سلام من الان یادقدیما افتادم فقط میخام یه درددلی بکنم من با پدرم ونامادریم زندگی میکردم جدا ازهمه اذیت وآزارهایی که توی تموم زندگیم ازطرف نامادریم داشتم سال آخردبیرستان بدم میخاستم برم پیش دانشگاهی هزینه اش۲۰ هزارتومن بودبه بابام گفتم هزینش ۲۰ هزاره که اونم مدیرپیش دانشگاهی گفته قسطی میکنه برام بابام برگشت بهم گفت حالادرسم بخونی به چه درد من میخوره چقدباشنیدن این حرف من شکستم ولی هیچکس نفهمیدبه خودم قول دادم دیگه ازش چیزی نخوام الام بعد از۲۰ سال هنوزحسرت درس و دانشگاه رو دارم واسه جهازم حتی یه قاشق یه پتو به من نداد واسه تولدبچه ی اولم مثل غریبه ها یه مبلغ ناچیزی به من دادهیچ وقت توی زندگیم بود ونبودش برام فرق نداشت حتی یه جاهایی وقتی نبود راحتتربودم یادمه یه بار بخاطرتموم فشارهایی زندگی بخاطر رفتار بابام وزنش وخیلی چیزهایی دیگه که اگه بخام بگم یه داستان میشه رگ دستمو زدم وقتی ازبیمارستان اومدم بااینکه دستم باندپیچی بودولی شروع کردم به ظرف شستن وانجام کارهای خونه چون همیشه حس میکردم یه آدم اضافی توی اون خونه ام وبابت چیزهایی که میخورم بایدکارکنم ولی هیچکس براش مهم نبودحتی یه بار سر زایمان بچه ی سومم شکمم پاره بودچون سزارین کرده بودم زن بابام داشت کمد روجابه جا میکرد بابام برگشت به من گفت اون نمیتونه سنگینه اذیت میشه تو برو کمد روجابه جا کن منم نگفتم که شکمم ۲۰ تابخیه داره نمیتونم مثل احمق ها رفتم زور زدم جابه جاش کردم الان که دارم به قدیما فک میکنم چقددلم واسه خودم میسوزه فقط خواستم یکمی درده دل بکنم سبک بشم الان بعداز۵سال ازفوتش هنوزنتونستم نه خودش ونه زنش روببخشم خواستیدبزاریدتوکانال
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .
منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام
پارسال اربعین، نجف که بودیم رفتیم حرم امام علی
با چه دنگ و فنگی من و مامانم رفتیم داخل و جا پیدا کردیم تو صحن نشستیم. خیلی هم شلوغ بود.
بعد من گفتم اومدیم خانه پدری، یه نماز برای زوج صالح بخونم، همون که امام علی گفتن. 😂🤦🏻♀
همین که نماز من تموم شد، چشمتون روز بد نبینه، خانمی که پیش مامانم نشسته بود به مامانم گفت خانم دخترتون چه چشما و مژه های زیبایی داره، به نوه ی دوست ما نمی دينش؟ نوش خیلی زیباست، 🤣
جلوی همه، من خجالت میکشیدم مامانم میگفت نه هنوز دخترم بچه است.
چقدرم اصرار داشتن، آخرش شمارمونو هم گرفتن اما زنگ نزدن.
#دختر_زخمخورده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام
ما هم برای داداشم رفتیم خواستگاری..ما از شهرستان رفتیم شهر(....)..خواستگاری...
دختره همون شب گفتش که راستش من از مهمونداری خوشم نمیاد...همین الان گفته باشم 😐
من نمیتونم هر هفته میزبان اقوام همسرم باشم
وای ما از خجالت مردیم...بیچاره بابام که احساس کردم غرورش شکسته شد😞
آخرشم داداشم گرفتش و الان زن داداشمه سال تا سال نمیبینمش...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام و ممنون از گروه خوبتون
وقتی این پیام رو دیدم خیلی دلم شکست بیست ساله که مادر شوهرم آبروی منو پیش همه برده از خودش حرف در میاره و به دروغ به من نسبت میده خیلی دلم شکسته از دستش منم مثل عروس این خانم واگزارش کردم به خدا 😔 خیلی بلاها هم به سرش آمده اما به روی خودش نمیاره و دست از کاراش بر نمی داره منکه منتظرم اون دنیا خدا جواب دل شکسته منو ازش بگیره
خوش به حال عروس این خانم که مادر شوهرش متوجه اشتباهش شده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
برای خاطرات باحال خواستگاری
۱۴سالم بود، یه شب که شب اول سال جدید هم بود، داشتیم میرفتیم خونه مامان بزرگم مهمونی
تو راه زدیم کنار یه فروشگاه رو دیدن کنیم، موقعی که اومدیم سوار ماشین بشیم، یه خانم تا وسط خیابون (اونجایی که نصف خیابونو رد کردی منتظری ماشینا رد بشن نصف دیگشو رد کنی) بلند بلند صدامون زد و خودشو بهمون رسوند
مامانم متوجه نشدن، صدای ماشینا زیاد بود
خانمه زد رو شونه من گف خانوممم؟؟ عه!! دارم صداتون میکنم😐
گفتم😐نشنیدم، بله؟
گفت چندسالته؟
من که فهمیده بودم اوضاع از چه قراره و در سنین نوجوانی بودم و این بحث غافلگیرانه بنظرم اومد و به زور جلو خندمو گرفته بودم، گفتم 😂خانم من ۱۴سالمه
گفت خب خیلی خوبه، من یه مورد خوب سراغ دارم برات😐
من اینجا دیگه خیییلی خندم گرفته بود (شرایط تینیجری من، جزو اولین بارها، شب اول عید، اونم وسط خیابون رو در نظر بگیرید😂)
یه تیکه از چادرمو تو مشتم مچاله کردم گرفتم جلوی دهنم که خانمه نبینه دارم میخندم و از اون خنده هایی میکردم ک بند نمیومد😂
خانمه دید جوابی از من نمیگیره، قیافش اینجوری بود 😐
گفت وا؟ خانممم؟؟
منم نفسم بالا نمیومد از بس میخندیدم، با دستم به مامانم اشاره کردم و بریده بریده گفتم از مامانم بپرسید
دوباره خانمه اینجوری بود که... 😐وا!
اینجا تازه مامانم برگشتن گفتن جان؟
خانمه گفت دارم ازشون میپرسم قصد ازدواج دارید؟
مامانم گفتن نه خانم ایشون تازه ۱۴ سالشه
خانمه گفت خب خوبه، چرا که نه😐
(همه چیز براش عجیب بود، متوجه نبود ک خودش عجیبه)
مامانم گفتن خانم قصدشو نداریم تو این سن، مگه پسرتون چندسالشه که میگید مسئله ای نیس؟
گفتن ۲۱😐 با هم کنار میان، با هم بزرگ میشن
مامانم گفتن ایشون که نه، اوشونم بچه ست، زوده
خانمه دوباره اینجوری بود که 😐وا
و ما رفتیم اون طرف خیابون
و منی که هنوزم داشتم میخندیدم😂🤦🏻♀
و خانمه که هنوزم تو این فاز بود که... وا😐
و خیابانی که بالاخره پیموده شد👌
و خاطره ای که به سمی ترین خاطراتم پیوست😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
شما بگید چیکار کنم....
سلام سایه خانم خوبی دختر چهل و دو ساله هستم و مجردم از سی سالگی کار
کردم تا حالا همش سر گرم کار بودم یه وقت به خودم اومدم دیدم خیلی از فرصت های مختلف ازدواج رو از دست دادم حالا
به هر دلیلی یا قسمت نبوده یا ب هر نحوی جور نشده الان هم کسانی که دو تا فرزند بزرگ دارن و مطلقه هستن میان سراغ من ولی من نمیتونم قبول کنم لطفا
بگین چه کار کنم تو رو خدا راهنمایی کنید من هم با شم دختر فروردینی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿