eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.9هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 عاشق پسری ده سال بزرگتر از خودم شدم
🌸🍃🌸🍃💕🍃🍃🍃 سلام در پاسخ به دختر گلم که گفتن عاشق پسری شدم که ده سال ازم بزرگتره و هیچ حسی به من نداره باید بگم عزیزم اگه بادعا و میانجی گری و هر چی که به نظرت میرسه به اون پسره برسی باید یه عمر سر کوفت خودش وخانوادشو بخوری که میگن ما تورو نمیخاستیم توبه زور خودتو به ما تحمیل کردی .حالا خود دانی به نظر من کلا فراموشش کن انشاالله یه مورد خوب پیدا میشه که توبخای براشون ناز کنی واونا ول کن نباشن وانشاالله که خوشبخت بشی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕💕💕💕🍃🍃🍃🍃 ترس من از زایمان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سلام همراز جان در مورد خانمی که گفتن از زایمان و بارداری میترسن میخوام بگم من خودم دوتا بچه دارم بازم دوست دارم که ی بچه دیگه داشته باشم اما همسرم قبول نمیکنه واقعا بارداری یکی از لذت بخشترین دورانهای زندگی هر خانمی است وقتی که احساس میکنی لحظه به لحظه با ی فرشته کوچیک که توی جسم و جانت با شما زندگی میکنه حاضر نیستی این لحظات رو با هیچ چیزی عوض کنی دعا میکنم که این ترس از شما دور بشه و خداوند ی فرزند سالم و صالح قسمتتون کنه🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
همراز: ❣❣❣ درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و.... اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
مشغول درس خوندن شدم که پیمان اومد.شب موقع خواب سر حرفو باز کردم،پیمان گفت خب بگو پویان چی می گفت.براش همه حرفهای پویان رو تعریف کردم.گفت حدس زدم می دونستم آخر کاره خودش رو می کنه.گفت تو بهش قول دادی چیکار کنی.گفتم خودمم نمی دونم هر چی تو بگی. بیا با هم تصمیم بگیریم.پیمان اخماش رفت تو هم ودیگه حرفی نزد وخوابید.نیم ساعتی گذشت که دیدم پیمان بلندشدوازاتاق رفت بیرون،باصدای در اتاق پویان فهمیدم رفته که باپویان حرف بزنه.هر چی صبر کردم نیومد.دو ساعت گذشت. ساعت از سه گذشته بود که آروم در باز کرد و اومدداخل،دید من نشستم گفت ببخش عزیزم بیدارت کردم،گفتم نه من اصلا نخوابیده بودم،گفت چرا تو صبح باید بری دانشگاه بخواب صبح حرف می زنیم دراز کشیدم گفتم، عیب نداره من فردا پنجشنبه هس و ساعت یازده تعطیل میشم، فقط بگو حالا تو نظرت چیه؟گفت باید خودت روآناده کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم دیگه راهی نداریم.فردابعدازظهرکه پویان اومد حرف بزنیم ،ببینیم چی میشه .اون سر کلاس خیلی حالم بود،دلم نمیخواست برم خونه،میدونستم امروزحتما دعوابپامیشه.تمام بدنم میلرزید.کلاس که تموم شد دلم نمیخواست ازکلاس بیرون برم حس میکردم تمامدبدنم یخ کرده،هرطوررفتم بیرون راننده منتظرم بود.وقتی رسیدم خونه رفتم تو آشپز خونه تا عمه رو ببینم فورا رو صندلی نشستم،عمه دلش پر بود.بادیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف زدن گفت به خداسمیرا اگه پویان این دختر رو بگیره من نیستم گفته باشم. بهش بگو تا آخر عمرم بهش نگاه نمی کنم آخه اونا رو چه به ما؟ یعنی اون اصلا به پویان نمی خوره ، بهش بگو دختر یک نگاه تو آینه بکن بعد خودت رو به پویان بچسبون.من نشسته بودم وهیچی نمیگفتم ازسرما داشتم میلرزیدم.عمه کارش که تمام شدگفت چته حرف نمیزنی.گفتم هیچی سردمه.گفت اینجا که سرد نیست ببینم و دستشو گذاشت روی پیشونیم گفت تو تب داری. چرا نمیگی حالت خوب نیست؟ فکر کنم سرما خوردی الان بهت قرص میدم پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش گفتم نه میرم بالا.گفت نه نمیشه من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا،به مرضیه گفت برو یک لباس راحت براش بیار همین جا بخوابه.بعد دوتا قرص به من داد.روی تخت عمه خوابیدم چندتاپتوهم رو خودم گرفتم ولی هنوزمیلرزیدم. پیمان که اومدخیلی ترسیدو دستپاچه شدکه انگار من بیماری لاعلاجی گرفتم گفتم پیمان من خوبم فقط تب دارم به خدا سرما خوردم چیزیم نیست،قرص خوردم دیگه بهتر میشم صبر داشته باش.اونا بدون من صحبت کردن. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕💕💕💕🍃🍃🍃🍃 ترس من از زایمان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 سلام در رابطه با اون خانومی که میگن من از زایمان طبیعی میترسم ببین عزیزم از اول خلقت همیشه زایمان همیجوری بوده الان هم به جز چند نفر که سزارین میشن بیقه هـمـــــه زایمان طبیعی میشن تازه اگه بدونی زایمان سزارین چه خطرها که نداره بییشتر سزارین ها سر عمل میمیرن همش به خودت بگو همیشه همینجوری بوده منم مثل بقیه اینجوری هم ترست میریزه هم میتونی یه زایمان خوب داشته باشی تازه بچه وقتی زایمان طبیعی میشه برای خود بچه هم خیلی خوبه مثلا ما یه فامیل داشتیم همه ی زایمان هاش سزارین بود و چون دکتر بود میدونست که طبیعی چقققدر بهتره همش می رفت تهران با کلی دکتر صحبت کرد تا زایمانش طبیعی بشه دکتر گفت ممکنه میری اما اون رفت تهران و کلیییی پول داد تا بالاخره زایمان طبیعی بشه اون وقت شما که همه میگن زایمان طبیعی میشید خییییلی خوبه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🎶♥️🎶 سلام خدمت دوستان عزیزم من 23دی پریود شدم و29پاک شد م وبعداز اون یک بار ازقرص اورژانسی استفاده کردم ودر14بهمن دچار لک بینی شدم که گذاشتم روی حساب پریودی که الان 12روز هست که ادامه داره ومن چون میگرن دارم خیل برام سخت هست برای هرنماز حمام برم از دوستا خواهش میکنم اگ راهحلی برای تمام شدن این لکه بینی دارن راهنمیی کنند ممنون ازلطفتون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕💕💕💕🍃🍃🍃🍃 ترس من از زایمان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃 سلام راجبه اون خانمی که گفتن از زایمان میترسن درد زایمان ی درد معنوی هستش که خیلی شیرینمن خودم آخرای بارداری لحظه شماری میکردم این درد بیاد سراغم وبهترین اتفاق زندگیم رغم بخوره میشه با شرکت تو دوره های حیپا وتوکل بخدا وسورههایی هم هستش که موقع شروع درد زایمان بخونی زایمان راحتتری خواهی داشت من خودمم قبل بارداری خیلی میترسیدم ولی واقعیت اینکه به اون سختی که همه میگنم نیست 🌸🍃🌸🍃🍃 سلام ممنونم از کانال خیلی خوبتون خانمی که از بچه دار شدن و بارداری می‌ترسه عزیزم خدا توی بارداری یه منظلت و شکوهی ب مادر میده که از هر لحظه لحظه اش لذت میبری تو بارداری لذت این که چی بخوری یا چی نخوری براش خوبه بیش تر است تا ترس من خودم سه تا بچه دارم تو سزارین سوم غرق خون بودم منی که خون می‌دیدم حالم بد میشد خودم رو از یاد برده بودم منتظر نفس هاش و گریه هاش بودم اصلا ب جز بچه هیچی برام مهم نبود من چون بچه سومم پسر بود از خوشحالی اصلا درد نفهمیدم با اون زخم وسختی ها همش بچم بغلم بود و باهاش حرف میزدم خانم هایی که تنبلی تخم دان دارن من یه مدت پیش طب سنتی میرفتم .برا تنبلی تخمدان دود عنبر نسا. استفاده عسل طبیعی موقع نزدیکی دو یا سه ماه قبل بارداری همین که پریودی تموم میشه فرداش ن ز دی کی با عسل داشته باشید. من مادر سه تا جیگر طلا 😘😘😘 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
این یک داستان واقعی است.و‌تلنگری ارزنده.. شوهرم و‌دخترخاله ش... 🌸🍃 همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.😐 وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی😔 نبیند. همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ... بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!! تمام توفانی😑 که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس😰 و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. حالا بقیه داستان از قول آقا: اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم به بالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود.با دخترخاله ام با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش🙂 ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. هرچه تنهاتر میشدیم ترسم 😨بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم. دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ... شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ... همسرم روزبروز محبتش😊 را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم ... منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ... رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم ... شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ... اما من مغرور، مرد بودم ! مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند. شبهازودتر و زودتر بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم. یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی! تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجاش بهم محبت میکنی که چی؟ همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی😔 از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین! 😔 خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا... همسرم هیچ کمبودی نداشت... و برام هیچ جا کم نگذاشته بود ... فقط بزرگواریش بیشتر نمایان شد بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازش خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق گرفتن او را ... همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید. من اکنون دوباره عاشق شدم... عاشق زنم... اما این بار با چشم باز ...
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا سرگذشت بعدی بسیار جذاب بانام جای من کجاست؟؟؟بعد از اتمام سرگذشت سمیرا..
نظر شما برای سمیرا 🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃 سلام بر همراز عزیزم... در رابطه با سرگذشت سمیرا کاش در مورد شخصیت مینا بیشتر اطلاعات داشتیم.. در ابتدا طبقه نوشته ها مینا یک دوست و همراه بامعرفت که پدر و مادر مهربون و دلسوزی داره معرفی شدن. .تا اینجا داستان تنها نکته ایی که منفی به نظر میرسه فقط آواز خوندن مینا خانمه...در صورتی که خود سمیرا خانم بارها گفته که قبل عقدمثلا پسر عمه دستم رو گرفت ووو حالا دلیل اینهمه مخالفت خانواده عمه اش با ازدواج مینا و پویان رو درک نمی کنم.. .تنها دلیل که به ذهن میرسه اختلاف طبقاتی دو خانواده باید باشه.. ..مگه ازپریسا دختر خودش یادش رفته عمه خانم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 بشنویم دلانه خانم کانالمون زنی ترک زبان هستم....
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 بشنویم دلانه خانم کانالمون زنی ترک زبان هستم....
🍃🌸 میخوام داستان واقعی زندگی خودم رو براتون بنویسم که تا الان چگونه گذشته . زنی هستم ترک زبان که از بچگی خیلی سختی و نداری کشیدم .به طوری که حتی روزایی داشتم که تو مدرسه پول تو جیبی نداشتم خوراکی بخرم تا ذهنم کار کنه برای درس خوندن.خانواده ای دارم بسیار بد اخلاق و خشن که خیلی شکاک و دست بزن دارن. من ادم احساسی هستم تو خانوادم. بالاخره با سختی بزرگ شدم، بزرگ که تا اندازه هفتده ساله شدم. عاشق پسری شدم که عاشقم بود جونش به جونم بند بود. اونموقع رسم نبود تلفنی حرف زدن فقط در نگاه کردن و از مدرسه اومدن و دنبالم اومدن و رفتن. هنگام مدرسه عشق رو به همدیگه میفهموندیم. خیلی عاشقش بودم عاشقم بود. خلاصه من اهل قیافه نبودم ولی عشقم وضع مالی خوبی داشت در حد خودش ولی قیافه خوبی نداشت. دو سه سال بعد عشقم اومد خواستگاری پدرم راضی نشد. اخر به لج من رفت همکلاسی منو گرفت ازدواج کرد و رفت. ولی با یه کلمه تو تلفن خونه بهم گفت فاطمه عاشقت هستم و میمونم ولی بخاطرت معتاد میشم .من چیزی نگفتم گریه راه گلوم رو خفه کرد قطع کردم و تموم شد.خیلی اذیت شدم وداغون با ازدواجش. بالاخره شدم هجده سال که ای کاش نمیشدم و میمردم تو سن هجده سالگی. یه روز دختر عمو کوچیکم که عروس شهر دیگه بود به پدرم گفته بود برای خواستگاری فاطمه میایم خونتون برای برادر شوهرم .پدرم راضی نبود ولی اونا اصرار داشتن بیان .پدرم وضع مالی خیلی خوبی داره جوری هستش که تو هر سختی مارو حمایت میکنه. پدرم ما درجریان ماجرای خواستگاری گذاشت. بالاخره بعد بیست روز اومدن خواستگاری من .خانواده همسرم خیلی خیلی وضع مالی پایین داشتن ولی من نگاه به وضع مالی نمیکردم. بالاخره با حرف زدن با همسرم بعد سه روز جواب مثبت دادم که ای کاش نمیدادم .همسرم سیگاری بودی همسرم دعوایی و شرور حتی چاقوکش بود.دست بزن هم داشت.دختر عموم اینا رو بهمون نگفته بود.بالاخره تا جواب مثبت دادم بعد پنجاه روز عروسی گرفتن برام تا نکنه اخلاق بد همسرم رو بدونم عقب بکشم. عروسی برام گرفت که هیچی نخرید طلا تقلبی گرفت برام لباس نخرید عکاس نیاورد پول شیربها نداد. گفت ندارم .به پدرم گفتم ما که ندار نیستیم بخاطر من پدر ابرو رو حفظ کن بیخیال شو بزار تموم بشه این عروسی. بعد عروسی سیاه من همسرم اخلاقای عجیبش رو یکی یکی بروز میداد. مدام کتک میخوردم مدام فحش میشنیدم مدام تهدید میشدم خلاصه زمان میگذشت و روزهای تاریک من میگذشت و من اب میشدم هر بار منو با چاقو و کتک تهدید میکرد میکشمت. ارامش خوابیدن نداشتم تا اینکه از پدرم کمک‌ خواستم .گفتم کمک کنه خونه درست کنیم تا یکم مشکلات کم بشه. پدرم خونه ساخت تو شهر همسرم عین ویلا. همه چیز تکمیل ولی باز اخلاقش کتکاش بجا بود .سه سال از ازدواجم گذشت دیدم نمیشه اخر یه روز همسرم سرکار بود چمدونم بستم نامه نوشتم من رفتم هیچی ازت نمیخوام و اومدم خونه پدرم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿