eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
618 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-دمیر حرفتو قرقره کن. اون ص.یغۀ عقدی که بین شما خونده شده محکم‌تر از هر چیزیه. ما رسم نداریم که دختر پس بدیم. اونم نجلا دختری که سر سفره خودمون بزرگ شده. خیالت به همین راحتیه؟ فقط کافیه باد به گوش پدر نجلا برسونه که زیر حرفمون زدیم می‌دونی چه آشوبی به پا میشه؟ - برام مهم نیست هر اتفاقی هم بیفته پای حرفم وایمیستم. من و نجلا هر جفتمون نظرمون همینه. ما همدیگرو نمی‌خوایم. بذارید جدا شیم بریم سر زندگیمون. تا کی می‌خواین برای ما تصمیم بگیرین؟ تا کی قراره برای شما قربونی شیم. به خدا خسته شدم کم آوردم. این چه وضع و حالیه که من دارم. حتی جرات نمی‌کنم قدم به شیراز بذارم، مبادا خفتم کنین و من و نجلا رو دست به دست هم بدید. - محاله دمیر فکرشم نکن بذارم این ازدواجو به هم بزنی. من آبرو حیثیت دارم. با صدای زنگ‌های ممتد در حیاط به سمت پنجره سر چرخاندیم. آقا همونجور که قلبشو می‌مالید پرسید: -منتظر کسی بودی؟ شانه بالا انداختم. عمه قدم به پذیرایی گذاشت: -کیه اینجوری در می‌زنه؟ صدای زنگ های ممتد ادامه داشت و بعد از اون صدای مشت‌های گره کرده. به سرعت از اتاق بیرون اومدم. همزمان نجلا هم از اتاق بیرون اومد و با هم رخ تو رخ شدیم. اخم غلیظی کردم و به راهم ادامه دادم. کفشام رو پام کردم و پا به حیاط گذاشتم. صدای مشت‌ها و صدای زنگ در کر کننده بود. از همونجا داد زدم: - کیه؟ اومدم. به محض باز کردن در، بی هوا مشت محکمی توی صورتم کوبیده شد. از این حمله ناگهانی گیج شدم و قدمی به عقب گذاشتم. اونقدر فکم درد می‌کرد که عقلم کار نمی‌کرد؛ اما همین که فرهاد پا به حیاط گذاشت تازه فهمیدم این مشت رو برای چی نوش جان کردم. فرهاد به سمتم یورش آورد و یقم رو گرفت و مشت بعدیش توی صورتم کوبیده شد. -بی ش.رفِ بی‌وجدان! مگه من چه بدی در حقت کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی؟ چطور تونستی واسه نجلا خواستگار جور کنی؟ عصبانی از مشت‌های فرهاد همین که دستش بالا رفت من هم درنگ نکردم و مشتم رو بالا آوردم و توی صورتش کوبیدم. صدای ناله فرهاد و جیغ عمه با هم بلند شد. -خودت عاشق نجلا شدی! خودت!
❤☘❤☘❤☘❤ ☘ ❤ ☘ دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii "بعد تر ها" وقتی موهای جو گندمی ات را از پیشانی ات کنار میزنی و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی... وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری! وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد متوجه خواهی شد که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی! که برای آرزو هایت تلاش نکنی! به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست! به زودی متوجه خواهی شد که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی! که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی! زندگی تو همین امروز است همین ساعت کاری که دوست داری انجام بده! "دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو هر از گاهی را با دوستانت بگذران،فارق از هر فکر سفر کن...! بعد تر ها متوجه خواهی شد اما... زندگی ات را، همین امروز زندگی کن!!! ☘ ❤ ☘   💖🎡💖 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
 ✾࿐༅🍃🌷🍃༅࿐✾ 🌷🍃✾࿐༅ دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 📚 ❤️ قلب بزرگ در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ _ آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بی حوصلگی گفت : هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده کرد و گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _ نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii اون روز گذشت ... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ و گفت ، ازم گل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ _شاخه ای دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... _اشکال نداره، یه شاخه گل مهمون من باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _ یه شاخه گل مهمون من باش!! از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت ، هشت ساله گل فروش دوست داشت یه شاخه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما! معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه . 💢الهي كه صاحب قلب های بزرگ دستاشون هیچ وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیا رو گلستون کنن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام خطاب به اون خانمی که شوهرش به خانوم بدحجاب نگاه کرده خوب خودمون هم که زن هستیم نگاه میکنیم چراخودت رو ضعیف نشون میدی و خودتو دست کم میگیری بگذار اونقدر نگاه کنه ببخشید تا چشمهاش دربیاد چراضعف نشون میدی، زن بیکاری که باخودت بدرفتاری میکنی چرا داری ضعف نشون میدی بافلاکس میزنی تو سرت که یک مشکلی برات درست بشه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii فوق العاده زیباست این متن...🍁 وقتی ناراحتی تصمیم نگیر وقتی دیر میشه عجله نکن وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه فکر نکن همه مثل خودتن...!!! 🎙"مرتضی خدام" @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆✨💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌ ✨ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆💕ᬼ꙰҈꙰҈‌‌‌‌‌☆✨ دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ❤️ مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش! یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف! در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می‌شد که نباید آنها را مصرف می‌کردیم..!! نباید به آنها دست می‌زدیم، فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم! حیف مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوقِ حیف را باز کند‌ و چیزهای حیف را در بیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد! مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد... دستهایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد. حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست... حیفِ مادرم که قدر حیف‌ترین چیزها را ندانست! قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴 دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii باغبان کور مردی در یك خانه‌ی كوچک، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد، او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل ‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود. روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد، از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید، آن گونه كه شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.» «بله، من كاملاً نابینا هستم!» «پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟» باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت: «خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم، من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع ‌كننده‌ای نیست، البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم، من نمی توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!» «البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچه‌ی من می ایستد، اگر این تكه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود، به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم‌ پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.» مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.» باغبان پیر لبخند زنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند درست مانند شما؛ این كار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ۱.سلام به همه اعضای کانال و خسته نباشید به مدیر محترم کانال برای خانمی که شوهرش به برادر ۶۰ ساله اش کمک مالی می کنه خانم عزیز شما خوش شانسی که شوهرت فقط به یکی از برادراش کمک می کنه شوهر من ۴ تا برادر داره یکیش سرش به کار خودش هست اذیتی برای ما نداره اما ۳ تای دیگه معتادن و هی بدهی بالا می آرن طلبکارا می آن دم در وهمیشه این شوهر من هست که می ره و طلبکارا رو راه می اندازه هر چه قدر می گم به ما چه اخه می گه در وهمسایه می فهمن ابرومون می ره برا وام های بانکیشون ضامن میشه قسط ها رو یکی در میون می ریزن مجبوریم خودمون بریزیم خیلی از خودگذشتگی های دیگه دریغ از یک تشکر خشک وخالی حالا خیلی از این کارها رو همسرم از من مخفی میکنه ومن از در وهمسایه وفامیل ها بعدا می شنوم در مواردی بوده که به زنداداش ها سپرده خانمم نفهمه دعوا میشه تو خونمون و حالا ما خودمون با سه تا بچه تو یه خونه ۷۰ متری ویه دفتر اجاره سر می کنیم یه بار یکیشون بدهی بالا اورده بود خونشو طلبکار به جای بدهی بر می داشت ماشین صفر خریده بودیم فروخت و بقیه اش رو هم با وام و سرمایه دستش داد به طلبکار @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ۲.عوضش پدر شوهرم ۵ من زمین کشاورزی زد به نام همسرم که الان اگه اون زمین رو بفروشیم نصف اون ماشین رو هم نمی تونیم بخریم اما شوهرم به هیچ وجه حاضر نیست دست از کمک به برادرهاش برداره وسر این موضوع کلی پنهان کاری ودعوا وجنگ اعصاب داشتیم گاهی فکر می کنم ما زندگی تشکیل دادیم سختی بکشیم کار کنیم قناعت کنیم اونا راحت تر خرج کنن شوهر من می تونه به من وبچه هاش بگه ندارم اما به برادرهاش نمی تونه بگه ندارم حالا این وضعیت ماست که به وقتش نخوردم ونپوشیدم مسافرت نرفتم تفریح نکردم همسرم رفت دانشگاه ازاد لیسانس گرفت فوق لیسانس گرفت صاحب شغل شد ولی بیشترین استفاده اش برا داداش هاش شد. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿