سلام توروخدا کمکم کنین من خیلی وزنم بالاس نمیتونم ورزش کنم میشه راهکار بدین
شوهرم هی مسخرم میکنه میگه چاقی لاغر شو واقعا از خودم متنفر شدم اعتماد ب نفسمو
از دست دادم از خودم متنفر شدم دارویی چیزی هست بگین فقط لاغر بشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من تویه خانواده بزرگ وسرشناس بدنیااومدم دوتاداداش گردن کلفت داشتم که خیلی سختگیربودن وزندگی رابرام زهرمیکردن من حتی اجازه سلام واحوالپرسی باپسرعمو پسردایی پسرخاله و...رانداشتم چه برسه به پسرای غریبه!!
سلام برهمگی،گفتم حالاکه اسم این کانال تجربیاته یک تجربه ازخودم راباشمابه اشتراک بذارم شایدتلنگری شدبرای بقیه.اول اینکه به خودتون غره نشین وهی نگین که نعوذبالله من پیغمبرم من منزه ام پام نمی لغزه وبرای من اتفاق نمیفته.کائنات میبینن ومیشنون وبه انسان پس میدن.من تویه خانواده بزرگ وسرشناس بدنیااومدم دوتاداداش گردن کلفت داشتم که خیلی سختگیربودن وزندگی رابرام زهرمیکردن من حتی اجازه سلام واحوالپرسی باپسرعمو پسردایی پسرخاله و...رانداشتم چه برسه به پسرای غریبه!!!شاگردممتازمدرسه بودم وخواستگارای زیادی داشتم وهمیشه برام هضم نشدنی ومزخرف بودکه دختری عاشق پسری بشه یابره خواستگاری پسریاآویزون پسری بشه و...وهمیشه میگفتم برای من ابدااتفاق نمیفته.شایدم اینوداداشام توکلم فروکرده بودن که عشق وعاشقی خط قرمزوحریم ممنوعه برای منه!! حدود ۲۰ سال پیش،وقتی ۱۵ سالم بود زد و تو رفت وآمدبه مدرسه بین راه پسری دل منوبرد!!!جوری که خودمم نفهمیدم چطورشد؟؟؟پسره بنظرم خوشگل بودوعجیب چشم منوگرفت.بعدهافهمیدم اسمش امیره وازیه طبقه متوسط.منزوی وگوشه گیرشدم ودرسام خیلی افت کرد.اون موقعا موبایل نبود ازطریق مخابرات شماره خونشونوگرفتم وبهش زنگ زدم!!!!!هنوزم برای خودم قابل هضم نبودکه چه بلایی سرم اومده.پسره رفته بودسربازی بالاخره بعدچندوقت باهاش هم صحبت شدم.خیلی باحوصله ودرسکوت به حرفام گوش میداد وبعدچندروزبهم گفت من معتادموموادمصرف میکنم برودنبال زندگیت من بدردت نمیخورم😭😭وهمش میگفت تواسیرمن آلوده مشو،غم این پیکرفرسوده مخور😢 ولی مگه من ازرو میرفتم؟جوری عاشقش شده بودم که غیرازاون هیشکی رونمیدیدم.اون وقتافقط دعادعامیکردم که عاشقم بشه تابتونم ترکش بدم ومال خودم بشه😂😂آخه مگه شدنی بود؟نوجوانی وخیالات خام مگه دست من به کجابندبودکه میخواستم ترکش بدم وسربراهش کنم؟😳 انقدبچه بودم که حتی فکرنمیکردم یه پسربیکار ومعتادکه سربازم هست چطورمیتونه برامن زندگی بسازه آخه؟؟ارتباط مافقط ازطریق تلفن بودوگاهی توراه مدرسه دورادورهمدیگرومیدیدیم..امیربهم میگفت حالاکلت داغه ودوروزدیگه عشق وعاشقی یادت میره ویا میگفت خانوادت دختربمن نمیدن و...من گفتم توپاپیش بذارمن خودم پشتتم 😉🙈گذشت وبعدیه مدت امیرخان عاشق ماشد😳😳وخانوادشوفرستادخواستگاری.شهرماکوچیکه وهمه همدیگرومیشناسن خانواده ماکه فهمیدن امیرچکارس همون روزاول جواب رددادن من موندم وبیقراری وگریه وآدمایی که حرف دلمونمیفهمیدن😭😭😭شب وروزای زیادی باخون جگروگریه زاری گذشت.رنگ پریده ولاغرشده بودم واوضاع درسمم تعریفی نداشت چندوقت به همین منوال گذشت وخانواده ماکوتاه نمیومدن.امیرهم کلافه بودوخانوادش اذیتش میکردن ویه داداش کوچکترازخودش داشت که عقدبودوبهش فشارمیاوردکه من میخوام ازدواج کنم توسدراهمی.امیرگفت بیاباهم فرارکنیم یامیگفت بااسلحه میام خانوادتوتهدیدمیکنم.منم اصلادلم نمیخواست این مدلی زندگی مشترکموشروع کنم وازطرفی فرار وبی آبرویی در شآن خانواده مانبود.بعدیه مدت امیر دوباره ازم جواب خواست ومن باوجودمخالفت خانواده خودم وفشارهای خانواده امیربهش گفتم ته این راه بن بسته برودنبال زندگیت ومنوفراموش کن😔😔 اولاش زیربارنمیرفت ولی بعدهاقانع شدورفت ازدواج کرد😭😭😭من موندم وافسرگی وگریه های مدام.مردم شهرکم وبیش ازماجرای من وامیرمطلع شده بودن واین برای خانوادم ننگ سنگینی بودوبرای همین سرکوفتاوطعنه هاشون شروع شد😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
😔 زندگی برام تلخ وغیرقابل تحمل شده بودگاهی به خ.ودکشی فکرمیکردم وبیشترروز تواتاقم بودم وبیرون نمیومدم
.امیرگاها زنگ میزدوحالمومیپرسید😔بعدچندوقت سروکله چنتاخواستگارپیداشدوخانوادم بخاطرننگ رابطه من وامیروبرای اینکه هم دهن مردم بسته بشه وهم شرمن کم بشه منوبه زورسرسفره عقدنشوندن😭😭😭من باکسی رفتم زیریه سقف که هیچ علاقه ای بهش نداشتم اوایل خیلی باشوهرم دعواداشتم اصلاانگارازیه دنیای دیگه اومده بودو منودرک نمیکردومن باعقده های گذشته وبلایی که خانوادم سرم آورده بودن باهمه سرجنگ داشتم.بعدیه مدت قهرکردمو رفتم خونمون که طلاق بگیرم ولی خانوادم پشتم نبودن ودوباره برگشتم سرزندگیم.من ازدواج کردم بچه دارشدم ولی دیگه هیچوقت عاشق نشدم😔هنوزم وقتی امیرو توخیابون میبینم دلم میلرزه وپاهام سست میشه😢😢وقتی اونم متوجه حضورمن میشه برای چندلحظه انگارهردوبعدزمان ومکان رافراموش میکنیم بچه هام بزرگ شدن دعواهای منوشوهرم کمتروکمترشدوفقط مثل همخونه داریم باهم زندگی میکنیم.بعدامیردیگه عاشق هیچکس نشدم حتی شوهرم.روی صحبتم باشماجووناس زندگی من ازدست رفت اماشماتوروخداباچشم بازعاشق بشین نگاه به ظاهرطرف نکنین فقط باعقل تصمیم بگیرین عشق واقعی فقط یکباربه سراغ شمامیادپس باچشم بازدرآغوش بگیریدش دختروپسرم نداره همه جوونارومیگم.من توسن ۳۵ سالگی همه موهام سفیدشده افسرده ودلمرده شدم روزی یه مشت قرص میخورم ودارم تبدیل به یه آدم بی اعصاب روانی میشم ویه پیامم دارم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دخترم ۱۷ سالمه با یه پسر در ارتباط هستم یعنی ۹ماه میشه ک با هم هستیم همو خیلی دوس داریم و خیلی بهم اهمیت میدیم و چند باری هم همو دیدیم
سلام دخترم ۱۷ سالمه با یه پسر در ارتباط هستم یعنی ۹ماه میشه ک با هم هستیم همو خیلی دوس داریم و خیلی بهم اهمیت میدیم و چند باری هم همو دیدیم
من خانوادم خیلی سخت گیر هستن نمیزارن برمبیرون اینچند وقت هم دیدمش قبل از کلاسم میرفتممیدیمش خیلی کم هم وقتداشتممثلا ۵ دقیقه وقت داشتم
یکی از دوستام حالش بد میشه بیمارستانی میشه با بقیه رفیقام تصمیممیگیریم که بریمملاقاتش دوسپسرم میفهمهمیگ میخام بیام ببینمت گفتمباشه میاد همو میبینم من رفتمخونه تو اتاقنشسته بودم از داداشم داشتم سوال میپرسیدم یهو کلمو میکنم تو گوشیمیگآره کلش کرده تو گوشینمیپرسه باباممیاد تو اتاقمیگگوشیت بدهمنمچون که داشتم باهاش چتمیکردم ترسیدم ندادم بلاخرع گوشی ب بدبختی ازمگرف چتامون خوند قرار هامون هم فهمید ۱ ماه نیمگوشیم دسمنبود اون طرف هم میخاس بیاد خاستگاریم ولی منمیگفتم نه از اونطرف هم باباممیگف اگمیخاستترو زودتر از این حرفا میومد ب خانوادش میگف بعدش خانوادش ب مامیگفتن ن اینکه یواشکی قرار بزارین خانوادش خبر دادن از همه چی خانوادش گفتن تا وفتیحلقه نخری حق نداری کاری بکنی الان باهمهنوز در ارتباط هستیم و قراره بیاید خاستگاریم ب نظرتون بابامقبولمیکنه و اگ قبول کنهرندگی خوبی داریم؟؟
منم دختر ۱۷ساله
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
زمستان سه سال پیش بود. صبح یک روز سردِ زمستانی موقعی که بچه ها و پدرشان بعد از صرف صبحانه، راهی مدرسه و محل کار شدند و من در خانه تنها و بیکار مانده بودم.
زمستان سه سال پیش بود. صبح یک روز سردِ زمستانی موقعی که بچه ها و پدرشان بعد از صرف صبحانه، راهی مدرسه و محل کار شدند و من در خانه تنها و بیکار مانده بودم.
چند ماهی از چهل و پنج سالگی من می گذشت. تا ظهر تقریبا کاری نداشتم. روی مبل لم دادم و میل بافتنی را به دست گرفتم و شروع به بافتن کردم. این کار را دوست دارم، آرامم میکند.
به مطالبی که در مورد پیری جمعیت ایران و جهاد فرزندآوری و....خوانده بودم، فکر میکردم. با خودم میگفتم من یک زن خانه دارم، کارم بزرگ کردن بچه هست. کاش الان هم یه بچه کوچک داشتم و بزرگش میکردم ولی خب این فقط در حد حرف و خیال بود.
گذشت و کم کم راجع به این موضوع بیشتر فکر میکردم و با این و آن حرف میزدم. دخترم در خیالش از اینکه یک خواهر داشته باشد، خوشحال میشد و پسرم دوست داشت برادر داشته باشد ولی خودشان میدانستند که این فقط یک آرزوی محال است.
کم کم راجع به این موضوع با همسرم نه خیلی جدی، صحبت کردم که همانطور که انتظار داشتم مثل قبل مخالفت کرد اما من نمیتوانستم به بچه سوم فکر نکنم بنابراین کار را سپردم به خداوندگار حکیم و توکل کردم.
روزها میگذشت و زندگی روال عادی خودش را طی می کرد تا اینکه در بهار سال بعد یک ماه بعد از تولد ۱۵ سالگی دخترم وقتی دوره ام عقب افتاد، به ماما مراجعه کردم تا مطمئن بشوم که یائسه شدم. ماما گفت یائسه که نه شما برو برای تست بارداری و من😵💫
با حال عجیبی به آزمایشگاه رفتم و با اضطراب به منزل برگشتم. منتظر جواب بودم. گفته بودن دو ساعت دیگه تماس بگیرید جوابو تلفنی میدیم. گوشی رو برداشتم و به اتاق پناه بردم و در تنهایی به آزمایشگاه زنگ زدم. گفت خانم مثبته، مبارک باشه، میخواستین یا نه؟ فقط گفتم ممنون و قطع کردم.
نمیدانم چه حالی داشتم یه اتفاق عجیب افتاده بود. نمیدانستم چه کار کنم. چطور مطرح کنم. به کی بگم، که ناگاه دخترم وارد شد. حال منو دید پرسید مامان چی شده؟ بی مقدمه بهش گفتم باردارم. او با جیغی که از شادی کشید، به من روحیه داد. به خودم اومدم، دیدم پسرم هم داره از خوشحالی بالا و پایین میپره. مانده بودم چطوری به باباشون بگم. ترجیح دادم خبر رو پای تلفن به ایشون بگم تا حضوری
گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. بعد از سلام گفتم آقا با خرما تشریف بیارید خونه چون خرما بچه رو صبور و خوشگل میکنه😅 اما همسر باور نکرد و چند بار پرسید و وقتی مطمئن شد عصبانی شد.
من هم ناراحت و دلسرد گوشی رو قطع کردم.
وقتی حال خوش و ذوق بچه ها رو میدیدم حالم بهتر می شد. خوشبختانه عصبانیت همسر هم فقط یک روز طول کشید و به سرعت شرایط رو پذیرفت و تا انتهای مسیر با من همراه شد.
با تولد دخترکم در سن ۴۶ سالگی، ما همه خوشحالیم و همسرم و بچه ها به شوق دیدنش، هر جا که باشند زودتر خودشون رو میرسونن خونه تا از بغل کردن و بوسیدن و بوییدنش سرشار از زندگی بشن❤️❤️❤️
اینم بگم که طفل من یک سال بعد از فوت پدر عزیزم به دنیا اومد و با اومدنش مادر پیرم رو از تنهایی در آورد و از اونجایی که با مادرم همسایه هستیم، مادرم هر روز عصا زنان برای دیدن و بازی با نوه کوچولوش به خونه ما میاد و چشمم به دیدنش روشن میشه 😍❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
عزیز خاله ت اهل چه شهری هس
الان توهمه شهرها گروه ازدواج هس که فقط خانماعضوهستن
میتونی تومسجد بپرسی
مادربزرگ🌹
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-نجلا ما باید این راهو با هم بریم.
با نفرت سری تکون داد و چرخید.
-محاله! اصلاً نمیتونم تحملت کنم.
:
-بیا برو این تاییدیه کذاییی رو به عمه جونت نشون بده و بهشون مشتولوق بده تا دهنشون رو ببندن و دست از سرمون بردارن.
نگاهی به زخمش کردم. خ..ونریزیش کمتر شده بود و خیالم راحت تر. نجلا دیگه حرفی نزد و تو سکوت چند تا د.ستمال کاغذی برداشت و روی زخمش گذاشت. وقتی خیالم تا حدی راحت شد.
به اجبار بلند شدم ودستمال و به سمت در رفتم. صدای زمزمه و خندهها رو میشنیدم. خدایا دیگه کی تو این دوره پشت در خیمه میزنه تا ببینه عروس و داماد به ح.جله رفتن یا نه؟همین که در رو باز کردم جماعت پشت در به سمتم چرخیدند. اینقدر از دیدن قیافههاشون عصبانی بودم که احساس میکردم یه مشت حیوون و خ.وک پشت در نشستن و بدتر از همه عمه و مادر نجلا بودن که با چشمهای منتظر و مشتاق من رو میپاییدن!
با دست مشت شده تاییدیه رم به عمه دادم که زنها کل کشیدن و صداشون کل ساختمون رو برداشت. چند دسته اسکناس از جیبم درآوردم و به عمه دادم تا دهن این زنان رو ببنده. با نفرت چرخیدم و در رو پشت سرم بستن و بالاخره من و نجلا تنها شدیم. نگاهم به نجلا رسید که با د.ستمال زخ.مش رو بست. دور تا دورش پر از دس.تمال کاغذی های کثیف بود. خودشو عقب کشید و به دیوار تکیه داد و سرش رو تو دستاش گرفت. با دیدن بند انگشتای خ
ونیش آهی کشیدم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم اون دختر زشت به همچین شیرزنی تبدیل بشه که برای ختم قائله مثل یه مرد چاقو بکشه و خودش رو زخمی کنه. احساس کوچیکی کردم. الحق که نجلا مردونگی کرده بود.
***
« سارا »
تو ماشین نشستم و در رو محکم پشت سرم کوبیدم. حالم اصلاً خوب نبود. بعد از دیدن نجلا مثل دیوونهها شده بودم و به سختی سعی میکردم خودم رو کنترل کنم. انگار تازه احساس خطر میکردم و چشمم به حقیقت باز شده بود. باورم نمیشد نجلا اینقدر زیبا باشه جوری که ه.وش و حواس از سر آدمی ببره. واقعاً به فرهاد و دمیر حق میدادم تحت تاثیرش قرار بگیرن و این منو به مرز جنون میرسوند. با اون چشمای درشت آهوئیش میدونستم میتونه هم مردی رو بنده خودش کنه.
ف