❤️ این قانون ها رو با شریک عاطفیت بزار :
❤️- وقتی که عصبانی هستیم حرفی و صحبتی رو انجام ندیم که حرمت ها بشکنه چون یه چیز موقتی هست و با صحبت کردن باید حلش کنیم
💛- ناراحتی و بحث کردن ٬ یه چیز کاملاً غیر قابل اجتناب در همه ی روابط هست و این به معنای داغون بودن رابطمون نیست
😄- تو بحث و بگو مگوهای بینمون هدف این نباشه که کسی پیروز بحث بشه! قرار هست کنارهم به نتیجه برسیم که در نهایت حال رابطمون خوب شه
💚- نیاز های تو درنگاه من و نیاز های من از نگاه تو باید خیلی مهم و اساسی در نظر گرفته بشه و اولویت بودن خودش رو اینجا نشون میده !
💙- گاهی سوتفاهم بینمون بوجود میاد اما نباید دوربشیم از هم، سکوت کنیم و قهر کنیم! باید حرف بزنیم و وقت بزاریم و حلش کنیم
💜_ من و تو دشمن هم نیستیم و مهمترین افراد زندگی هم هستیم ٬ پس لازمه این بشه یه جهان بینی مشترک بینمون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام توروخداایندفعه دیگه بزارید
ازکسایی که میرن زیارت امام زاده ای امامی یاکسایی که عازم کربلامیشن عاجزانه
تقاضادارم برای مجردهاهم دعاکنن یه ازدواج خوب بکنن بخدابقیه ارنمیدونم ولی من
خیلی درعذابم توخونه خواستگارم دارم یاجورنمیشه یاتوتحقیق میفهمیم مشکلی هست
یااصلابه مرحله خواستگاری ودیدن هم نمیرسه...میگن دعای کسی درحق دیگری بیشتر
میگیره میدونم بایدصبورباشم وبه حکمت خداراضی ولی بخداخسته شدم نه
پیشرفتی هست توزندگیم نه کاری نه هیچی😔😔 s دل خسته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام نازگل جان خدا خیرتون بده بابت پیام ها که میزارید لطفا پیام من را هم بزارید
خواهر گلی که گفتن خواب سگ دیدن با کار خیری که برای امام حسین انجام دادی
باعث شده که امام حسین نگهدار شما و خانواده تون باشن اخه گوشت در خواب
دیدن مخصوصا خورد کنی خیلی بده قدیما میگفتن گوشت خواب ببینی یکی از نزدیکان
میمیره واسه همین کار خیرتون باعث شده که سگا بخورن که برای شما و بستگانتان بدی نرسه انشالله
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
هنوز رده های خون ی.انای که روی صورت و لباس پر چین عروسک جا خوش کرده بود، حالم رو خراب میکرد. بعد از مرگ یانای ازهمه عروسکها متنفر بودم و با دیدنشون جیغ میزدم، فقط همین یه دونه عروسک رو به یادگار نگه داشته بودم تا همیشه به یاد بیارم به خاطر این عروسک بود که یانای جونش رو فدای من کرد و زیر چرخ های ماشین له شد. این عروسک رو نگه داشته بودم تا مثل آینه دق هر وقت خواستم خودم رو شماتت کنم، به سراغش برم. دیگه بعد از هشت سال عادتم شده بود. تو بدترین لحظات زندگیم، عروسک رو بیرون می آوردم و ساعتها بهش خیره میشدم و به خودم لعنت میفرستادم که چرا این بلا رو سر یانای آوردم که حالا آهش دامنم رو بگیره و زندگیم با دمیر به اینجا بکشه. عجیب بود اما هر وقت اینکارو میکردم بعدش آروم میگرفتم. به کمد تکیه دادم و تو گرگ و میشه هوا به عروسک کثیف که دیگه هیچ شباهتی به اون عروسک اولی نداشت خیره شدم. تصاویری که توی کابوسم دیده بودم، جلوی چشمام میچرخید. یانای با اون دستهای خونی. عروسک رو به تنم فشردم و سر به کمد تکیه دادم. اونقدر تو دلم با یانای حرف زدم که بالاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم.
اینبار با صدای کسی که اسمم رو میبرد بیدار شدم. به محض باز کردن پلکام نور خورشید چشمامو زد.
-هی بیدار شو! چرا اینجا خوابیدی دختر؟! این چیه که تو دستت گرفتی؟
و سر جلو آورد تا بهتر عروسک دستم رو ببینه. با دیدن عروسک زشت و خراب ابروهاش بالا پرید:
-عروسکه؟ چرا اینقدر زشته؟ مگه بچه شدی؟
و دست دراز کرد تا عروسک رو بگیره که با صدای بم و خشدار غریدم:
-دستت رو بکش!
دمیرکه توقعشو نداشت از صدام جا خورد و عقب کشید.
-چته؟ نکنه دیوونه شدی یا خوابگردی و تو خواب راه میری و با عروسکات بازی میکنی؟
پوزخندی زدمو جوابشو ندادم. چرخیدم و عروسک رو توی کمد گذاشتم که با صدای تقه ای به در نگاه هر دومون به سمت در چرخید. نگاهی به سر تا ته اتاق انداختم همه چیز بهم ریخته بود اما حتی حوصله نداشتم بلند شم اتاق رو مرتب کنم. دمیر هم بی خیال تر از من از جا بلند شد و به سمت در رفت. دمیر با کسی سلام علیک کرد و صبح بخیر گفت. از همون جا سرکت کشیدم که ننه با مجمعی پر پیمون پا به اتاق گذاشت.
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
۱۸ سالم بود که رفتم بانکی که خودم حساب داشتم از حسابم پول بگیرم و شهریه دانشگاه مون و بدم اونموقع...
سلام
۱۸ سالم بود که رفتم بانکی که خودم حساب داشتم از حسابم پول بگیرم و شهریه دانشگاه مون و بدم اونموقع دستگاه نوبت گیر نبود باید فیش ها رو قطاری تو صف میزاشتی.
من و دوستم فیش مون گذاشتیم تو صف و نشستیم کنار باجه.
بعد یک ساعت نوبت مون شد دیدم یه آقایی اومد بدون نوبت با کارمند خوش بش کرد و کارمند بانک بدون نوبت داشت کاراش انجام میداد
منم عصبانی شدم 😒 با دعوا به کارمند گفتم اینجا مگه قانون نداره که ما یک ساعت تو نوبتیم جنابعالی داری کارای فامیلا ت و راه میندازی.یکی من گفتم یکی کارمنده
دعوا مون شد باجه ها و مدیر همه اومدن عذرخواهی کردن اون کارمند گفت من عمرا کار س و انجام نمیدم بره ازم شکایت کنه. دیگه باجه بغلی کار م انجام داد تمام مدت کارمند و اینجوری نکاه میکردم😒😡😏🗡🤬
کارم انجام شد و رفتم بیرون. یه هفته بعد دیدم یکی هی پیام میده مزاحم میشه فحش دادم دیدم منو میشناسه.
کم کم کاشف به عمل اومد که همون آقای کارمند بانکه🤓
میگفت از جسارت ت خوش م اومد از اینگه سر زبون داری و
اول ش فکر کردم میخواد انتقام فحش ها رو ازم بگیره بعد دیدم نه آدرس م و از تو پرونده حساب م گرفت ده ماه با هم دوست بودیم بعد مادر پدر ش و فرستاد خونمون😅
و عقد کردیم. الان ۱۵ ساله با هم زندگی میکنیم خیلی خیلی خیلی خیلی سختی و عذاب کشیدم تو زندگی باهاش که تو تمام چالش ها یی که گذاشتی من یه مورد و مشگل داشتم شرکت کردم.
امیدوارم تمام آدم ها کنار هم خوش باشن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#قشنگه_بخونید
تو که رفتی،
دیوار و طاقچه ها رنگ باختند.
اما خاطراتت
همیشه سفید ماند،
مثل چادر نماز سفیدت.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام
میخواستم خاطره خواستگاری خودم رو براتون تعریف کنم که از اول تا اخرش پر از ماجرا بود
طولانی میشه برای همین تو چند قمست تعریف میکنم😅
اقا ما یک معلم هنری داشتیم دبستان
که از چهارم دبستان تا ششم دبستان معلم ما بودن و منم اهل هنر خیلی باهاشون جور بودم و خواهر کوچیک ترم هم به مدت چهار و پنج سال شاگرد همین معلمم بودن
خلاصه گذشت و سال نهم هم معلم هنرمون همین معلم عزیزمون شدن و بعد سال نهم من دیگه خبری از این معلمم نداشتم
تا اینکه پارسال که کنکور داشتم
و امتحان های مستمر بود و یکی از دبیر هامون که همکار همون معلممون بودن و من همینجوری که برگه امتحانم بهشون تحویل میدادم بهم گفتن که خانوم فلانی شماره ات رو میخوان
منم دادم و کلی خوشحال اخی یادش بخیر خانوم فلانی
چقدر مهربون یاد من هست و میخواد احوالم بپرسه و ..😂😅😊
دوستم پرسید چی میگفت دبیر گفتم ماجرا رو بهش
گفت مطمئنی این معلمتون پسر نداره ؟!
گفتم نه بابا..!! بنده خدا میخواد حالم بپرسه
خلاصه شماره من داده شده و تازه بعد کنکور معلمم پیام داد و حال و احوال پرسی
یکهویی گفتن شماره خونتون بده ؟!
من :😳😳
این معلممون پسر نداره که
منم که خونمون تلفنش وصل نیست گفتم تلفن خونه نداریم😂
معلممون گفت شماره مامانتون رو بده
نمیدونم دلم میخواست بلاکش کنم همونجا معلممون رو
ولی گفتم زشته و دادم
خلاصه زنگ زدن به مامان من
فهمیدم برای داداششون میخوان
ولی خب اختلاف سنی چون 10 سال بود مامانم قبول نمیکردن اخه 8 سال اختلاف سنی رو ما رد میکردیم چون معتقد بودیم زیاده
اما مگه ول کن بود این معلم عزیزمون
خلاصه مامانم گفتن یک راه میمونه اونم اینکه
با داداشش اول صحبت کنند بعد ببینیم چی میشه
خلاصه داداش خانوم معلم با داداش من صحبت کردن
و داداشم گفت پسر خوبیه ولی کاش 3 و 4 سال کوچیک تر بود😂
از طرفی شوهر خواهرم مشاور هستن گفتن اختلاف سنی دلیلی نیست برای رد کردن و اگه بقیه شرایطش خوبه الکی رد نکنید ( ایشون به شدت تاکید دارن پسر بگیر کم شده و نیست 😂)
دیگه قرار شد اینا بیان و ایام محرم و صفر بود
حالا جلسات خواستگاری که شروع شد من از اینجا به بعد یک جلسه آروم نشد باهاشون حرف بزنم
جلسه اول اومدن مامان همسرم و خانوم معلم که خواهراقا داماد بودن اول چند دقیقه ای خودشون منو دیدن و ..
بعد قرار شد بگن پسرشون بیاد
منم رفتم چادر سرم کردم و اومدم و.
یک فضا به شدت ساکت بدی حاکم شده بود که هیچکی هیچی نمیگفت من از این سکوت حالم دیگه داشت بهم میخورد
بعد دیدم مامان بزرگم و با مادرهمسرم دارن آروم باهم درمورد قطره مریم گلی حرف میزنند
ما دو تا جوون هم از استرس و خجالت داشتیم میمردیم
( خواهشمندم از این فضا های سکوت پیش گیری کنید و بزرگ تر ها حرف های مرتبط بزنند و زود دو تا جوون راهی اتاق و حرف زدن بکنند)
خلاصه ما رفتیم تو اتاق به حرف زدن
دختر معلممون که یک دختر 6 و 7 ساله است اومد تو اتاق
پریدن روی تخت ها و دست زدن به دکورم و..
حالا همش حواس من پرت میشد و هر لحظه منتظر بودم داییش یک تذکری بهش بده ولی انگار نه انگار.غرق صحبت بودن اصلا توجه نمیکردن
حالا این کوچولو رو تخت که روبه رو صندلی من بود دراز کشید و دست هاش گذاشت زیر چونه اش به من زل زدن
مگه من میتونستم تمرکز کنم
هیچکی هم نبود بیاد بچه رو جمع کنه
دیگه سعی در حفظ تمرکز و اعصاب داشتم
که یکهویی این کوچولو زد به بازو داییش و یک چیزی بهش گفت
حالا من بگی خنده ام گرفته بود داشتم میمردم از خنده
خود همسرمم خنده اش گرفته بود
خلاصه به هر ضرب و زوری بود جلسه اول اینشکلی تموم شد
و ما اومدیم بیرون
حالا من معتقدم خیلی رسم بیخودیه که عروس چایی ببره
و اصلا هم چایی نبردم برای خواستگارا
بعد این دختر معلممون یکهویی هوس چایی کرد
بعد دیدم معلممون میگه عزیزم میشه برای فاطمه جان چایی بیاری
حالا من مونده بودم خدایا با این چادر سر چیکار کنم
هیچی با کلی زحمت برای خانوم چایی اوردم
بعد که رفتن دیدم چاییش بچه نخورده
اخ حرص خوردم😂😡
هیچی جلسه اولمون اینشکلی با اذیت دختر معلممون به پایان رسید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿