eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
📝ذکری که روزی را فراوان می کند آیت الله بهجت پیرامون غنی شدن؛ کسی که می خواهد روزی اش فراوان شود،و کسب و کارش برکت افتد این ذکر را بسیار بگوید و در آغاز و پایان آن هم، یک صلوات بفرستد... (أَغنِنی بِحَلالِِکَ عَنِ حَرامِکَ، وَ بِفَضلِکَ عَمَّن سِواک: خدایا! مرا به وسیله حلالت از حرام خویش بی نیاز کن، و با فضل و بخشش خودت، از هر چه غیر خودت بی نیاز ساز!) [گوهرهای حکیمانه ،  آیت الله بهجت  ،ج14] @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii انسان‌هایی که زیبا فکر میکنند.   با دیگران با محبت رفتار می کنند ...   شکرگزار  هستند ...   انسان‌هایی که زیبا فکر میکنند.   با دیگران با محبت رفتار می کنند ...   شکرگزار  هستند ...   خودشان را دوست دارند ...   به زندگی لبخند می زنند ...   و بخشنده هستند ...   انسانهایی‌که حتی در بدترین شرایط ‌   و رویدادها، سعی میکنند جنبه مثبت   قضایا را پیدا کنند و ببینند ...   انسانهایی که با جنس زندگی و   عشق هماهنگ هستند ،   و همیشه ،در هر مکانی   بذر  امید و شادی می پاشند ...   اینگونه افراد مغناطیس عشق هستند   و مغناطیس عشق ،   جاذبه‌ای قوی ‌دارد و هر چیز زیبایی   را به سمت خودشان جذب می کند       @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii
کرمعلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود . روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت ، و بر اثر گاز گرفتگی زنش مریض شد و بعداز مدتی فوت کرد 😢😢 کرمعلی خیلی مغموم و دلشکسته شد ، و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد ، و کلا در انزوا فرو رفت🙄🙄🙄 بچه های کرمعلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند😍😍 اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود، از طرف بچه ها اصرار و از طرف کرمعلی انکار. بعد از مدتی اصرار فرزندان نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند.😎😎 بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند😋😋😋 جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند . عروس خانوم از همه لحاظ خیلی به کرمعلی میرسید ، و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند🥰🥰🥰 چند روز که گذشت پیرمرد خوشحال و سرمست از ازدواجش، بچه هاشو صدا زد و گفت: به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند 🐑 را قربانی کنند، و دو گوسفند 🐑 را بین فقرا... یک گوسفند 🐑 را بین خواهر و برادراش ، و یک گوسفند 🐑 را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند. بچه ها گفتند : پدرجان گوسفند 🐑 پنجم را چیکار کنیم؟ کرمعلی گفت : گوسفند 🐑 پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید😆😆 خدا به این سگ خیر بدهد، انگار  اون مصلحت منو بهتر از خودم میدونست... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 📖داستان کوتاه 🟢نابینا
روزی مردی نابینا روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلويی را در کنار پايش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من نابینا هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقی از کنار او ميگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد نابینا اجازه بگيرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است مرد نابینا از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگری نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد نابینا هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولی من نميتوانم آنرا ببينم !!!!! وقتی کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگی است. ✔ حتی براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد، اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيـد 😊 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii در مورد حلال خدا میخام از خواهرم براتون بنویسم .خواهرم تو دوران عقد از شوهرش جدا شد .....
سلام . در مورد حلال خدا میخام از خواهرم براتون بنویسم .خواهرم تو دوران عقد از شوهرش جدا شد . در سن ۲۴ سالگی و بسیار زیبا بود . مردان زن دار زیادی با موقعیت های خوب مالی و شغلی به خاستگاری آمدند . ولی او هیچ کدام را قبول نکرد و گفت با ازدواجم خانه ی دیگری را ویران نمیکنم . درصورتی که خواهرم دوران سخت مالی را پشت سر می گذاشت . از لباسهای دیگران استفاده میکرد و از نظر خورد و خوراک در مضیقه بود .آواز مادر پیرمان نگه داری میکرد .و نمیتوانست سر کار برود .. تا اینکه با مردی ازدواج کرد که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود همسرش فوت شده بود .این اقا خیلی هوای خواهرم رو داره .و زندگی خوبی دارند .نزادها خودشان خواهرم را برای پدرشان انتخاب کردند .و خواهرم را دوست دارند . منم باشم بانویی از کاشان 🦋 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 🟣فایده کتاب خواندن....
میلیاردی فوت کرد و ورثه که برای پول های باد آورده کیسه دوخته بودند، به شادی و پایکوبی پرداختند ولی چه می شد کرد باید تا چهلم متوفی صبر می کردند و آنها صبر کردند چه صبر تلخی. بعد از اینکه چهلم آن مرحوم هم گذشت به زیر و رو کردن خانه پرداختند. ولی دریغ از یک پاپاسی و یا حتی یک پول سیاه. همه به همدیگر مشکوک بودند که آن دیگری پول را بلند کرده است و به گمانه زنی پرداختند. تا اینکه ناچار به دامن رمل و اسطرلاب پناه بردند تا گره از کار فروبسته آنها بگشاید و به آنها جای خم پر زر را نشان بدهد. بعد از چهل روز چله نشینی و التماس به اجنه، روح آن میلیاردر مرحوم ظاهر شد و گفت: چی می خواهید؟ سریعاً بنالید که کار دارم. همه یک صدا گفتند: پول. سریعاً جای پول ها را بگو. میلیاردر قهقهه ای زد و گفت: پول ها جلوی چشمان شماست فقط باید نگاه کنید. همه به اتاق های زیرو رو شده نگاه کردند. سوراخ و سمبه ای نمانده بود که نگشته باشند. با کلافگی گفتند: پدر تو در این دنیا هم ما را بیش از حد سرکار گذاشتی بالاغیرتاً این دفعه بی خیال شو. الان جای مزاح و خوشمزگی نیست. روح دوباره خندید و گفت: من ورثه ای به پخمگی شما ندیده بودم ولی باشد رازم را می گویم. چون به بانک ها اعتماد نداشتم همه پول هایم را تراول کردم و گذاشتم لای کتاب های داخل کتابخانه. کوفت جان کنید و بدانید که من یک عمر نخوردم تا این پول ها را شاهی شاهی گذاشتم کنار. همه چنان به سرعت خارج شدند که یادشان رفت از روحی که در میان شعله های آتش و دود در حال ناپدید شدن بود خداحافظی کنند و هجوم بردند به داخل کتابخانه درندشت پدر میلیارد؛ جایی که حتی یک بار هم نگاهی به داخل آن نکرده بودند. آخر این کتاب های نمور و بید خورده به چه درد آنها می خورد؟ تازه یادشان افتاده بود که پدر ناقلا تراول ها را داخل کتاب ها جا داده است جایی که مطمئن بوده آنها سال ها لای آن کتاب ها را هم باز نمی کرده اند. عجب حقه ای بوده این پدربزرگ میلیارد؛ بی خود نبوده است که آنهمه پول ها را شاهی به شاهی جمع کرده بوده است. وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب!! پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتابها. کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به دردن خور خلاص شده اند. همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند.وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب!! پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتابها. کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به درد خور خلاص شده اند. همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند. کتاب خواندن هم گاهی نان با خود می آورد، به شرطی که همسایه میلیاردر داشته باشی که پول هایش داخل کتاب ها جاسازی کرده باشد و ورثه کتاب خوان نداشته باشد!! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 📖داستان کوتاه 🔴خاطره ای از قدیم
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود... زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید. زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟" شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟ زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..." شوهرش به سختی‌ گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟ _آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست. _یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه... مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿