eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
628 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ی خاطره ازقدیم بگم وبرم مادربزرگ پدریم خیلی مهربون بود ولی بچه های عمه امو بیشتر دوست داشت حالا شاید
ی خاطره ازقدیم بگم وبرم مادربزرگ پدریم خیلی مهربون بود ولی بچه های عمه امو بیشتر دوست داشت حالا شاید بخاطر یتیم بودنشون توسن کم بود متاسفانه عمه ام از این اخلاق مادربزرگم سواستفاده میکرد وقتی می اومدن خونمون ناگفته نمونه؟ مادربزرگم بامازندگی میکرد خلاصه همیشه می گفت امروز خرجی نداشتیم طفلک مادربزرگم هرچی پول داشت ومیدادب عمم اون موقع ها پول نقد بود این کارت ومسخره بازیا نبود برکت ازپول همه رفته خلاصه پدرم نمیدونست بازبهش پول میداد اونم باز دوروز بعد می اومدو بای ترفند دیگ ازش هرچی پول داشت ومی گرفت من کلاس سوم بودم می دیدم اما ب هیچ کس چیزی نمی گفتم بااون سن کمم میدونستم دوسش ندارن فقط بخاطره پوله ک می خوانش ولی طفلک مادربزرگم خیلی دیرفهمیداون موقع ها خرج خونه دست مادربزرگم بود پدرم میرفت کارگری موقع برگشتن کلی پول باخودش می آورد ولی دریغ از ی پاپاسی ک ب مابده همه رومی داد دست مادربزرگم خیلی وقتا خونه مابودن وقتایی ک ب خونه خودشون میرفتن ب مادربزرگم نمی گفتن بیا دوروز ببریمت خونه خودمون دلت بازشه مادربزرگم دلش میخواست باهاشون بره ک دریغ از ی تعارف الکی🥲🥲🥲 حسرت ی شب رفتن ب خونه عمه ام ب دل مادربزرگم موند🥲🥲 دم دمای آخر مریض شد دلش میخواست پیشش بمونه ولی ی ساعت میموند وبعدش به بهانه دخترو دامادش میرفت خونه خودش من اونموقع پول توجیبیامو جمع میکردم روز مادر برا مادرخودم ومادربزرگم روسری میخریدم عمه ام می اومد می گفت چ خوشکله کی خریدی بده امتحان کنم دیگ از سرش درش نمی آورد طفلک مادربزرگم دلش نمی اومد ازش پسش بگیره یاروش نمی شد 🥺🥺🥺 خیلی کارای دیگ ک الان حضور ذهن ندارم روزآخر همه ی مار صداکرد گفت حلالم کنید هرچی محبت وخوبی ب بعضیاکردم اشتباه کردم شماها بی منت منو دوست داشتین ولی من کوربودم شماهارو ندیدم😭😭😭😭 غذادرست کردنو مادربزرگم یادم دادوخیلی چیزای دیگ مثل مهربون بودن دل نشکستن احترام بزرگترنگه داشتن درهرشرایطی🥲 لطفا براشادی روحش ی صلوات بفرستین @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سیاست زنانه❣ نحوه رفتار با آقایی😍👇 سیاست زنانه❣ نحوه رفتار با آقایی😍👇 🍂┊•خندون باش ؛ شوخی کن و آرامش بده 👭┊• بهش اعتماد بنفس بده؛حمایتش کن 🌸┊•خودت اعتماد بنفس داشته باش؛ به خودت برس 🚶🏻‍♀┊•بهش آرامش بده؛ مدام غر نزن 📚┊•همیشه در دسترس نباش،خودتو بیکار نشون نده 🍿┊•موقع بحث و دعوا ف.حش نده مردونه رفتار نکن 💸┊•جوری رفتار نکن که فکر کنه فقط برای پول میخایش @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ‌سلام خانما ترو خدا هرکی می‌دونه نظرشو بگه من یه برادر دارم که تو دانشگاه کرمان رشته شیمی قبول شد بعد با ذوق زیاد رفت کرمان بعداز یه ماه برگشت گفت خوشم نمیاد از رشته ام الا ن از وقتی برگشته خودشو تو اتاق حبس کرده مگه برای دستشویی یا حمام بیاد بیرون غذاشم کم شده کم حرف شده حوصله اصلا نداره نه اهل مواد مخدر نه نوشیدنی اعتقاد زیادی هم به دین و اینا داره بعد چند تا از آشنا گفتن برین پیش سیدی ببینین چشه الان دوتا سید رفتیم گفتن براش دعا گرفتن کار یه زنه اصلا از زندگی ناامید شده پدرو مادرم خیلی غصشو میخورن کسی می‌تونه راهنمایی بکنه ممنون میشم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-پس کی میای تهران؟ دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم حواسم رو جمع کنم. چطور یه زن میتونست اینقدر بقیه رو تحت تاثیر بذاره؟ -فعلا که باید بمونم تا آقام خوب بشه. -ولی من نگرانم. نکنه مراسم عروسیتون رو بگیرن! -نه بابا نگران نباش. حواسم هست. و با صورت باز به ماه خیره شد. نگاهم روی جزء صورت و بدنش چرخید. بی نقص بود درست مثل یه الهه که به قرص ماه خیره شده بود. حواسم به سارا جلب شد. -پس خیالم راحت باشه؟ سعی کردم آرومش کنم. -آره بابا نگران نباش. مگه بچه دو ساله ام که برام تصمیم بگیرن؟ -پس زودی با خبرهای خوش برگرد. خداحافظ. خداحافظی کردم دستی روی گردنم کشیدم. یه لحظه فکر کردم بودن با نجلا چقدر میتونه جالب باشه؟ واقعیت اونقدر زیبا بود که میتونست هر مردی رو جذ ب کنه. به آنی به خودم اومدم و دست رو چشمم کشیدم و به خودم تشر زدم. -خاک بر سرت دمیر! آب دهنت رو جمع کن. همین الان با زنت حرف زدی. مگه زن ندیده‌ای که اینجوری می‌زنی بالا؟ نجلا شالش رو به سرش کرد و با قدم‌های آروم به سمت خونه برگشت و برق حیاط رو هم خاموش کرد. آهی کشیدم و به سمت رختخوابم رفتم و زیر پتو خزیدم. -به خودت بیا مرد. حتی اگه نجلا زیباترین زن روی زمین هم باشه، تو زن داری و عاشق سارا هستی. با اینکه قبول داشتم سارا به پای زیبایی نجلا نمی‌رسید؛ اما زنم بود و تا آخر عمر بهش وفادار بودم و باید حواسم رو جمع میکردم. *** -مگه من صد دفعه نگفتم حواستون به جنسا و مشتریا باشه؟ آخه چقدر باید بهتون بگم؟ فقط چند روز من و فرهاد بالا سر کارگرها نبودم و دوباره گند کاری کرده بودن. با صدای آلارم گوشیم متوجه شدم، شارژ گوشیم داره تموم میشه.
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سال ۶۳ با همسرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر هست. دختر اولم سال ۶۴ بدنیا اومد و سال ۶۹ پسرم و سال ۷۱ دختر آخرم بدنیا اومد
🌻🍃🍃💛🍃🍃 سال ۶۳ با همسرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر هست. دختر اولم سال ۶۴ بدنیا اومد و سال ۶۹ پسرم و سال ۷۱ دختر آخرم بدنیا اومد ولی این ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم قصه زندگی دختر اولم نسیم هست. اون بعد دیپلم در سال ۸۲ به عقد پسر یکی از خانواده همسرم دراومد و در سال ۸۳ عروسی کرد. دخترم ۱۹ سال داشت و داماد ۲۰ ساله بود. من بعد از چند ماه به دخترم گفتم هم تو کم سن هستی و هم همسرت پس فعلا بچه دار نشید ولی دخترم با خجالت و خنده گفت مامان من حامله هستم. خلاصه اینکه هم خوشحال شدم و هم نگران بودم. بارداری دخترم به خوشی و راحتی می‌گذشت تا هفته ۳۴ که درد داشت. به دکتر مراجعه کردیم اولش دکتر گفت محاله درد زایمان باشه ولی وقتی معاینه کرد گفت درسته بچه داره بدنیا میاد و چون تو سونو قبلی بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود، مجبور شدن سزارین کنن. دختر خوشگل مون بدنیا اومد و من در سن ۳۷ سالگی اولین نوه نازمو بغل کردم. این بهترین هدیه ای بود که خدا بهم داده بود. الینا اسم نوه نازم شد. الینا وقتی ۵ ساله شد روی بدن دخترم کبودی زیاد دیده می‌شد و ما نگران بودیم نزدیک به یک ماه دکتر آزمایش و....ادامه داشت. یکی می‌گفت مشکوک به سرطان خون یکی دیگه... خلاصه آزمایش آخری که از مغز استخوان دادن معلوم شد دختر لوپوس داره و دکتر تاکید کرد اصلا باردار نشه که این بیماری شعله ور میشه. دخترم تحت درمان قرار گرفت که بگذریم ما چه ها کشیدیم وقتی الینا ۱۰ساله شد من خیلی نذرونیاز کردم که دوباره دخترم بتونه باردار بشه تا اینکه مرداد سال ۹۴ دخترم آزمایش داد و جواب مثبت بود. (البته با مشورت با دکتر روماتولوژی خیلی آزمایش داده بود که بیماری کنترل شده و از بند ناف به بچه انتقال پیدا نکنه ) و دوباره در هفته ۳۴ علی نوه دوم من بدنیا اومد و خداروشکر هم حال مادر و هم حال بچه خوب بود. خلاصه اینکه دیگه دکتر به دخترم گفت فکر بچه دار شدن رو کلا از سرت بیرون کن و اینطور شد که کلا گفتن دیگه بچه نمیخوایم ولی از اونجایی که خدا بخواد کار نشد نداره، سال ۱۴۰۳ دختر معده درد شدید داشت و هرچه می‌خورد بالا می‌آورد. آخر رفت آزمایش داد که شاید میکروبی چیزی تو معدش رفته ولی در کمال ناباوری دیدیم دخترم دوباره بارداره... وقتی بهم گفت که ناخواسته باردار شده، گفتم تورو خدا سقطش نکنی، گفت نه خودم و نه همسر اصلا به سقط راضی نیستیم. البته اینم بگم چند روز هم خودش و هم شوهرش تو شوک بودن ولی بلاخره خودشونو جمع وجور کردن، گفتن حتما حکمتی داشته. با دکترش تماس گرفت و دکتر براش آزمایش تخصصی نوشت. وقتی آزمایش جوابش اومد معلوم شد از نظر بیماری هیچ مشکلی نیست و خدارو شکر ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ دخترمون ارغوان خانوم ناز بازم مثل بارداری‌های قبلی دخترم این دفعه تو هفته ۳۴ بدنیا اومد و حال مادروبچه هردو خوبه خداروهزاران بار شکر... البته یه نوه دختری از پسرم و یه نوه دختری هم از دختر کوچیکم دارم. شاکرم به درگاه پروردگارم به خاطر بچه های خوبم عروس خوبم و دامادای خوبم و نوه های نازم... امیدوارم تو این دنیا کسی بدون بچه نباشه البته به همه گفتم به دوست آشنا فامیل بچه زیاد نعمته. حق نگه دارتون باشه انشالله @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 🍉 امروز یه کار جذاب انجام بده 😍👇
🍉 امروز یه کار جذاب انجام بده 😍👇 یه جاهای خاص که همسرجان بیشتر میره مثل جلوی آینه روی در یخچال لای لب تابش لای کتابش یا... 🔖نوشته های کوچولوی عاشقانه بذار♥️ خیلی سخت نگیر نمیخواد دنبال نوشته های جذاب بگردی هرچی توی دلته بنویس براش 😌 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii حسین پناهی چقدر قشنگ میگه که: «در زندگی گاهی باخته ام! گاهی با کسی ساخته ام! گاهی گریه کرده ام! گاهی بخشیده ام! گاهی فریب خورده ام! گاهی افتاده ام! گاهی در تنهایی مرده ام! اما حال زمانش رسیده که بگویم: من از تمام اینها درآموخته ام: «اکنون خوشحالم که خودم هستم؛شاید ساده باشم! اما صادقم و من برای همیشه خودم هستم..!» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام خاستم یه خاطره از عروسی خالم بگم ... من کوچیک بودم در حد ۷ ۸ سال بعد اومدن خاستگاری خالم رفتن تو اتاق حرف بزنن با هم بعد داییم منو قایم کرده بود زیر رختخابا و بهم گفت هرجی گفتن هرکاری کردن میای بهم میگی خلاصه اونا شروع کردن ب حرف زدن من یع سوسک دیدم پایین پام ن میتونستم فرار کنم ن جیزی عاقا این سوسکه میومد بالا تر ک یهو صبر تموم شودو با جیغ از زیر رختخابا اومدم بیرون خالم ک منو دید یه فصل کتکم زدو از اتاق بیرونم کرد چشمتون روز بد نبینه داییم گرفت کشتم ک وسط حرفاشون زدم بیرون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿