سلام عزیزم
تا الان هرچه پیام براتون فرستادم در گروه به اشتراک گذاشتید
خیلی خیلی ممنون وسپاسگزارم 🙏💐
اما پیام امروز از طرف دوستم هست چون گوشیش مشکل داره من پیامش براتون می فرستم
من ۴۸سالم هست ۴فرزند دارم ۲دختر و۲پسر
مشکلات خیلی زیادی دارم که اگه بخوام بگم از شاهنامه بیشتر میشه
اما مشکلی که الان دارم واز دوستان میخوام که بگن اگه جای من بودن چکار می کردن
البته شاید برای شما خنده دار باشه
پسر بزرگم مجرد هست پسر دومم ۲۴ساله حدودا ۶ماه هست که عقد کرده نامزدش غریبه هست
با اینکه همه میگن دختر خوبی هست وخانوادش هم خوب هستن ولی در دلم آشوب هست و مدام استرس دارم چون خواستگاری و عقد حدودا یک ماه شد و پسرم مهلت نداد به بریم تحقیق
از این ها که بگذریم
نامزد پسرم یعنی عروسم شب وروز خونه ما هست
در صورتی که در طائفه ی ما همچین رسمی داریم ومعتقدیم که شیرین برو وشیرین بیا
یعنی رفت وآمد باید متعادل باشه نه اینکه دائم آیزون پسرم باشه
خدا شاهده که با تمام وجودم به عروسم احترام میزارم
ولی با گوشه وکنایه فامیل چکار کنم که به من
میگن خب این که ۲۴ ساعت خونتون هست پس براشون عروسی بگیر
ولی من هم فعلا شرایط عروسی گرفتن ندارم
شما به عنوان یک مادر اگه دخترتون عقد بود
برای رفت وآمدش چکار میکردید
اخه از نظر فامیل من یه نوع سبک بازی وجلف بودن دختر هست
ببخشید طولانی شد
لطفا جواب بدید اصلا فکر کنید یه چالش رفت وآمد هست در زمان عقد
🙏💐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام ممنون ازگروه خوبتون من دختری دارم 34ساله ازشش ماهگی تشنج میکنه
اینقدر تشنج کرده که کم توان ذهنی هست از وقتی که بزرگترشده وقتی داره تشنج میکنه میگه یک زن اذیتش میکنه وازش به شدت میترسه وتشنج میکنه وحذیان میگه نمی دونم چکارکنم خواهش میکنم اگه تجربیاتی دارید دراین مورد به من هم بگید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
البته به جز سارا. ناخوداگاه میدونستم هر وقت پای سارا به میون میاد، نجلا گارد میگیره.
بالاخره اونقد گفتم که چشماش بسته شد و سرش روی شونه ش افتاد. لبخندی زدم. واقعا انقدر داستانم خواب آور بود یا از خستگی زیاد خوابش برده بود؟
نجلا سر روی بالش گذاشت و لحاف رو تا روی شونش کشید و خوابید. همون جا دراز کشیدم و زیر نور کمرنگ مهتاب به صورتش خیره شدم. احساس میکردم یه غریبه روبروم دراز کشیده و باید کشفش کنم. این اولین باری بود که دوست داشتم خودم زنی رو کشف کنم.
***
«نجلا»
با صدای اساماس گوشی دمیر هوشیار شدم. انگار خواب و بیدار بودم. این وقت شب کی بود که داشت اساماس میداد؟ دوباره چشمام گرم شد که باز هم با صدای نوتیفیکیشن گوشی خواب از سرم پرید. همونجور که دراز کشیده بودم. بدون هیچ حرکتی با چشمای باز به دیوار روبروم خیره شدم که نور ملایم مهتاب رو دیوار سایه انداخته بود. دوباره صدای گوشی اومد و شستم خبردار شد، دمیر داره با کسی چت میکنه. آهی کشیدم. کی میتونست باشه به جز زنش؟
لبهامو روی هم فشردم. هنوز چند ساعت هم از عروسیمون نمیگذشت و آقا سراغ دلدارش رفته بود. چقدر این مرد وق.یح بود که حتی تو شب عروسیمون هم دست از این کثافت کاریش برنمیداشت.
دستام مشت شد و نفرت تمام وجودم رو پر کرد. از این مرد متنفر بودم. با حرص دندونهام رو هم چفت شد و با اساماس بعدی چشمامو محکم روی هم بستم. دلم میخواست بخوابم و نبینم و صدای پیغامهاشون رو نشنوم؛ اما پیغامها پشت سر هم میومد و من فقط خ ون دل میخوردم. برام مهم نبود دمیر زن داره و داره با زنش چت میکنه، برام مهم بود که چقدر یه مرد میتونه بی وجدان باشه که حتی حاضر نیست به ساحت این اتاق احترام بذاره و جلوی اون دل واموندشو بگیره.
به خودم نهیب زدم:
-اهمیتی نده. بگیر بخواب ولش کن.
و کف دستم رو روی گوشم گذاشتم تا شاید کمتر بشنوم و خوابم ببره اما با صدای الو گفتن زمزمه مانند دمیر احساس کردم یه سطل آب جوش روی سرم خالی کردن. میخواست با زنش حرف بزنه؟
-سلام عزیزم... قربونت برم! حالت بهتر شد؟
کم مونده بود سر به کوه و بیابون بزارم. خدایا چرا این مرد انقدر پررو بود؟
-فدات بشم... خوابیده! چی میگی؟
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
لیلی هستم (معلم )باسابقه ۲۰سال دارای دوفرزند پسر یکی ۲۳ساله که خداروشکر ازدواج کرده وعروس خوبی دارم که شهردوری ازما زندگی میکنن و...
سلام نازگل جان ممنون از کانال بسیار جذابت
با سرگذشت هایی که برامون میزاری چقدر بابعضی هاش خوشحال میشیم با بعضی هاش بغضمون میگیره خواستم شرح حال زندگیمو براتون بگم منم الان تو دوراهی زندگیم😔
یه دلم میگه چقدر صبر ؟چقدر تحمل😞
یه دلم میگه صبر کنم شاید درست بشه ولی افسوس هرچی میگذره چیزهایی برام آشکار میشه که میخوام هرچی هست وجا بزارم برم🙈
لیلی هستم (معلم )باسابقه ۲۰سال دارای دوفرزند پسر یکی ۲۳ساله که خداروشکر ازدواج کرده وعروس خوبی دارم که شهردوری ازما زندگی میکنن ویکی ۱۵ساله
تویه خانواده ارتشی که بابام ژاندار ارتش بودن با ۴تاخواهر ویکی برادرزندگی میکردم دوران مجردی بسیار خاطره انگیزی داشتم وضع مالیمون متوسط بود بایه حقوق کارمندی بابای عزیزم
دختری بودم پرازشروشور نوجوانی وپرانرژی که دوستای زیادی داشتم وهمه من ودوست داشتن به قول یکی دوستام مهره ی ماردلشتم وباهمه جور بودم دوران خوش دبیرستان با خاطره های خوب وشیرین پشت سرگذاشتم وهمون سال اول چون درسم خوب بود کنکور دانشگاه دولتی قبول شدم رشته جغرافیا که عشقم بودچون دبیر جغرافیمون وخیلی دوست داشتم
تودانشگاه هم دوستای صمیمی داشتم یکی از اون هانسرین دختر خونگرمی بود از شهر شاهین شهرباعشق وعلاقه درسهام ومیخوندم با نمرات عالی ترم اول وپاس کردم بامعدل عالی ومن ونسرین ویکی پسرای کلاسمون محمد رقیب بودیم ونفرات اول تاسوم شدیم
خلاصه ورود من به دانشگاه مصادف شد با شروع خواستگارای جور واجور که اصلا دوست نداشتم به خاطر علاقه شدیدم به درس ازدواج کنم تااینکه ترم دوم دانشگاه یه خواستگار سمج اونم از شهر دیگه برام پیداشد بامدرک دیپلم وشغل آزاد مغازه رختخواب دوزی داشت
از من انکار واز خانواده اصرار که پسر خوب وموجه ای هست وقبول کن .چون تو دوره ما دهه شصتی ها فکر میکردن اگه دخترها پشت سرهم باشن باید به ترتیب ازدواج کنن واز این حرف ها
یهو چشم روی هم گذاشتم دیدم عید همون سال، ترم دوم سر سفره ی عقدم یعنی ازدواج کاملا سنتی وبدون عشق یادمه روزی که شیرینی ازدواجم وبردم دانشگاه همه بچه ها تبریک گفتن ولی علی یکی از همکلاسی هام که دوستام سربه سرم میزاشتن ویه حدس هایی زده بودن ولی بیچاره اصلا فرصت نکرد عاشق بشه😔ویهو هنگ کرد از ازدواج یهویی من واصلا شیرینی بر نداشت خلاصه من تودوران عقدم درسم وهمچنان میخوندم ونمراتم عالی بود
اوایل همسرم مرد خوبی بود وکم کم علاقه پیداشد وحتی عاشقانه من ودوست داشت میگفت اگه جواب نه داده بودی تادم دانشگاه میومدم وراضی ات میکردم ولی خوب از لحاظ مدرک پائین ترمن بود وهیچ موقع من به روش نیاوردم گذشت تا اینکه به خاطر رشته مون تور گردشگری به شهرهای دیگه داشتیم وباید میرفتیم اهواز واون طرف ها وقتی به همسرم گفتم اول مخالفت کرد ووقتی گفتم جزیی از درسهامون هست به ناچار قبول کرد ومن اون سال رفتم اردو
چون یه جورایی وابستگی داشتیم وبفیه همه مجرد بودن خودم هم یه کم سختم بود ولی روی هم رفته خوش گذشت ولی چون مثل حالا گوشی همراه نبود تا مرتب از حال هم خبرداشته باشیم ومنم تلفن کارتی دم دستم نبود نمیتونستم مرتب زنگ بزنم واز این بابت همسرم خیلی نگرانم شده بود وچندروزی بی خبر از حالم
ودوستای دانشگاه هم همش سربه سرم میزاشتن شوهر ذلیل هرجا میریم میخواد زنگ بزنه وغافل از اینکه من آب شده بودم واون ماهی چون اصلا موفق نمیشدم باهاش تماس بگیرم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
وچون فقط تلفن خونه بود اون موقع که من زنگ میزدم خونه نبود وپیغامم ومیرسوندم که من خوبم بالاخره بعد چندروز که از مسافرت برگشتم حسابی عقده کرده بود وتودلم درآورد با سروصدا که دیگه دفعه آخرته نمیزارم بری اردو وهمینم شدوشد اخرین گردش علمی دوران تحصیلم.
سال۷۹لیسانم وبامعدل خوب گرفتم وبعداز ۲سال ونیم عقد یه خونه توشهر خودشون برام اجاره کردورفتیم سر خونه زندگی
خونه خوبی بود ولی چون از شهر وخانوادم دورشده بودم خیلی احساس دلتنگی میکردم مخصوصا که تلویزیون هم نداشتیم وخودمو بایه ضبط صوت قدیمی سرگرم میکردم تازه تابستان هم شد وکولر آبی نداشتیم وگرمارا بایه پنکه دستی سر میکردم گذشت وماه چهارم ازدواجم یه روزصبح یاحالت تهوع شدید از خواب پاشدم وتوخونه تنها بودم فکرش وکه کردم دیدم بله از ماهانه ام عقب افتاده وبه خاطر این موضوع خوشحال شدم چون هرچی باشه از تنهایی درمیام وکودک قشنگم میشه همدمم
وهمین هم شد ورفتم آزمایش خون وجالبه وقتی جوابم آماده شد بهم گفتن تبریک میگم احتمالا دوقلو حامله ایی ومن وهمسرم بااشتیاق وذوق فراوان به خانه رفتیم تا عید دوماه مونده بود وگفتیم فعلا به خانواده ها نگیم وعید سوپرایزشون کنیم همسرم خدایی خیلی دوستم میداشت وچون داداشش اینا بعد ۵سال بچه دارشده بودن خیلی ذوق داشت که من زود باردارشدم واز پاقدم منم بود که جاریم بعد ۵سال باردارشدوحتی خاله جاریم بهم گفت
روزها گذشتن ومن توماه ۶بارداری بودم که خانواده ام از شهرستان اومدن وسیسمونی آوردن وبابام چندتا فامیل های خودش هم دعوت کرد وخانواده خودم وهمسرم همه دعوت بودن ولی اینجا بود که اخلاق بد همسرم وفهمیدم که ناراحت شد که چرا بابات خودش برای خودش مهمون دعوت کرده وبه خاطر همین زیاد خانوادم وتحویل نگرفت همه رفتن فقط مامان وبابام موندن واون شب نحس که اولین خاطره تلخ زندگیمه رخ داد که الان هم که دارم بازگو میکنم اشک هام جاری شده بحث الکی سر دعوت کردن مهمان ها با پدر عزیزم(روحش شاد اگه دوست دارید صلوات برای شادی روح همه باباهای آسمانی بفرستید🖤)شروع شد وبادعواوسروصدا بابای قشنگم وهل داد واز خونم بیرون کرد به حدی حرکتش زشت بود که ساعت بابام پرت شد یه طرف و....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
مامان وبابام رفتن وقلب شکسته من وبا خودشون بردن واینجا فهمیدم که چقدر یه آدم میتونه وقیح باشه که چنان بی احترامی به بزرگتر اونم پدر همسرش داشته باشه وبه جای تشکرش از بابت سیسمونی این کارهاروبکنه
دیگه ته دلم ازش نفرت پیدا کردم هرچند بعد رفتنشون مثل ... پشیمون شد وخواست از دلم دربیاره ولی جه فایده آب رفته رو نمیشه به جوی برگردوند.
گذشت وپسر قشنگم آبان سال۸۰به دنیا اومد وشد همه زندگیم، پناه سختیام ودلتنگیام
خداراهزاران بار شکرپاقدم خوب پسرم همسرم خودش گفت شهرخودشون ودوست نداره ورفتیم شهر خودمون واوایل سه ماهی خونه مامانم بودیم تا یه خونه پیدا کرد واثاث کشی کردیم
به خونه جدید که رفتیم وسایلی که کم داشتیم وخریدیم مثل تلویزیون و...روزهاپشت سرهم میگذشتن وپسر قشنگم دوساله شد که یه روز خواهرم گفت آموزش وپرورش دارن نیرو میگیرن برای نهضت سواد آموزی وتنها راه ورود به این ارگان نهضته اول مخالفت کردم گفتم حوصله سروکله زدن با بزرگسال هاروندارم ولی وقتی فکرش کردم دیدم حیفه لیسانس گرفتم ولی بیکارم مدارک هام وبردم اداره بعد از آزمون ورودی خداروشکر قبول شدم وازسال۸۲ مشغول به کارشدم والبته که سختی های زیادی داشت که باید خودت بری دونه دونه خونه هارو بزنی وشاگرد بیسواد جمع کنی وثبت نام کنی وکلاس تشکیل بدی ولی چون علاقه داشتم خداروشکر کلاس های خوبی برگزار کردم وتواین کار موفق شدم
باحقوق خیلی کم کارم وشروع کردم دوسالی توشهر خودمون بودم وسال بعد توی روستاهای اطراف کلاس تشکیل دادم وباوجودی که پسرم کوچک بود پیش مامانم وهمسرم میگذاشتم وبه کلاس میرفتم یه سال مجبور شدم تویه روستابیتوته کنم خیلی بهم سخت گذشت پسر۵ساله ام وجا میگذاشتم وشنبه میرفتم چهارشنبه برمیگشتم از یک طرف دلتنگی پسرم ازیک طرف مشکلات کلاسداری توروستاونیومدن شاگردها سرکلاس وبازدیدهای اداره وجروبحث های ما با مدیر مرکز که تازه به دوران رسیده بود ومیخواست بزرگی کنه ومن تحملش ونداشتم و... باعث شد اون سال سال سختی وپشت سر بگذارم وخداروشکر گذشت
بعد ازتحمل ۵سال سختی های روستاوحق التدریسی خداروشکربعداز انجام آزمون استخدامی سال ۹۰ به استخدام رسمی آموزش وپرورش درآمدم واین ومدیون قدم پرخیروبرکت پسر دومم سال۸۹میدونم البته بین تولد دوپسر قشنگم ماجراهایی رخ داد که باعث شد دوباره نسبت به همسرم تنفر پیداکنم اینکه دروغ بزرگی که حتی فکرشم نمیکردم تااین حد شبیه راست باشه اینکه یه روز گفت یه پولی داره ومیخواد خونه بخره ومن سرازپا نمیشناختم که بالاخره صاحب خونه میشیم واز اجاره نشینی درمیام وهرروز از این املاکی به اون املاکی دنبال یه خونه خوب ومناسب یه روز گفت یه خونه دیدم مناسبه فقط یه مقدارپول کم دارم اگه میتونی از همکارت قرض بگیرومن ساده دل ازهمکارم گرفتم ولی چند وقت که گذشت دیدم ازخونه خبری نیست وافسوس وصد افسوس که دروغی بیش نبود واصلا پولی دربساط نبود...
به هر زوری بود خداروشکر پول همکارم وبهش پس دادم ولی وقتی فهمیدم بهم ناروزده دیگه نتونستم تحمل کنم وپسرم که ۵ساله بود وبرداشتم وبا دلی شکسته راهی خونه بابام شدم ولی بعدازچندروزکه گذشت متاسفانه فرهنگ اشتباه اون روزها که چاره ای نیست باید بسوزی وبسازی وپادرمیونی بزرگترها مخصوصا اصرار مادرشوهرم وتنها به خاطر پسرم دوباره مجبور شدم برگردم سر خونه زندگی وروز از نو روزی از نواما بادلی محزون وگرفته
وبعدازآن تاریخ تنها به عشق فرزندم موندم کنار زندگیم وادامه دادم وخداروشکر به کارم سرگرم بودم وسعی کردم فراموش کنم انچه که گذشت هرچند دیگه دل خوشی از همسرم نداشتم
بعد استخدامم مدتی توروستا بودم وسپس به شهر خودمون منتقل شدم وتودوران ابتدایی معلم بودم عشقی که به بچه هاداشتم وفرزندان عزیزم باعث شد دوباره به زندگی دلگرم بشم البته اغماض نباشه تواین دوران همسرم همراهم بود وکمکم کرد که
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
باوجود بجه کوچک به کارم ادامه بدم ولی این بین قرض وبدهکاری ها بابت وامی که گرفتم ویه مغازه کوچک ساختیم وطبقه بالاش یه واحد مسکونی جمع وجور یه کم با خواهرام به خاطر اینکه ضامن بودن یه بحث هایی پیش اومد وهمسرم به جای اینکه عذرخواهی کنه پروپرو میگفت باید ضامن نمی شدید واین تنش ها بین همسرم وخانوادم باعث شد که من بیماری تیروئید بگیرم وخیلی بدحال ولاغر شده بودم تاجایی که یه روز همکارم بهم گفت لیلی جان جرا اینقدر رنگ پریده ای؟غذاتوگلوم گیر میکرد وخیلی اذیت میشدم وبعد ازمراجعه به دکتر فهمیدم که تیروئیدم بدخیم شده وبعداز عمل جراحی مراحل ید درمانی وطی کردم وخدا میدونه چه دوران سختی بود انشالله برای هیچ کس اتفاق نیفته دوهفته قرنطینه ودوری از فرزندان وخانواده بازهم توخونه بابای قشنگم البته اتاق جدا ورسیدگی مامان عزیزم.که خداروشکر مراحل درمانم به خوبی پیش رفت وکمی حال روحی وجسمیم بهترشد ودوباره اول مهراون سال به محیط کارم وارد شدم ولی چون تارهای صوتیم آسیب دیده بود کلاس وکنار گذاشتم وشدم مربی پرورشی
تازه داشتم دوران نقاهت بیماری ام وپشت سر میگداشتم که دوباره سروکله یه طلبکار دیگه پیداشداونم با مبلغ بالا وفهمیدم همسرم بدون اجازه من چک امضا کرده وطلا خریده وبایه قیمت پائین ترداده بدهکاری وحالا اون طلافروش دنبال مبلغ چک هست وچک ها برگه شده وهرروز طلبکار دم درخونه وسروصدا که پولم وبده وقتی فهمیدم دوباره دنیا روی سرم خراب شد از دست نادانی های همسرم وکارهای خلافش ،دوباره حالم بدشد وراهی بیمارستان شدم .خیلی فشار روم بود وحتی نمیتونستم با خانوادم درجریان بزارم بعد از شنیدن این اتفاقات بهش گفتم تصمیمم قطعی هست ودرخواست طلاق میدم حتی رفتم دادگاه وپرسیدم جرم جعل امضا چی هست وگفتن زندان ولی بازهم چندروزی گذشت ودوباره به خاطر فرزندانم که آسیب میدیدن صبر کردم وپای زندگیم موندم
چتدوقت که گذشت همه حساب هام مسدود شد وبه ناچار از خواهر زادم پول قرض گرفتم وبدهی هام ودادم وچک هارو آزاد کردم .
کم کم یه وام اداره گرفتم ویه ماشین رانا خریدم گواهینامه هم داشتم ولی چون مدتی گذشته بودیادم رفته بود ماشین به اسم خودم ولی همسر سوار شد وهرجا میرفتم من ومیرسوند ومیومد دنبالم میگفتم خودم میخوام سواربشم میگفت دیگه من رانندتم چکار ماشین داری؟
واین شد که اعتماد به نفسم وازم گرفت ودیگه نتونستم پشت ماشین بشینم همش انرژی منفی میداد حالااگه سوارشی میزنی یه جا من پول ندارم درستش کنم واز این حرف ها...
تازه جالب اینکه کارت حقوقم هم دست همسرم بود وبیشتر خرج چک ها وقسط هامون میشد وقتی میگفتم بده خودم میگفت برای واریز چک ها لازمش میشه ولی هرچی هم میخواستم بخرم از کارت استفاده میکردم وچند وقت که گذشت همراه بام اومد دیگه اسمی دست اون بودوسریع پول هارو کارت به کارت میکردم وفقط برای چک ها نگه میداشتم
دیگه گذشت وپسر اولم توسن ۱۹سالگی عاشق دختردلخواهش شد که اونم دوسال کوچکتر بودوجون از اقوام خواهرم بود وتوی رفت وآمدهای خانوادگی هم ودیدن وخاطر خواش شد وباوجود مخالفت همسرم که براش زوده شادی جون شد عروسمون، البته دوسالی نامزد بودن وبعد عقد کردن ویه جشن کوچولو براشون گرفتیم چون کرونا بود دیگه سالن وکنسل کردیم وتوخونه دوطبقه خواهرم جشن گرفتیم وخداروشکر خوب بود ومن خوشحال بودم که حداقل پسرم خوشبخت شدوبا عشقش ازدواج کردوالان یه شهر دیگه دارن زندگی میکنن
پسر دومم هم الان ۱۶ سالشه وفعلا تابستونی برای کار رفته پیش داداشش شهردیگه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام عزیزم خوبی گلم وقتتون بخیر
من میخواستم یک سوال کنم درمورد دکتر بینی در مشهد
من ۲۰ سالمه خیلی دنبال دکتر بینی بودم ولی خب یه سری دکترا منو عمل نمیکنن یه سری ها بخاطر شکاف لب و کامم
تروخدا دوستان اگه دکتر خوب بینی تو مشهد میدونید بهم معرفی کنید ممنون میشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یه اتفاق دیگه که تازگی برام افتاده ودارم ازدرون منفجر میشم اینکه چندوقت پیش توخونه مامانم طلاهای خواهرم گم شدوهمه نگران بودن که یعنی کی میتونه برداشته باشه همه جاروزیروروکردیم پیدانشد خواهرم خیلی ناراحت شد وگفت این نمبشه که توی خونه مامان طلام وگم کردم وقبلاهم خونه مامانم چیزهای زیادی گم شده بوداز چرخ گوشت،تلفن سیار،بیل ،شلنگ وحتی یه بارتومسافرت خانوادگی ساعت نقره زن داداشم و...
وبه خاطر همین خواهرم گفت هرطور شده یه نفر وهیپنوتیزم میکنم ومعلومش میکنم که کی برداشته
قیل ازهیپنوتیزم یه شب خونه مامان حدیث کسا رو که ماهانه میخونیم قران وآورد وگفت چون توخونه مامان زیاد چیز گم شده بدتون نیاد به بزرگ وکوچیک شک دارم وهمه باید دست روقرآن بزارید وقسم بخورید که برنداشتم درسته خیلی هابهشون برخورد ولی همه دست روی قرآن گذاشتن وقسم خوردن که همسرمنم دست گذاشت وقسم خورد ولی احساس کردم صداش یه جوری هست(الله اعلم)وچندمدتی گذشت ویه روز که داشتم ازکلاس برمیگشتم خواهرم باهام تماس گرفت وگفت لیلی جون ناراحت نشی ها ولی باید یه حقیقتی وبهت بگم یه نفر وهیپنوتیزم کردم اسم شوهر تو دراومد وااااای خدااااای من نمیدونید چه حالی شدم آب سردی ریختن روی سرم ویه لحظه هنگ کردم گفتم ازکجا معلوم اینا راست باشه گفت اینی که این کاروکرده حرفش رد خور نداره ودرسته دیگه نتونستم تحمل کنم واشکام بودکه مثل سیل جاری میشد خواهرم دلداریم داد وگفت ماهمه پشتت هستیم وخدامیدونه چندسال همه بهش شک داشتیم ولی به خاطرتوچیزی نمیگفتیم وحالا هم که بهت گفتم میخوام بیشتر حواست وبهش بدی ولی اصلا به روی خودت نیاری که بفهمه وبتونی مدرک جمع کنیم وثابت کنیم
خدای من چقدر برام اون لحظه سخت بود رویاروی باهاش یه طرف واینکه دوباره خودم بزنم به بیخیالی وفعلا توخودم نگه دارم وبه روش نیارم یه طرف .خواهرم بهم قول داد کنارم باشه وهرموقع کم آوردم باهاش تماس بگیرم ودردودل کنم تا زمان بگذره وبتونم حواسم وبه کارهاش :حساب بانکیش، خریدهاش ورفت وآمدهاش بیشتر جمع کنم
وقتی اومد دنبالم ازدرون داغون بودم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم ولی مگه میشد همسرم متوجه حالم شد گفت چته؟صبح که آوردمت شنگول بودی حالا چی شده اینقدر دمغی ومن بهونه کار وخستگی تومدرسه روکردم وهیچی نگفتم
وقتی اومدم خونه اصلا دست ودلم به کار نمی رفت ،حوصله آشپزی وکارتوخونه رانداشتم داشتم منفجر میشدم نمیدونستم چه راه حلی برای مشکلم پیداکنم بمیرم پسرم متوجه حالم شده بود ومدام میپرسید مامان چرا ناراحتید؟ومن مشکلات مدرسه ودانش آموزان رابهانه میکردم وهیچی نمیگفتم.عصر که توخونه تنهاشدم زنگ خواهرم زدم وگفتم دارم دق میکنم یه راهی بهم نشون بده اونم شماره یه مشاور وبرام فرستاد سریع زنگ زدم وبرای فردا عصرقرار ملاقات حضوری وگذاشتم وسعی کردم به خاطر پسرم هم که شده خودم وآروم نشون بدم تااینکه عصرروزبعد وقتی تمام ماجرای زندگیم وبرای مشاور تعریف کردم یه کم سبک شدم وبه گفته مشاور همه این جریانات وبزار اینکه یه شک بوده وشاید همسرت این کارونکرده باشه فعلا نه به روش بیارنه حرفی بزن فقط صبرکن تایه مدت زمان بگذره وخیلی چیزها مشخص بشه ولی بیشتر مراقب کارهاش باش ببین میتونی مدرک جمع کنی یا نه!چندمدتی گذشت...
گوشی شو چک کردم پیامک های بانکیش ونگاه کردم مبلغ قابل توجهی نبود ،منتظریه فرصت مناسب بودم که وقتی میره شهرستان دیدن خانواده اش مغازه روکامل بگردم ببینم چیز مشکوکی می بینم یانه .تااینکه این فرصت فراهم شد وهمسرم برای کاری به شهرستان رفت وگفت تونمیای ومن بهونه ای جورکردم ونرفتم وقتی کامل مطمئن شدم رفت زنگ خواهرم زدم وگفتم بیاد تاباهم بگردیم خداروشکر کلید یدک مغازه را داشتیم خواهرم سریع خودش ورسوند وکلید وبرداشتم وبه پائین ساختمان که مغازه بود اومدم وقتی کلیدهارونگاه کردیم دیدم دوتاکلید بیشتر نیست وعلاوه براون یه قفل کتابی هم زده که کلید اون ونداشتم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
گفتیم خدایا چکارکنیم زنگ کلید ساز بزنم؟باروش های مختلف توگوگل سرچ کردیم ولی کارساز نبودومدام هم همسایه هارو میپائیدم که کسی متوجه نشه ویه وقت خبر به گوش همسرم برسونه
خواهرم به همسرش زنگ زدوگفت بیاد دم مغازه وچون نمیخواستم شوهرخواهرم ازجریان جیزی بفهمه گفتم چون شناسنامه ام تومغازه هست وکار فوری دارم باید حتما این دروبازکنم وتاکید کردیم که دراین مورد به همسرم چیزی نگه واین شد که شاید خواست خدابود که با کلیدهای یدک شوهر خواهرم قفل کتابی باز شد ووارد مغازه شدیم شوهرخواهرم رفت ومن وخواهرم به عملیات جستجو پرداختیم خیلی بهش تاکید کردم همسرم حساس هست هرچی وبرمیداره درست سرجاش بزاره که متوجه نشه دست زدیم یک ساعتی با ترس ولرز به کارمون ادامه دادیم وجیزی پیدانکردیم جز یه کارت بازنشستگی وگواهینامه بابای خدابیامرزم(لطفا یه صلوات برای روح همه باباهای آسمونی ازجمله بابای من بفرستید🖤😢)که اونم تاریخش گذشته وفایده ای نداشت ولی به عنوان مدرک برداشتیم ویه ادکلن که عکسش وگرفتیم که شاید ادکلن گمشده مامان باشه که اونم فایده نداشت چون کسی نمیدونست اصلا چه مارکی هست،خلاصه بعدازگشتن درهاروقفل کرده وبیرون اومدیم خداروشکر خلوت بود وکسی متوجه حضور ما نشد
بعد ازاینکه اومدیم بالا خواهرم گفت لیلی جان بیاوفراموش کن منم به خاطر تو از حقم گذشتم همه جیزوبه خدابسپار وبه زندگیت ادامه بده فکر کن اتفاقی نیوفتاده ولی مگه میشد تودلم آشوب به پا کرده بود ولی میگفت فراموش کن.اصلا بین هواوزمینم از همسرم ناراحت باشم که هنوز مدرکی ندارم از خواهرم ناراحت باشم که آیا همش شک وشبهه بوده وچیزی نیست ؟نمیدونم فقط خدا خودش کمکم کنه
دوباره حال روحیم بدتر شد اینکه ازیه طرف مدرک قابل توجهی دستم نبود که بتونم چیزی وثابت کنم واز یه طرف حرف های خواهرم وشک ودودلی که به وجود اومده بود رابطمون خیلی سرد شد با همسرم وسر اندک چیزی بهش گیر میدام وبحثمون میشد این وسط پسرم خیلی آسیب میدید ومدام مارودعوت به آرامش میکرد ولی چه آرامشی؟الان پسر دومم هم رفته کنار داداشش که گفتم یه شهر دیگه زندگی میکنه کمک دستش مغازه زرگری که هم وقتش وتابستونی بیهوده تلف نکنه هم کار یاد بگیره شایدم به امیدخدا همونجا موند وشد همکار داداشش از این بابت خیالم راحته که کنار برادرش هست ومن میتونم راحتتر به رفع مشکلم بپردازم وازراه قانونی اقدام کنم واگه مدرک خاصی دستم اومد همه چیزو به قانون بسپارم وبرای جدایی اقدام کنم هرچند میدونم راه پرفراز ونشیبی هست.بارها بهش فکرکردم به اینکه اگه جدابشم باید باتمام عواقب طلاق کنار بیام یابتونم یه زندگی مستقل ولی با آرامش وتجربه کنم یا زندگی که خودش دردرسرهای بعد جدایی وداره ولی از خدا اول موفقیت فرزندانم آرزوم هست وبعد یک زندگی آرام وبدون دغدغه وانشالله با توکل به خدا ودعای خیر شما دوستای عزیزم میخوام که اگه راه حل یا پیشنهادی مدنظرتون هست بهم بدید
یاحق دوستتون دارم
لیلی🌺🌸🌺
سلام سایه جان لطفاداستان زندگیم وبزار توکانالت که ببینم نظردوستان چی هست وچه راهی بهتر هست
خیلی ممنون وسپاس از کانال جذابت❤️😘
خیلی دعام کن دوستت دارم درپناه حق🌹
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿