دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من ۳۱ سالمه و یه بچه دارم مشکل من پوستم هستش با اینکه سنم زیاد نیس تو حسرت پوست شاداب و روشن....
سلام من ۳۱ سالمه و یه بچه دارم مشکل من پوستم هستش با اینکه سنم زیاد نیس تو حسرت پوست شاداب و روشن موندم.بخدا با ژل صورتمو میشورم اسکراب میکنم تونر و آبرسانی میکنم.اما متاسفانه خیلی پوستم جای لک وجوش سیاهه هزینه لیرز هم بالاست واقعا عهده دار هزینه صش نیستم. همیشه حسرت پوست دیگران رو میخورم.توروخدا کمکم کنید اعتماد بنفسم از بین رفته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
یه خواستگاری برام اومده بود از اشناهای دور..
من تابحال ندیده بودمش
بعد جلسه دوم یا سوم بود که صحبت میکردیم، اخر جلسه که پاشدیم از اتاق بریم بیرون گفت: زودتر فکراتو بکن من دیگه نمیتونم مرخصی بگیرم 😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
پرستاره گفت متاسفم
همین یه جمله کافی بود که بفهمم دنیا چخبره!؟
سلام
نمیدونم چیشد که دلم خواست منم بنویسم، از روز و ساعت پرازبغض و کنیه بنویسم...
همیشه، برای مُردن لازم نیس روح از تن جدابشه، اگه دخترباشی و بابات بمیره، توام برای همیشه مُردی....
من 9سالم بود و بابام فقط 37سال
22فروردین، چهارشنبه بعدازظهر، توی اتاقم مشغول بازی کردن با عروسکام بودم...
عمه کوچیکم خونمون بود و کمک حال مادرم،
آخه 3روزی بود که بابام رفته بود توکما و شرایط مراقبت ازش خیلی سخت تر شده بود....
ساعتای حدودا 3ونیم 4عصربود، که یهو شنیدم مامانم داره صدای بابام میکنه و میگه ن مجید صبرکن، زوده...
ترسیدم، دویدم دراتاق خودم و ازهمونجا به بابام نگاه میکردم که گوشه پذیرایی روی تخت خوابیده بود؛ مامانم از ترس و نگرانی و دلهره به همه جا زنگ زد...
درکمتراز10دقیقه فامیلامون که نزدیکمون بودن رسیدن؛...
پرستارای آمبولانس رسیده بودن و به دل صبر کارشون رو میکردن، اما فایده نداشت، خودم با چشم خودم دیدم لحظه رفتن بابامو........
من ازهمون گوشه شاهد ماجرا بودم و ذره ذره آب شدن خودمو میفهمیدم...
پرستاره گفت متاسفم
همین یه جمله کافی بود که بفهمم دنیا چخبره!؟ با پاهای لرزون رفتم جلو ک بابامو ببوسم بغل کنم، اما نذاشتن و بغلم کردن و بردنم خونه عمم، که بغل خونمون بود....
ازاونجا دویدم بیرون، نگاهم به درخونه خودمون خورد که داشتن بابامو میبردن....
تا برسم به آمبولانس درو بسته بودن و سوارشده بودن و میرفتن حرکت کنن، هرچی جیغ کشیدم و گفتم صبرکنید فایده نداشت...
دنبال آمبولانس دویدم، پابرهنه، اما بهش نرسیدم.....
داییم بغلم کرد و گفت بیابریم خونه، بابا حالش خوب شد دایی جون؛ نگران نباش، الان بردنش یه جایی که هیچی درد نداره و آرومه...
آخه بابام 5سال مریضی کشید، عمل، شیمی درمانی و.....
زدم زیرگریه و گفتم:اما من بابامو میخوام..
گفت: فردا میریم پیشش...
همین جمله وعده دیدار حتی برای آخرین بار شاید به یه دختر9ساله قدرتی میداد ک بیتابی هاش رو کمتر نشون بده...
ساکت بودم.هرکی میدیدم میگفت :گریه کن.
#اما هیشکی نفهمید از درون چقدر گریه کردم و سوختم....
هنوزم که هنوزه بعدازگذشت 14سال از اون ماجرا، کسی که جلوی من هی صدای باباش کنه و ازکلمه بابا صحبت کنه، بند دلم پاره میشه و دلم بیقرار بابام میشه....
اینا گوشه خیلی کوچیکی از خاطرات تلخم بوده، فقط به این دلیل براتون نوشتم که بهتون بگم، بعد از گذشت سالهای سال، داغ پدر برای بچه هاش؛ مثل روز اول تازه و داغه....
تنها چیزی که میتونه آروممون کنه وبه باباهامون ثواب برسونه؛ خوندن قرآن و نمازخوندنه...
چ خوبه که بعد از نماز عشاء، ی دورکعت نمازبخونیم به نیت رفتگان آسمونی، مخصوصامخصوصا برای بابامون..
التماس دعا
((ارسالی شما عزیزان ))
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
یه خانواده ۵ نفره ی اجاره نشین بودیم.
خواهر بزرگم ۱۲ ساله، من ۷ و برادرم ۳ ساله. حدود سال ۷۳ بود.یادمه یه روز مادرم با خوشحالی به پدرم گفتن که باردارن....
ما یه خانواده ۵ نفره ی اجاره نشین بودیم.
خواهر بزرگم ۱۲ ساله، من ۷ و برادرم ۳ ساله. حدود سال ۷۳ بود.یادمه یه روز مادرم با خوشحالی به پدرم گفتن که باردارن. اما پدر بخاطر شرایط نامساعد اقتصادی و مسکن، گفتن با این وضع، مخارج یه بچه دیگه رو نمیتونیم برسونیم، باید سقطش کنی! از پدر اصرار و از مادر انکار تا اینکه رفتن برای معاینه و متوجه شدن نه یکی که دوقلو باردارن. یه دختر و یه پسر. ذوق بی حدی داشتن.
وقتی به پدرم گفتن، پدرم یک آن انگار به خودشون اومده باشن، رفتن سر سجاده، نماز خوندن و با نهایت خشوع ، استغفار کردن و طلب عافیت برای مادرم و فرزندان شون!
اون ایام تو مدرسه اینطور به ما تفهیم شده بود ک هرکس بچههای بیشتری داشته باشه، بی فرهنگه و چقدر اذیت میشن و...!!!
منو خواهر بزرگم هم علاقه چندانی به پذیرش خواهر و برادر جدید نداشتیم. اما حالا چقدر از تعداد زیاد خواهر و برادرهامون احساس خوشی میکنیم.
همین خواهر و برادر جدید شدن همدم و همراه تک تک ما. خواهر جدید (البته الان ۲۸ سالشونه) بقدری کمک حال ما شد که گاهی بچهها مون بهش میگن مادر دوم، 🌷به لطف خدا خودش هم صاحب یه دختر و پسر دوقلو شده و با اینکه زندگی ساده طلبگی و اجاره نشینی دارن، قصد دارن در آینده نزدیک، سهمی در جهاد فرزند آوری داشته باشن.
برادرم هم که قل دوم بود، (به تازگی ازدواج کردن) هربار زنگ میزنه احوالپرسی و طوری با عشق و محبت صحبت میکنه که همه خستگی هامون در میره.🌷و الان تمام شور و نشاط خونه به وجودشون بسته س.
چهار سال بعد از تولد دوقلوهای خدا خواسته ی خانواده، ما بالاخره بعد از سالها خانه به دوشی، در نقطه عالی شهر خانه خریدیم، به همت پدرم و وام و کمکهای فداکارانه مادرم (هم تمام طلاهاشونو فروختن و هم الحق خانم قناعت پیشه ای بودن )... هنوز قسط و بدهی پرداخت میکردیم اما خاطرمون جمع بود که الحمدلله منزل برای خودمونه و این قسمت شیرین ماجرا بود.
چند سال بعد هم صاحب ماشین شدیم. چیزی که فقط در رویا میدیدیم. اوضاع مالی به مرور و کم کم خوب شد اما تقدیر الهی بر این شد که مادر با ابتلا به سرطان جمع ما رو ترک کنن.
ایام درمانشون از سخت ترین روزهای زندگی ماست. هر هفته همراه پدر برای شیمی درمانی به تهران میرفتن. به امید بهبودی حاصل شد اما وقتی دکترها گفتن شش ماه بیشتر زنده نمی مونن، هر بار با جدیت به منو خواهر بزرگم سفارش میکردن که: حتما همسر خوبی برای بابا انتخاب کنید، شما که رفتید سر زندگیتون مبادا تنها بمونه.
مادر رفت، من حدودا ۲۱ سال، برادر کوچکترم ۱۷ و دوقلوها ۱۳ ساله.
یکسال بعد من ازدواج کردم و کارهای خونه تماما به گردن پدر و خواهر کوچکم افتاد. ایامی که پدر منزل بودن تمام کارهای خونه (پخت و پز و نظافت و..) با ایشون بود و موقعی که سر کار بودن ،طفلک خواهرم از مدرسه که میرسد، میرفت توی آشپزخونه و غذا میپخت. شرایط واقعا سختی بود.
یک و نیمسال بعد از فوت مادر، برای پدر رفتیم خواستگاریِ یکی از خانمهای فامیل.. خانم مهربونی که قدم به قدم تو خوشی و ناخوشی، همراه پدر هستن و همیشه شرایط دور همی های ما رو فراهم میکنن.
البته اوایل تفاوتهایی وجود داشت که ممکن بود باعث ناراحتی طرفین بشه، ولی خب به مرور با هم کنار اومدیم. نسبت به هم و خواسته ها و رفتارهای هم شناخت پیدا کردیم.
ایشون فرزندی نداشتن. بعد از ازدواجشون وقتی متوجه شدن باردار هستن خیلی معذب بودن. ما هم اولش خیلی حس خوبی پیدا نکردیم، بخاطر شرایط روحی که از نبود مادر داشتیم. اما بعدا وقتی منطقی به قضیه نگاه کردیم حق دادیم وقتی شرایط مادر شدن رو خدا بهشون داده، کمک کنیم تا ازش لذت ببره. دوره بارداری و زمان زایمان همراهیشون کردیم و لطف خدا شامل حالمون شد و در روز نیمه شعبان، یه برادر شیطون و مهربون دیگه به جمع مون اضافه شد. به شدت با معرفت.
دایی کوچولویی که حالا ۱۲ سالشه. هم سن و هم بازی خواهر زاده هاشه. هر هفته به تک تک مون زنگ میزنه آبجی پس کی میایید؟
وقتی منزل پدری دور هم جمع میشیم. صدای خنده هامون و بازیهای بچههامون گوش محله رو پر میکنه. و این بزرگترین دلخوشی پدر ماست.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
“تو واقعی ترین احساسِ من هستی”
مگر در زندگی چندبار پیش می آید
که آدم برای دیدنِ کسی که دیوانه وار
دوستش دارد دست و پایش بلرزد؟
مگر چند بار در زندگی چراغ هایِ
خانه دلت به دست های پُر مهرِ
کسی روشن خواهد شد
مگر عشق چیست؟!
جز خواستنِ تمام و کمال کسی
من با عشقِ تو تمام این ها را
از سر گذرانده ام…
باور کن که
“تو واقعی ترین احساسِ من هستی”
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
در مورد خانمی که از زایمان میترسیدن ،منم مثل شما بودم از زایمان طبیعی خیلی میترسیدم ...
سلام به همه دوستان گلم ،در مورد خانمی که از زایمان میترسیدن ،منم مثل شما بودم از زایمان طبیعی خیلی میترسیدم ،در به در دنبال دکترا بودم که منو سزارین کنن ولی قبول نمیکردن میگفتن میتونی طبیعی زایمان کنی چرا شکمتو میخوای پاره کنی ،هشت سال پیش بود این ماجرا دیگه یکی اونم با پارتی پیدا کردیم ،بالاخره منو سزارین کردن ،درد خیلی بدی داشتم ولی راضی بودم ،بادردی که داشتم همش میگفتم ارزش داره ولی طبیعی زایمان نکردم الان پسرم هشت سالشه خدا بچه دومم دختری بهم داد که هزار بار شکر که دوتا بچه دسته گل دارم حالا خواهر گلم شما هم برو سزارین کن بهتر از طبیعی ،ممنوم برا سلامتی آقا و فرج آقامون صلوات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
هرچقدر هم دنیا مدرن بشه باز یه وقتایی دوست داری رو فرش قرمز رو زمین بشینی تکیه بدی به دیوار و تو نور آفتاب از فضا لذت ببری...🍁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿