من یک دختر مذهبی هستم یه چند ماهی هست عاشق یک پسر مذهبی شدم ایشون در مسجد می بینم و چند حرکت خیلی ضایع زده و فهمیدم که ایشون هم به من علاقمند شدن چون تو مراسمات بیشتر اون رو می بینم مشغول کار هست و چون مردم هم هستن هیچ چیزی نمی تونه بگه چون مسجدمون خیلی حرف در میارن.
یه چند سال پیش یه پسر با دختره حرف زده بود و کلی براش حرف در آورده بودن این پسر هم خیلی ها تو مسجد اون رو می شناسم و به نظرم هم می ترسه آبرو خودش بره و هم آبروی من، چون منم عضو بسیج هستم به نظرتون چه جاهایی هست غیر از مسجد هست که بتونم ایشون ببینم؟
چند روز پیش سینی چایی به سمت من آورد و می خواست بهم یه چیزی بگه منم خیلی هول شده بودم و به یک سمت دیگه رفتم (اینم بگم که من و همه مردم مسجد چایی داشتن و بیشتریا رفته بودن) بعد که رفتم دیدم داره پشت سرم با عجله میاد و دوباره چایی گذاشت سر جاش خیلی کارهای دیگه کرده که واقعاً متوجه شدم که اونم عاشقم شده.
یکی از دوستانم گفت شاید داره در موردت تحقیق می کنه ولی به نظرم نمی تونه در مورد من تحقیق کنه چون مسجدمون خیلی پسر و دختر جدا از هم می بینن و بیش از حد تعصبی هستن و نمی تونه اطلاعاتی ازم داشته باشه به نظرتون چه کار کنم که شناختی بتونه ازم پیدا کنه و دیگه به جز مسجد کجا می تونم ببینمش و مادرش رو هم میشناسمش.
چه طور می تونم باهاش ارتباط داشته باشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
زن داداش مهربونم مدتیه سردرد شدید گرفته دکترا تشخیص دادن فشارمغز داره و خیلی اذیت میشه
سلام سایه جان امیدوارم حال دلت همیشه خوب باشه 🌺🌺
لطفاً سوالم رو داخل کانال بزارین 🙏
زن داداش مهربونم مدتیه سردرد شدید گرفته دکترا تشخیص دادن فشارمغز داره و خیلی اذیت میشه چشم هایش تار می بینه و بدنش هم بی حس میشه کسی چنین مشکلی داشته که خوب شده باشه وتا چه مدت طول میکشه تا داروها اثر کنه
از وقتی هم مایع از نخاعش گرفتن برای آزمایش بدنش گز گز می کنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
طریق مادر یا خواهر اون آقا اقدام کنید یا جواب برای آشنایی بیشتر مثبت خواهد بود که خوبه یا جواب منفی خواهد بود که
تکلیفتون با خودتون مشخص میشه که باز هم خیره همین که شجاعت داشتید و جلو رفتید چیز خوبی هستش بالاخره زندگی
مشترک نیاز به تلاش های مشترک داره صرفا با هیچ کاری نکردن و منتظر ماندن نتیجه ای حاصل نمیشه برای چیز یا کسی که میخواهید بجنگید تا بقیه هم بجنگند
راحتترین کار تنبلی و هیچ کاری نکردن هست و در طول تاریخ دخترانی که این کار رو انجام دادند از بزرگان عصر خودشون
بودند چون انتخاب گر بودند و سرنوشت خودشون رو خودشون انتخاب می کردند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
فقط خواستم یادآوری کنم ، به کاربران محترم ، اگر خواستید ازدواج کنید ، به اینکه طرف شما آخوند ، یا نماز شب میخونه
یا اینکه بسیجی هست یا نیست
نگاه نکنید
سلام
فقط خواستم یادآوری کنم ، به کاربران محترم ، اگر خواستید ازدواج کنید ، به اینکه طرف شما آخوند ، یا نماز شب میخونه
یا اینکه بسیجی هست یا نیست
نگاه نکنید
برای یک ازدواج سالم ، باید طرف مقابل رو خوب بشناسید و قبل از طرف مقابل خودتون رو
اینکه یک نفر بسیجی باشه ضامن کننده صداقت و راستی این فرد در دیگر مسائل زندگی نیست
و در رابطه با ازدواج حتما با چشمی باز ، و عاقلانه ازدواج کنید ، نه در یک نگاه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
خواستگاری میدونی چیه عزیزم؟
پسر میاد خواستگاری ما دخترا حالا یا میشه یا نمیشه.
پس الان میخوای باهاش ارتباط داشته باشی که چی بشه؟
به حرف دلت گوش نده چراکه داره منحرفت میکنه.
از قدیم گفتن خوشش بیاد، خودش میاد.
و این پسره که باید جلو بیاد.
اگر مذهبی هستی که اینارو باید خوب بدونی.
پس وقتتو تلف نکن و مسجد هم میری برای خدا برو نه بنده اش؛ خدا خودش کارسازه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
مرسی دمیر!
لبخندی زدم. بالاخره تونستم نفس آسودهای بکشم. و نگاهی به جای خالی حلقه ازدواج خودم و نجلا انداختم. همون شب عروسی من و نجلا هر دو حلقه هامون رو در آورده بودیم.
چند باری خواستم راجع به قرار و قانونمون با نجلا به سارا بگم؛ اما اونقدر حالش خوب بود که دلم نیومد حرفی بزنم و دوباره حالش رو بگیرم. همه چیز رو به بعد موکول کردم و فعلاً به فکر این بودم که چجوری میتونم دل سارا رو به دست بیارم.
متاسفانه جاذبه نجلا اونقدر زیاد بود که تو این چند روز منو محصور خودش کرده بود؛ اما دوباره به خودم اومده بودم و به یاد آورده بودم که زن اول و آخر زندگی من ساراست. باید هرجوری میتونستم سارا رو راضی میکردم. کنار هم نشستیم و از خودمون و آینده مون صحبت کردیم. تو تمام مدت دستمو مشت کردم تا حرفی از قرار قانونمون نزنم. نمیتونستم بهش بگم نجلا قدغن کرده پا توی خونه بزاره.
بالاخره بعد از صحبت بلند شدم. سارا لحظه به لحظه به حلقه اش نگاه میکرد. با ذوق انگشتشو به سمت من تکون داد. براش خوشحال بودم. فقط نگران این بودم که اگه سارا قرار قانون من و نجلا رو بشنوه چیکار میکنه.
بعد از یک ساعت دور زدن و چرخیدن سارا رو به خونش رسوندم و به خونه برگشتم. ساعت تقریباً دوازده شب بود که آروم درو باز کردم و پا به خونه گذاشتم. خونه غرق در ظلمات بود. بدون اینکه برق رو روشن کنم جلو رفتم که با دیدن هیبتی توی تاریکی در جا وایسادم. صدای نجلا رو شنیدم که پرسید:
-اومدی؟
نفس سنگینی کشیدم. فکر نمیکردم تا الان به انتظارم منتظر بوده باشه. خواستم براش توضیح بدم که دست بالا برد و پرسید:
-سارا خوبه؟
فقط سری پایین آوردم که نفس آسودهای کشید و گفت:
-خدا رو شکر. من میرم بخوابم. شبت بخیر.
و بدون هیچ حرف دیگهای از کنارم گذشت و به سمت اتاقش رفت. در رو پشت سرش که بست با دو دستم موهام رو چنگ زدم. واقعا نمیخواستم نجلا رو آزرده خاطر کنم. اگه پای سلامتی سارا در میون نبود هیچ وقت این ساعت شب رهاش نمیکردم. کم کم داشتم از این وضعیت میترسیدم. واقعا نمیخواستم نه سارا و نه حتی نجلا ناراحت بشن، جوری که بین دل و عقلم مونده بودم. دلی که میگفت به نجلا احترام بزار و حریمشو نگه دار و دلی که هنوز درگیر سارا بود.
صبح فردا باز هم با بوی خوش نون تازه و چای دم کرده بیدار شدم؛ اما همین که قدم تو پذیرایی گذاشتم، هیچ اثری از آثار نجلا نبود و میز صبحانه آماده شده تنها میزبان من بود.
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
درجواب خانمی که گفتن همسرشون خونه پدرشون نمیاد،