دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وقت بخیر عزیزم دوست عزیزی که دکتر برا تنگی نخاع معرفی کردن که گفتن اصفهان خمینی شهر هستن
واقعا نتیجه گرفتین آخه مادرم خیلی درد داره مخصوصا صبحها بیزحمت اگه شماره ای دارید بفرستین و اینکه چطور نوبت میده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وخسته نباشید یه سوال داشتم شما را به خدا جواب بدید پسرم کلاس دهم رشته تاسیسات قبل از عید یعنی سه هفته به عید خودش دیگه نرفت
من هم رفتم مدرسه گفت اشکال ندارد ولی بعد از عید بیاد ما هم سخت نگرفتیم گفتیم بعد از عید میرد اما متاسفانه بعد از عید هم نرفت
میگه درس خواندن فایده ندارد اگه این دوره پول و پارتی نداشته باشید از درس به جای نمیرسی و حالا دارد میرد مکانیک وخیلی کارش را دوست دارد
خواهش میکنم راهنماییم بکنید به راهنمایتون خییییییلی نیاز دارم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام خانم گل. مرسی از کانال خوبتون. میشه مشکل منو اورژانسی بذارید شاید کسی تجربه داشته باشه کمکم کنه.
راستش چند روز قبل از ماه..انهم خونه تکونی داشتم و چیزای سنگین برمیداشتم موقعش که شد یه کم استراحت کردم اما روز چهارم دوباره چند تا وسیله سنگین بلند کردم
امروز خیلی دلم درد گرفته و احساس میکنم رح.مم یه مشکل براش پیش امده و راه که میرم احساس میکنم رح.مم داره کنده میشه
تورو خدا اگه کسی تجربه ای داره بگه راستش جرات نکردم به شوهرم بگم چون میدونم حسابی باهام دعوا میکنه
برا بلند کردن وسیله های سنگین. اگه کسی تجربه داره یا دارویی میشناسه لطف کنه بگه ممنون میشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#تلنگرانه
در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آورند)؛
در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛
در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛
در ٧٠ سالگی خونهی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛
در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛
در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛
💢 زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین.
در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم.
پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر...!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
گفت: در زندگی چه میخواهی؟ پول؟ شهرت؟ عشق؟
گفتم: من کارم از این حرفها گذشته... فقط آرامش میخواهم! میخواهم در هر نقطه و هر مکانی و کنار هرکسی و در هر شرایط و موقعیتی که هستم؛ شبها سرم را بدون نگرانی و اندوه روی بالش بگذارم و آسوده و بدون فکر به خواب بروم و صبحها با انگیزههای سادهای برای زیستن بیدار شوم و ته دلم همیشه چیزی به نام آرامش، در جریان باشد.
دوست دارم با همین دستاوردهایی که دارم و کنار همین آدمهایی که میشناسم، حالم خوب باشد و هر غروب، کنار پنجره نوشیدنیام را در نهایت طمانینه بنوشم و به دلخوشیهای ساده و کوچکی که احاطهام کرده و به اتفاقات خوب و معمولیِ در حال وقوع فکر کنم.
من خستهتر از آنم که برای چیزی بجنگم و برای داشتن و رسیدن و حتی خواستن، صبر کنم. مدتیست که از آرزوهای بزرگ و دور و دراز دست برداشتهام.
فقط میخواهم گوشهی دنج زندگیام لم بدهم و به چیزی فکر نکنم و آرام باشم...
#نرگس_صرافیان_طوفان
💖🎡💖
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
این متن خیلی قشنگه بخونید❤️
روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری میکرد.
باد به خورشید میگفت: «من از تو قویترم.»
خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟
دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.
باد گفت: «من میتوانم کت آن مرد را از تنش در آورم.»
خورشید گفت: «پس شروع کن.»
باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد میکوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمیتوانی.»
خورشید گفت تلاشش را میکند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بیمنت به دیگران میبخشد از او که به زور میخواست کاری را انجام دهد بسیار قویتر است.
💎
💖🎡💖
💎
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-دمیر حرفتو قرقره کن. اون ص.یغۀ عقدی که بین شما خونده شده محکمتر از هر چیزیه. ما رسم نداریم که دختر پس بدیم. اونم نجلا دختری که سر سفره خودمون بزرگ شده. خیالت به همین راحتیه؟ فقط کافیه باد به گوش پدر نجلا برسونه که زیر حرفمون زدیم میدونی چه آشوبی به پا میشه؟
- برام مهم نیست هر اتفاقی هم بیفته پای حرفم وایمیستم. من و نجلا هر جفتمون نظرمون همینه. ما همدیگرو نمیخوایم. بذارید جدا شیم بریم سر زندگیمون. تا کی میخواین برای ما تصمیم بگیرین؟ تا کی قراره برای شما قربونی شیم. به خدا خسته شدم کم آوردم. این چه وضع و حالیه که من دارم. حتی جرات نمیکنم قدم به شیراز بذارم، مبادا خفتم کنین و من و نجلا رو دست به دست هم بدید.
- محاله دمیر فکرشم نکن بذارم این ازدواجو به هم بزنی. من آبرو حیثیت دارم.
با صدای زنگهای ممتد در حیاط به سمت پنجره سر چرخاندیم. آقا همونجور که قلبشو میمالید پرسید:
-منتظر کسی بودی؟
شانه بالا انداختم. عمه قدم به پذیرایی گذاشت:
-کیه اینجوری در میزنه؟
صدای زنگ های ممتد ادامه داشت و بعد از اون صدای مشتهای گره کرده. به سرعت از اتاق بیرون اومدم. همزمان نجلا هم از اتاق بیرون اومد و با هم رخ تو رخ شدیم. اخم غلیظی کردم و به راهم ادامه دادم. کفشام رو پام کردم و پا به حیاط گذاشتم. صدای مشتها و صدای زنگ در کر کننده بود. از همونجا داد زدم:
- کیه؟ اومدم.
به محض باز کردن در، بی هوا مشت محکمی توی صورتم کوبیده شد. از این حمله ناگهانی گیج شدم و قدمی به عقب گذاشتم. اونقدر فکم درد میکرد که عقلم کار نمیکرد؛ اما همین که فرهاد پا به حیاط گذاشت تازه فهمیدم این مشت رو برای چی نوش جان کردم. فرهاد به سمتم یورش آورد و یقم رو گرفت و مشت بعدیش توی صورتم کوبیده شد.
-بی ش.رفِ بیوجدان! مگه من چه بدی در حقت کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی؟ چطور تونستی واسه نجلا خواستگار جور کنی؟
عصبانی از مشتهای فرهاد همین که دستش بالا رفت من هم درنگ نکردم و مشتم رو بالا آوردم و توی صورتش کوبیدم. صدای ناله فرهاد و جیغ عمه با هم بلند شد.
-خودت عاشق نجلا شدی! خودت!
❤☘❤☘❤☘❤
☘
❤
☘
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
"بعد تر ها"
وقتی موهای جو گندمی ات را از پیشانی ات کنار میزنی
و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی
وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی...
وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی
وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری!
وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد
متوجه خواهی شد
که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت
که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی!
که برای آرزو هایت تلاش نکنی!
به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد
به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست!
به زودی متوجه خواهی شد
که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی!
که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود
و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی!
زندگی تو همین امروز است
همین ساعت
کاری که دوست داری انجام بده!
"دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو
هر از گاهی را با دوستانت بگذران،فارق از هر فکر
سفر کن...!
بعد تر ها متوجه خواهی شد
اما...
زندگی ات را،
همین امروز زندگی کن!!!
☘
❤
☘
💖🎡💖
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
✾࿐༅🍃🌷🍃༅࿐✾ 🌷🍃✾࿐༅
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
📚#دآســټـآݩک
❤️ قلب بزرگ
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت : هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده کرد و گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_ نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
درونم چیزی فروریخت...
هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
اون روز گذشت ...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
و گفت ، ازم گل میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_شاخه ای دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه شاخه گل مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_ یه شاخه گل مهمون من باش!!
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو
بهترین نقطه شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت ، هشت ساله گل فروش دوست داشت یه شاخه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه .
💢الهي كه صاحب قلب های بزرگ دستاشون هیچ وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیا رو گلستون کنن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
خطاب به اون خانمی که شوهرش به خانوم بدحجاب نگاه کرده
خوب خودمون هم که زن هستیم نگاه میکنیم چراخودت رو ضعیف نشون میدی و خودتو دست کم میگیری
بگذار اونقدر نگاه کنه ببخشید تا چشمهاش دربیاد
چراضعف نشون میدی، زن بیکاری که باخودت بدرفتاری میکنی چرا داری ضعف نشون میدی بافلاکس میزنی تو سرت که یک مشکلی برات درست بشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿