eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
ببخشید من به خاطر یه سری مشکلات که داشتم که واقعا دست بردار من نیستن این مشکلات و کلافم کرده نتونستم بیام تو گروه و از حال واحوال بچه ها جویا باشم امیدوارم که همه بچه های گروه حالتون خوب باشه و مشکلی نباشه انشاالله عرص کنم خدمتتون که یه مشکلی برای شوهرم پیش اومده که نیاز به راهنمایی دوستان و خواهرای عزیزم دارم، شوهرم تقریبا ۴۰ روز پیش تسمه ماشین در رفته خورده به چشم راستش که باعث پارگی شبکیه چشمش شده و ضربه خیلی بدی به چشمش خورده و متاسفانه بیناییشو ازدست داده که دکترا بعد از عمل جراحی گفتن که عصب چشمش از دست رفته و دیگه راهی برای برگشت بیناییش نداره و این موضوع خیلی اعصاب همسرم و حتی کل خانواده به هم ریخته و اینکه خودش نمیخواد باور کنه که یک چشمشو از دست داده حالا ازتون خواهش میکنم اگه کسی بین شما خواهر و برادرای عزیزم هست که خدای نکرده کسی از خانوادشون یا اقوامشون این اتفاق براشون افتاده و بیناییشون برگشته چیکار کردن؟ پیش کدوم دکتر رفتن و نتیجه گرفتن ؟ که به ما هم معرفی کنن که شاید بشه با جراحی بیناییشو برگردونن؟ ممنون میشم اگه راه حلی یا دکترحاذقی میشناسید معرفی کنید و راهنمایی کنید خدا خیرتون بده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دختر خانمی می نویسم که 22 سالش هست و توروستا زندگی میکنند و پدرشون مانع ازدواجشون شده
با سلام به دوستان مهربان و سایه جان عزیز برای دختر خانمی می نویسم که 22 سالش هست و توروستا زندگی میکنند و پدرشون مانع ازدواجشون شده خواهر عزیز شما بگرد یه آدمی رو پیدا کن که پدرتون ازش حرف شنوی داره مثل امام جماعت روستا، پدربزرگ،مادربزرگ عمو یا دایی اگر خودت هم نمی تونی با واسطه ی یه شخص دیگه حرفت رو به اون ها بگی تا با پدرت صحبت کنن کاملا درکت می کنم چون من هم توروستا زندگی کردم. و دخترها تو سن پایین تری ازدواج میکنن و اینکه حتما توسل به اهل بیت داشته باش و یه نذری که از عهدش بربیای مثل خواندن یک ختم قرآن یا زیارت عاشورا و یا هرچی که به دلت افتاد انجام بده ان شاء الله خدا بهترین بخت رو نصیبت کنه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌸(اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم) 🌸 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii من عاشق پسرعمه ام بودم خیلیی واقعن بعدش به دختر عمه ام گفتم اولش برام خندید بعدش گفت برو بهش بگو .
سلام وقت بخیر همگی. سوالی داشتم هرکس تجربه ای چیزی داره راهنمای کنه لطفن نیاز دارم واقعن🫠😍 راستشو بخاین من تمام درد دل هامو با دختر عمه ام میکردم واقعن فکر میکردم ادم خوبی هست ولییی نگو از یک دشمن هم حسود تر بودش من عاشق پسرعمه ام بودم خیلیی واقعن بعدش به دختر عمه ام گفتم اولش برام خندید بعدش گفت برو بهش بگو دوسش داری پسر خاله رو خوب من گفتم نمیتونم یعنی غرورم اجازه ندادش واقعن بهش بگم من مشهد زندگی میکنم اونا هم سبزوار بعد یک ماه شنیدم ک دختر عمه ام همونی تمام درد دل هامو بهش گفتم رفته با کسی دوسش دارم نامزد کرده البته من فک میکردم پسر عمه ام دوسش داره تا پارسال امد با عمو اینا مشهد خونمون منم واقعن ناراحت بودم خیلیی 🥺پسر عمه ام خیلی رفتار خاصی انجام میداد مثلن بهم دختر دایی نمیگفت نرگس جان میگفت شبیه خانمش انگار باهم رفتار میکرد منم واقعن حرصم در میامدش زود جبهه میگرفتم چون من کسیو دوست دارم عصبی میشه نمخام مال کسی دگ بشه دیدم بعدی ک رفتن پسر عمه عموم اینا بهم پیام دادش نوشت سلام خوبی از این حرفا منم سین زدم جواب ندادمش بعد نوشت پیام میدم جواب نمیدی گفتم چرا باید باشما حرف بزنم گفت من الان یک چیزایی بهت میگم ک شاید خدت فهمیده باشی منم فک میکردم الان میگی مخام با دختر عمه ام عقد کنه از فکر پوچ تا اینک گفت دوسم داره اولش باور نکردم با مادرم گفتم مامانم انگار در جریان ماجرا پسر عمه ام بودش زمانی ک خانواده ام واسه دختر عمه ام رفتن خاستگاری حتی پسر عمه ام خبر نداشته چون اون موقع سرباز بودش میگ زمانی ک امده فهمیده ک دختر عمه ام به اسمش شده. اینارو همرو مامانم برام گفت تا باور کردم دقیقن یکسال هستش منو پسر عمه ام هم دیگرو دوست داریم به همه گفتیم پسر عمه ام خیلی تلاش مبکنه واقعن به اسم شدنش بهم بخوره در حال حاضر پسر عمه خانواده پولداری هستن و خانواده دختره با دعا سحر جادو میکنن فک کنید همه با ما مخالفت دارن یکسال تلاش پشت تلاش ولی به ثمر نمیرسیم شاید دوستداشتن من غلط بودش کار اشتباهی کردم ولیی.. دلمو باختم بهش توروخدا اگ تجربه چیزی دارید منو در جریان بزارید چون واقعن موندم چکار کنم 🥺🫠 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
. . تا غذای یه ماه پیشم توی یخچال پیدا میشه. قول می‌دم به عنوان زن خونه تمام کارها رو خودم انجام بدم. خیالت هم از بابت ناهار و شام راحت باشه. چیزی برات کم نمی‌ذارم. راب.طت با سارا هم به خودت ربط داره. دیگه بهتون توهین نمی‌کنم. به شرط اینکه جنابعالی هم مراعات کنی. و نیم خیز شدم و چند باره تکرار کردم تا دیگه حرف و حدیثی نباشه. -دمیر برای آخرین بار میگم! سارا حق نداره پا به این خونه بذاره. آهی کشید و کش و قوسی به خودش داد. -باشه همه اینا قبول. فقط فردا، پس فردا زیر حرفت نزنی. محکم گفتم: -نامرده هرکی زیر حرفش بزنه. دمیر خندید و حرفم رو تکرار کرد: -نامرده هرکی زیر حرفش بزنه. . بالاخره بعد از یک هفتۀ پر تلاطم و جنگ به یک نقطه شروع رسیده بودیم. با اینکه با بعضی از حرفاش موافق نبودم و هنوز هم از اینکه با سارا بود ناراحت بودم، از طرف دیگه باید درکش می‌کردم نمی‌تونستم تا ابد با دمیر بجنگم. من برای جنگ اعصاب ساخته نشده بودم. دلم می‌خواست تو این شش ماه زندگیمو شروع کنم و روی پای خودم وایسم. پس باید باهاش همکاری می‌کردم. چاره‌ای غیر از این نداشتم. صبح فردا با حال بهتری چشم باز کردم. با اینکه هنوز هم درد داشتم اما با کمک قرصهام می‌تونستم راحت تر نفس بکشم. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. باید به ننه میگفتم جهازم رو بفرسته تا دستی به سرو گوش این خونه بکشم. عجیب بود با اینکه دمیر سارا رو زن خودش میدونست اما سارا به جز چند تیکه لباس هیچ تاثیری روی این خونه نگذاشته بود. معلوم بود که این خونه رو خونۀ خودش نمیدونسته وگرنه این خون اینقدر بی رنگ و رو نبود. دست و صورتم رو شستم و از اتاق بیرون اومدم. باید صبحانه رو آماده می‌کردم تا دمیر رو راهی کنم. پیدا کردن وسایل تو خونه دمیر یکم سخت بود. قبله خونه رو نمی‌دونستم و وسائل خیلی نامرتب تو کابینت ها چپونده شده بودن. بالاخره بعد از ده دقیقه گشتن کتری و قوری رو ته کابینت پیدا کردم. از تعجب دهنم باز مونده بود. مگه این مرد تو خونش چایی دم نمی‌کرد؟ چقدر این خونه بلبشو بود! عملاً هیچ چیزی توی آشپزخونه سر جای خودش نبود. هر چیزی هم که بود شنبه یکشنبه بود. آبجوش گذاشتم و به دنبال قوطی چای گشتم.
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii من اسمم سوداعه اسم شوهرم امیر من اصالتن قوچانیم ولی مشهد زندگی میکنم چندساله و شوهرم مشهدیع من 21سالمه شوهرم 24 بچه نداریم نامزدیم 8ماهه شغل شوهرم عطرو ادکلانه منم خانه دارم
سلام من اسمم سوداعه اسم شوهرم امیر من اصالتن قوچانیم ولی مشهد زندگی میکنم چندساله و شوهرم مشهدیع من 21سالمه شوهرم 24 بچه نداریم نامزدیم 8ماهه شغل شوهرم عطرو ادکلانه منم خانه دارم شوهرم با ی دختری قبلا بوده اسم دختره ام مبیناعه اینا باهم در ارتباط بودن از قبل دوستی منو شوهرم و من هیچی نمیدونستم فکر میکردم با هیچ دختری نیست مدتی ک گذشت مبینارو اورد سرکارش جای کانترش ک باهم کار کنن اینجا قبل ازدواج بود و من نمیدونستم ک این دختره ک اورده قبلا دوس دخترش بوده و من ی روزی اومدم پیشش و دختررو دیدم و امیر بهم گفته بود ک این شاگردشه و شوهر داره سر این موضوع ک با این دختره سرکارن من مشکل داشتم رفت تا بعد اینک اومد خواستگاریم روز خواستگاریم سر ی موضوعی قهر بودیم ولی با همون مسعله اومد خواستگاریم و من اون روز مهم ک خودم خوشحال بودم انتظار داشتم ک اون خوشحالیو تو چهره شوهر ایندمو ببینم ک متاسفانه اومدن و اومد داخل اتاق ن ذوقی چیزی با عصبانیت پاشد رفت این قضیه ب کنار روز عقدمون ک هیچ خواب مونده بود دقیقه نود اماده شده بود من هیچ ذوقی ندیدم بعد مراسم ک تموم شد فوری منو تنها گذاشت و رفت سرکار اخر شب بود ک ما باید پیش هم میبودیم بهم زنگ زد گفت دوستش بیرون مونده عیب ندارع ک من امشب نرم پیشش وقتی همچین چیزی رو گفت تو اون شب مهم من خیلی ناراحت شدمو تا الان هنوزم ک هنوزه به این موضوع فک میکنم و دلخورم چندین بارم ک باهاش درمیون گزاشتم این موضوع رو اصن ب روش نمیاره هیچی و هیچی نمیگه فقط وای میسته من حرف بزنم ن اینک گوش کنه خودشو ب کوچه علی چپ میزنه خلاصه بعد اینک گفت نمیشه نیایی من گفتم ک عزیزم شب عقده ها باید پیش هم باشیم رسمه و اینا فوری خودشو جم کردو اینا گفت باش بیا رفتم پیشش این تموم اوایل نامزدیمون بود ک باید مراسم چله شب یلدا میگرفتیم رفتیم خرید کنه برا من ی دختررو تو مغازه دید ازش خشش اومد و من نمیدونستم رفتم داخل اتاق پروف چندتا شلوار عوض کردم و انتخابمو ک کردم و اینا از ی جایی ب بعد ک دختره ام داشت مانتو پروف میکرد جلو اینه یهو شوهرم برام مانتو اورد گفت بپوش شاید بهت بیاد رفتم پوشیدم گفتم ن بهم نمیاد اینا هی اسرار میکرد ک دوباره بپوشموشو دوبارع بپوشمش و هول شده یود ی جورایی شک کردم بهش و اومدم بیرون دیدم داره ی چی سرهم میکنه ک منو مشغول کنه خودش هولی کنه از مغازع ک اومدیم بیرون بهم گفت ک سوداااا یکار میخام بکنم میزاری بزار من زی.د بزنم بعد گفتم از اون دختره خوشت اومده تو مغازه گفت اره واقعا خوشم اومده ازش میخام دوس دخترم بشه اونجا خیلی تو خودم شکستم و هیچی نگفتم خلاصه بعد ازدواج مغازشو عوض کرد ی جا دیگ باز بعد از ی مدتی با مبینا تلفنی باهم حرف میزدن و من اونجا هنوز نمیدونستم دوس دختر قبلیشع چون از شوهرم پول میخواست فک میکردم برا پول حرف میزننو کار این هیچی ی جای شد میگفت ک سودا میزاری من اون دختره شاگردرو صی‌غه کنم اونجا بازم من نمیدونستم اکسشه روز تولدشو بهش ی چیزی گفته بود و من نمیدونستم چیه اینو وقتی فهمیدم ک خود دختره پشت گوشی گفت از حرص امیر چون اونجا من حساس بودم یکم ک چرا باهم حرف میزنن ی دعوایی شد و بهش زنگ زدو دختره مبینا گفت روز تولدم ی چیزایی نوشته بود برامو اینا شات میدمو تهش شات نداد ببینم چی گفته بهش اینجا ام من قلبم شکست ولی خودمو زدم ب اون راه اینم بگذریم من ی روزی تصمیم گرفتم ک برم شهر خودمون قوچان بعد اینک شبش برگشتم مشهد شوهرم فکرده بود من رفتم پیش دوست شوهرم همیشه بدبینه... انگار وقتی شبش شوهرم خوابید ساعتای 4 صبح بود من گوشی شوهرم برداشتم ولی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
رفتم تو برنامه صدا ظبط کن اونجا با تمام کسایی ک حرف میزدو صداشونو ظبط کرده بود دیدم یکی از این شماره ها شماره مبیناعه صداشون ک گوش کردم فهمیدم اینا باهم قرار گزاشتنو همو دیدنو و شوهرم پشت من بد گفته ب مبیناعه حالم خیلی بد شد و شوهرمو بیدار کزدمو کلی دعوا کردیم تهش از خونه زدم بیرون اومد دنبالم پابرهنه از موهام گرفت اونجا میخواست منو بزنه ولی کشون کشون منو برد خونه من اونجا خیلی ترسیده بودم با این خ یانتش باهامم اینجوری رفتار کرد واقعا ازش متنفر شدم من این موضوعات رو ب هیچکس نگفتم چون من جلو خوانوادم واستاده بودم براش میگفتم ک ن این پسر پسر بدی نیست و اونا گفتن فرداروز چیزی شد ما پاسخگو نیستیم و نباید برگردی پیشمون من برا همین هیچوقت نتونستم مشکلمو ب کسی بگم من واقعا موندم چکار کنم خلاصه ک خیلی دعوا کردیم اون شب من شماره مبینارو زدم تلگرام دیدم این عکسا همون عکسایین ک دوس دختر قبلیش پروفش گزاشته بود وقتی دیدم دوتا عکس باهم همخوانی دارن و عکسا کپ همن تو این دوتا شماره ها اونجا بود ک من ذره ذزه نابود شدم اونجا بود ک تازه فهمیدم چقد من پا خوردم تازه فهمیدم ک اونی ک میخاسته .ص.یغش کنه یااونی ک باهاش ی جا واستاده بودم سر کار امیر اون عشق قبلی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii یه روز شهامت اینو پیدا میکنی که قید آدمای سمی زندگیت رو بزنی. .
یه روز شهامت اینو پیدا میکنی که قید آدمای سمی زندگیت رو بزنی. خودت رها میکنی کسی رو که میترسیدی رهات کنه تصمیم میگیری مسیر زندگیت رو تغییر بدی ورزش رو شروع میکنی، کتاب میخونی ساعت خوابت رو تنظیم میکنی به خودت به پوستت به سلامتیت اهمیت میدی و یه سبکِ زندگی جدید رو شروع میکنی یه روز زخمی که به روحت زدن رو با دستای خودت پانسمان میکنی و میفهمی به کمک هیچکس نیاز نداری. بلند میشی و رویاهاتو میسازی... یادت میاد چقد لیاقتت بیشتر از ایناست؟ یه روز میفهمی خودت بیشتر از بقیه آدما لایق عشق ورزیدن هستی دست برمیداری از تلاش برای آدم اشتباه... یه روزی شهامت اینارو پیدا میکنی من بهت قول میدم یه روز میفهمی خودت بیشتر از بقیه آدما لایق عشق ورزیدن هستی و دست برمیداری از تلاش برای آدم اشتباه... یه روزی شهامت اینارو پیدا میکنی من بهت قول میدم .! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿