت تو خونه بابات کار کردم و دم نزدم. تو این سالها یک بار حالمو نپرسیدی، یک بار نگفتی این زن زنده است یا مرده؛ اما دیگه بسه. چند سال مرد نبودی، چند سال بیغی.رت بودی؛ ولی حالا مرد باش و به حرفت عمل کن. مگه نمیگی نمیخوای؟ مگه نمیگی منو دوست نداری؟ مگه تو تهران سرت گرم نیست؟ پس دست از سر من بردار دمیر. اسم منحوستو از زندگیم کم کن. دیگه حاضر نیستم حتی یه روز دیگه تو این خونه و زیر اسم تو زندگی کنم. به خدا که مرگ شرف داره به این زندگی. دارم نون بیغیرتیتو میخورم دمیر، شنیدی؟
دندونهام از غیظ و عصبانیت رو هم چفت شد و نگاهم روی چشمای سیاهش چرخید که با اون هاله مشکی رنگ دور نگاهش مثل ساحره ای زیبا شده بود. یقه ام رو دوباره تکون داد و پرسید:
-شنیدی چی گفتم بی غی.رت؟ مرد باش و پای حرفت بمون. دست از سرم بردار تا هر دومون پی زندگیمون بریم. من نمیتونم با آدم بیغی.رت زیر یه سقف برم. عوقم میگیره از دیدنت.
عمه قدم جلو گذاشت.
-خفه شو دختر! از کی اینقدر پررو شدی که تو کار بزرگترها دخالت میکنی؟
نجلا همونجور که هنوز یقه ام تو دستش بود، ریشخندی زد:
-بزرگترها؟ عذر میخوام این بزرگترها راجع به زندگی من حرف میزنن. از کی تا حالا زندگی یه نفر به خودش مربوط نیست؟
عمه دیگه طاقت نیاورد و به تندی بازوی نجلا رو کشید. پنجۀ نجلا از دور یقهم باز شد و عمه سیلی محکمی روی صورتش نشوند. دستم مشت شد. نمیدونستم حسم نسبت به دختر چیه؛ اما هیچ وقت نمیخواستم عمه روش دست بلند کنه.
***
«نجلا»
تا ته جیگرم سوخت و نفسم بسته شد. ای کاش جلوی دمیر اینجوری شخصیتم رو خرد نمیکرد....