آمادگی های اولیه زنان* برای ماه رمضان "من آن را خواندم و دوست دارم همه از آن بهره مند شوند ":-🌙💛
١- اتاقت را مرتب کن کمی چیدمانش را عوض کن و تمیزش کن.💛
٢- چادر نماز و سجاده نمازت رو بشور و عطرى كه دوست دارى بهش بزن 💛
٣-یک گوشه کوچک در اتاق خود برای عبادت ایجاد كن ، حتى اگر اتاقت كوچك باشد 💛
٤- چادر نماز و سجاده ات را پهن کن
و قرآن در همان گوشه بگذار و به درگاه الله دعا کن كه همين مكان نجات دهنده در روز قیامت و برای تو شهادت دهد.💛
٥-یک قلک بياور و روی آن قلک ماه رمضان را بنويس و هر روز مقدار کمی در آن بگذار و یک پروژه خوب در آن انجام بده، مثلا طرح لباس عید یا سفره افطاری برای کودکان بی سرپرست.💛
٦- یک ایده خوب اگر هر روز افطار خود را با یک خانواده فقیر تقسیم كنى ... مقدار غذا را کمی بیشتر كن و به آنها بگو که افطار آنها با شماست.💛
٧- سوره ای را انتخاب كن که دوست دارى و احساس می كنى به دلتان می آید و به خدا قول حفظ آن را بده و در ماه مبارک ثواب بزرگی خواهى داشت.💛
٨- زياد استغفار كن و نیت خود را برای استغفار بگو ، مثلاً خداوند فرزندانی نیکو به شما عنایت کند یا نگرانیهایتان برطرف شود.💛
٩- سه نفر از افراد خانواده تان (یا دوستان) خود را در نماز برايشان دعا كن ، یعنی هر روز برای فلان و فلان و فلان دعا كن.💛
١٠- ازشان بخواه براي شما هم دعا کنن تا آخر ماه نتیجه اش رو ميبينيد ان شاءالله ....کافیه که فرشتگان از اعمالت بگويند و همینطور برای تو💛
١١- هر هفته در ماه رمضان به حج و عمره برويد
بله... یک روز در هفته (یا بیشتر از یک روز) را انتخاب کنید ، چطور : - نماز فجر را بخوان، روی سجاده ات بنشین، تسبیح بگو، استغفار کن و تا طلوع آفتاب قرآن بخوان، سپس دو رکعت نماز بخوان، ثواب حج و عمره کامل را خواهی داشت.💛
١٣ - قرآن را زیاد بخوان نيت كن كه ٣ بار قرآن را ختم كنى اگر نتوانستى ثواب آن نیت را با ده حسنه می گيرى ، ماه رمضان فرصتی است آن را غنیمت بشماريم 💛 .
نصيحتهاى شيرينى است امیدوارم همه در گروه هاشون پخش کنند تا در ميزان حسنات ما باشند*💛
مرا در دعای خالصانه خود فراموش نكنيد 💜
خداوند کسانی را که آن را به اشتراک گذاشتند و آن را نقل كرده اند رحمت کند و اين را در ميزان حسنات شما قرار دهد.
شاید خواهر يا دوست شما به اين نصيحت ها نیاز داشته باشد.🩵
جزاكم الله خیر
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام گلی عزیزم
ممنون بابت کانال مفید ودوست داشتنیتان خواستم مشکلم روبزاریدتوکانال شایدیکی راهنمایی کنه ممنون دخترم17سالگی باپسردایی خودم ازدواج کرد
ظاهری پسرخوبیه
زمان ازدواج4سال بیمه داشت گفتیم خوبه بالاخره الان3ساله بیمه قطع شده فروشنده مردمه
بعدفهمیدیم سالی یکبار ب زورحموم میره ب ظاهرولباسش اهمیت نمیده
اصلا دلش نمیخاد هیچ جابره فقط سرکاروخونه
مادروخواهراشم خیلی دخالت میکنن یک باردخترم باما اومده بودبیرون یک زن ومرد توپارک دیدحواسش نبودبلندگفت نگاه چ خوبه اینا2تایی اومدن یک بارم باهم جایی نرفتن
الان دخترم22سالشه دخترم میگه شمامقصریدمن سنم کم بود چرا قبول کردید
وقتی میگه دنیاب سرم خراب میشه چکارکنم طلاقش بگیرم
ناگفته نمانددخترم خیلی خیلی خوشگله و لیسانس فیزیک داره شوهرش گفته بود دیپلم داره بعددیدیم دیپلمش هم کامل نیست😭😭😭
ممنون بابت کانال خوبتون ببخشیدطولانی شدمنم باشم مریم ممنون میشم دوستان راهنمایی بفرمایید💚
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
مشکل من همسرمه ، خیلی دوستم داره و عاشقمه ولی من هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم ،
سلام به ادمین محترم
خانومی ۲۷ ساله هستم ۱۲ ساله ازدواج کردم و سه تا بچه دارم
ازدواج ما اجباری بود اونم به خاطر پول!
مشکل من همسرمه ، خیلی دوستم داره و عاشقمه ولی من هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم ،
مرد خوبیه ولی من دلم باهاش صاف نمیشه اوایل ازدواج حتی تا دو سه سال پیشم فقط به فکر کتک زدن من و محبت زوری بود ازم اما کم کم عوض شد ،
اما من که هنوز کابوس اون شب و روزا رو میبینم که موهامو دور دستش میپیچید و دور خونه میگردوند و ... دلم هیچوقت باهاش صاف نمیشه ،
اگه بچه هام نبودن ازش طلاق میگرفتم ، اما الان بگید لطفا چیکار کنم تا اون خاطرات کمتر اذیتم کنن ، هر چقدر که صبر کن کمرنگ تر شه پرنگ تر شد و یادم نرفت که نرفت ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
عمم ۵۰ سالشه میخواد مجدداً ازدواج کنه جلسه خواستگاری برگزار شده بابام از آقای
خواستگار پرسیده چربی و قند و فشار خون نداری؟ مشکل قلبی چی؟
مامانم میگه اینا چه سؤالایی بودن آخه؟!
بابام میگه سؤالای این رده سنی همیناست دیگه. توقع داشتی چی بپرسم؟!😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
در مورد دعا جادو میخوام تجربه خودمو بگم
سلام در مورد دعا جادو میخوام تجربه خودمو بگم من ۲۴ ساله ازدواج کر دم
همسرم ادم خوبیه به صورت سنتی و معرفی یکی از اقواممون اشنا شدیم من یه
خواهر شوهر دارم علم دعا نویسیو خیلی ساله از کسی یاد گرفته بماند چه بلا هایی سرمون که درنیورد برای تمام اعضای
خانوادش کارش همین بود چند وقت یه بار برا شوهرم درست میکرد رو اعصاب همسرم که ازم متنفر بشه بی دلیل بی
اعتنایی میکرد داستانی داشتیم وقتی رفتاراش تغییر میکنه بهش میگم جنات
دوباره برگشتن برای خیلیا که بهش مراجعه میکنن دعا مینویسه کاریم از
دستش بر نیاد از کسی که قدره دعا میگیره کلا معتاد این کاره و درامدم داره تابستونیه
به همسرم گفته در حقتون دیگه کاری نمیکنه که بعدها پسرش سر کاراش تقاس پس نده چند وقتیه خدا رو شکر کاری
برامون نکرده خونمون رو نمیدم بیاد فقط بیرون ظاهری رفتار میکنم همه ازش هراس دارن همیشه میگم خدا به راه
راست هدایتش کنه به دوستان میگم با وجود کارهای بدی که تو این سالها برام کرده هیچ وقت سراغ دعا نویس نرفتم
تاوان کارشم پس میده اگه بفهمه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#گشایش_بخت
💍 ازدواج 💍
🖊 جهت بخت گشایی ذکر
《یا لطیف》را هر روز ۱۲۹ مرتبه
با توجه و امید به خدا بخواند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
اعتراف میکردم فقط در کنار نجلا چای دم کرده برام دلچسب بود و حالا از اینکه تنها کنار این سفره نشسته بودم، احساس غربت و تنهایی به دلم چنگ میزد. حالا میفهمیدم همه چیز با نجلا رنگ و بو میگرفت. نجلا بود که میتونست به یه سفره خالی محبت بپاشه.
قبل از اینکه از خونه بیرون بزنم پشت در اتاق خوابش رفتم و تقه ای به در زدم و گفتم:
-برات یه حساب باز کردم و دفترچهشو روی اپن گذاشتم. میتونی ازش استفاده کنی.
قدمی برداشتم که دوباره یادم افتاد. برگشتم و گفتم:
-راستی ظهر نمیتونم برای ناهار بیام. قول میدم تا قبل از ساعت ده خونه باشم. روزت بخیر.
و از خونه بیرون زدم. به خودم قول دادم حریم نازک بین سارا و نجلا رو حفظ کنم. نباید میذاشتم این دو نفر با هم کنتاک کنن یا با هم برخوردی داشته باشند. فقط کافی بود به خواستههای نجلا اهمیت بدم و مثل یه دوست باهاش رفتار کنم. همین کافی بود. پس باید هر کاری با سارا داشتم تا قبل از ده شب تموم میکردم.
تا ظهر اونقدر مشغول بدو بدو و طراحی قسمتی از فروشگاه بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم؛ اما با تماس سارا به خودم اومدم.
-سلام بر نامزد خوشگلم! چطوری سارا خانوم؟
-عالی... عالی! شما چطوری دمیرخان؟
لبخندی روی لبم نشست تا وقتی سارا میخندید حال دل من هم خوش بود.
-دمیر میخوام امروز ببینمت.
-نه نمیتونم عزیزم. امروز خیلی سرمون شلوغه. حتی ناهارم خونه نرفتم.
-وای دمیر نگو! من به زور مامانم رو پیچوندم که ببینمت.
-ولی سارا...
-ولی بی ولی! منتظرتم. یه ساعت دیگه بیا دنبالم.
چارهای نداشتم. برای به دست آوردن دلش باید میرفتم. فروشگاه رو به همتی سپردم. هرچند تاکید کرد برای خرید مراسم عروسیش باید زودتر بره. ازدواج همتی هم تو این هاگیر واگیر غوز بالا غوز شده بود.
بالاخره راهی شدم. همین که سارا توی ماشین نشست گفت
-نمیدونی از دیشب چقدر خوشحالم! اصلا انگار دنیا رو بهم دادی.
لبخند خسته ای زدم.
-منم عزیزم... منم خوشحالم! خوب کجا بریم؟
-بریم خونه فرهاد که دلم تنگ شده.
تکونی خوردم. میدونستم که رفتنمون به خونه فرهاد به کجا ختم میشه. و اصلا تو این شرایط دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
-حالا چرا بریم خونه؟ بریم کافه. یه ذره روحیمون عوض بشه.
سارا دوباره چشماشو مثل گربه کرد