دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام
برای خانمی که نذر دارند
اگر با همسایه شون راحت هستند میتونن با همسایه شون صحبت کنند اگر قبول کردن یه روز نذر شون را ببرن خونه همسایه و از اینترنت یه نوحه دانلود کنند و پخش کنند و خودشون و همسایه شون نوحه را گوش کنن بعد ببرند بیرون و بین مردم پخش کنند.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام خوبین دوستان
منم میخواستم کسی که به کسی ظلم کرده تاوانشو بگم
من ۵ تا برادرشوهر دارم که با زندگی کسی کاری ندارن ولی دو خواهر شوهر و مادر شوهر دارم که خیلی بد ذاتن خواهر شوهر بزرگم که وقتی پسرش بزرگ میشه زن گرفتنش میشه میگه من برا پسرم یه عروس خوشگل میگیرم که با انگشت نشونش بدن نه اینکه با این دوتا زنداشام زشت باشن یعنی منو جاری از من بزرگتر و میگفت آره رفت با دعا و طلسم یه دختر خوشگل گرفت که اونم پسر اینو نمیخواد گرفت و آورد ۴ سال زندگی کرد دختره خودش نزاشت بچه دار شه بعد ۴ سال دختره طلاق گرفت فوری هم با یکی دیگه ازدواج کرد و بچه دار شد حالا پسر این سه ساله مجرد مونده نتوانسته ازدواج کنه پس خدا جای حق نشسته تو این حرف و میزنی و قلب منو میشکنی خدا داره میبینه حرفاتو میشنوه پس مطمعن باش قلبتو میشکنه به کسی ظلم نکنید و قلبشو نشکنید تو منو زشت میبینی یکی دیگه هم میاد پسر تو رو یا دختر تو رو زشت میبینه و ازش جدا میشه یعنی همه این کارها دست خداست خدارو دست کم نگیریم
چون اینا کلا با عروس ضد هستن انگاری برا دشمنی میارن نمیتونن خوشی عروساشونو ببین بدبختا ..کلا هر شش عروساها رو بدبخت کردن با دخالت هاشون
بازم خواهر شوهر گوچکم هم که با یه بچه طلاق گرفته بود از اون بدتر که خدا جواب اونو هم خیلی خیلی بد داد که خدا سر هیچ کسی نیاره که خیلی سخته ولی دیگه اونو نمیگم خودشون بد جور تاوان داد ولی مادرشوهر ما هیچ عوض نشد که نشد همونی هست که مونده نمیگه خدا تاوانشو داره سر دخترام در میاره که اونم فقط عاشق دختراش و بچه های دختراش هست
دوستان تو رو خدا به کسی بدی نکنید زندگی کسی رو به جهنم تبدیل نکنید که تاوانش خیلی سخته 😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
توی دوران عقدمون که باهم بیرون میرفتیم، وقتی میگفت چیزی میخوری؟
من میگفتم هرچی دوست داری بخر.
اونم میگفت من الان هیچی نمیخوام و تمام😐
یه بار از بس لجم گرفته بود گفتم بریم رستوران، مهمون من😏 رفتیم یکی از رستوران های گرون؛ موقعی که گارسون فیش رو آورد نشست و هیچی نگفت تا من حساب کردم😶😂
ولی ۱۸ ساله باهم هستیم اصلا خسیس نیست میگه اون موقع بلد نبودم چیکار کنم😬😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
! مگه نجلا چی داشت که فرهاد رو اینقدر شیدای خودش کرده بود؟
***
«فرهاد»
با قلبی لرزون پشت فرمون نشستم. انتظار داشتم نجلا جلو بشینه؛ اما مثل دیروز دوباره روی صندلی عقب نشست. بهش احترام گذاشتم و ماشین رو به راه انداختم و همزمان سر صحبت رو باز کردم.
-دیشب خیلی نگرانتون بودم نجلا خانم. خوشحالم که حالتون بهتره.
با متانت لبخند محوی زد.
-ممنونم. شما رو هم به زحمت انداختم. ببخشید تو رو خدا. بینهایت ازتون ممنونم که دیروز به دادم رسیدید. برادری کردید...
از شنیدن کلمه «برادر» باز هم اعصابم به هم ریخت و تند شدم.
-نجلا خانم میشه این کلمه رو به کار نبرید.
نجلا از توی آیینه مستقیم به من نگاه کرد.
-کدوم کلمه؟
-منظورم کلمه برادر هستش. من این کارها را به خاطر برادری انجام نمیدم. خودتون میدونید حس من به شما چیه!
نجلا آشفته شد.
-ولی من از اول به چشم برادرم بهتون نگاه کردم.
رک و صریح گفتم:
-اما من به چشم زنی که دوستش دارم...
میون حرفم پرید و با صدای بلندتر از حد معمول توپید:
-آقا فرهاد!
سکوت کردم. خیلی تند رفته بودم. قرار بود به عنوان یه دوست در کنارش باشم اما با این حرفهام نجلا رو ترسونده بودم.
-میشه یه لحظه بزنید کنار. میخوام باهاتون حرف بزم.
نفسی گرفتم. اصلا حس خوبی نداشتم و اگه دست خودم بود دلم نمیخواست الان که عصبانیه با هم صحبت کنیم. به اجبار با دست اشاره کردم.
-اجازه بدین دو تا کوچه بالاتر یه پارک هست، اونجا با هم حرف میزنیم.
و تا رسیدن به پارک دیگه حرفی نزدم. به غلط کردن افتاده بودم. نکنه دیگه نخواد منو ببینه؟ نکنه عصبانی شه؟
با فکری مشغول ماشین رو دم پارک نگه داشتم و هر دو از ماشین پیاده شدیم. با دست به نیمکتی اشاره کردم و گفتم:
-نجلا خانم من یه لحظه برم الان میام.
و به تندی از دکۀ روبروی پارک دو تا آبمیوه و کیک گرفتم و به سراغ نجلا رفتم. از همونجا نجلا رو دیدم که به نیمکت تکیه زده بود و به بچههای اطرافش نگاه میکرد. حواسش به من نبود که کنارش نشستم. به سمتم چرخید و با دیدن کیک و آبمیوه لبخندی زد.
-تو زحمت افتادین.
کیک رو به سمتش گرفتم و آبمیوه رو براش باز کردم.
-بفرمایید.
تو سکوت کیک و آبمیوه رو خوردیم و حرفی نزدم. هر چقدر بیشتر طول میدادم عصبانیتش کمتر میشد. برای پرت کردن حواسش گفتم:
-هنوز حالتون رو به راه نشده؟
-نه متاسفانه.
-رنگ و روتون هم پریده.
با خجالت سر به زیر انداخت.
سلام بانو جان اگه دوست داشتین این پیام وبدارین گروه تجربه تلخ شایدبدرد دخترجوانهابخوره
ما تویه محله باعموم اینازندگی میکردیم که خیلی بادخترعموهام رفت وآمدداشتیم،،
مابیشترمیرفیم خونشون،،من اون زمان زیر 20 سال بودم،،
من یروز صبح رفتم خونه عموم در زدم درحیاط بازشدرفتم توحیاط دیدم پسرعموم در و باز کرد من رفتم توحیاط گفتم سلام
زن ودخترعموهانیستن گفت هستن بیاتو من تارفتم دم درحال پذیرایی که به حیاط
بازمیشدیه لحظه احساس کردم تنهاست پام تارسیدتو در زودبست وای چشمتون
روزبدنبیته بهم نزدیک شدگفت کاریت ندارم گفتم توروخدا کاریم نداشته باش
توروبه فاطمه زهرا وای اینقدامام زمان وحضرت فاطمه روصدازدم😒😒😒
گفتم خدایا به آبروی فاطمه زهرا نذار من بی آبرو بشم🙏 اینقدالتماسش کردم
دربازکرد من تا خونه دویدم وای هنوزم که 47 سالم یادم نرفته برای همین اینقد
حواسم به دخترم بهش میگم تامطمئن نشدی واردجای یاخونه ای نشه که
تنهانباشه یاخطرنباشه خداروشاکرم که تنهام نذاشت بدادم رسید🙏🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#استاد_علی_صفایی_حائری
🚨حرفهای نابجا...