سلام به سایه جون وهمگروهیا
در جواب خانمی که گفتند 👇
خانما عزیز من شوهرم جوانی خوبی نداشته ینی معتاد بود و با خانواده رابطه خوبی نداشته ومادر وپدرش اذیت میکرده
خواهر عزیزم آینده بچه ها را کسی نمیتونه پیش بینی کنه ولی میتونی با محبت زیاد واعتماد به نفس دادن به بچه هات آینده خوبی را براشون رقم بزنی
همه چی بستگی به خودت داره اگه به حرفای اطرافیانت توجه کنی آینده فرزندانت را خراب میکنی
با این افرادی که درمورد بچه هات نظر منفی دارن به هیچ عنوان رفت وآمد نکن
وفقط فقط به بچه هات محبت کن وانرژی مثبت بهشون بده
خداوند هم کمکت میکنه
اصلا به حرف فامیلت گوش نده ونذار بچه ها هم این جور حرفارا بشنون
از فامیل دوری کن بچسب به شوهر وزندگیت
موفق باشی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
ما ۱۰تا بچه ایم بزرگترها وضع مالی بهتری دارن چون سالهای ارزونی بارشونو بستن
یه برادر دارم خودش و خانمش شاغل هستن
سلام به همه ی دوستان، یه درد و دل داشتم،
ما ۱۰تا بچه ایم بزرگترها وضع مالی بهتری دارن چون سالهای ارزونی بارشونو بستن
یه برادر دارم خودش و خانمش شاغل هستن
خونه دوتا ماشین دوتا، باغ و طلا و امکانات خداراشکر دارن خودشون هم زحمت کشیدن، اما یه عادتی که دارن همه کارهاشون پنهونیه،مثلا خونه میخرن شاید چند سال بعد ما اتفاقی بفهمیم همیشه هم من میگم مبارکشون باشه شاید دوست ندارن به کسی بگن، یه خونه یه جای خوش آب و هوا خریدن برای تفریح برن اونجا،هیچوقت هم به ما تعارف نمیکنن(جز به خواهرم که اونم دلیل داره) یعنی همیشه بیخبر میرن و میان،
یه گروه خواهر برادری داریم همه ی اطلاع رسانی اونجا انجام میشه، ما تصمیم داشتیم بریم مسافرت همون شهر که اونا خونه دارن توی گروه اعلام کردم به امید خدا اخر هفته میریم مسافرت هرکسی دوست داره بیاید بریم،بعضی ها اعلام همسفری کردن بقیه هم گفتن برید به سلامت خوش بگذره، جز خانواده ی این برادرم،بعد فهمیدیم خودشون چند روزه رفتن اونجا با برادر زن و خواهر زنش هیچی هم نگفتن
ما رفتیم و برگشتیم نه اونا سراغی از ما گرفتن نه ما
حالا بعد دو هفته که برگشتن خواهرم یه دعوتی شام داده بود وقتی همه رفتن زن برادرم گفت چرا اونجا بودیم نیومدین هونمون منم با مهربونی گفتم آخه صاحبخونه دعوتمون نکرد ما اینو گفتیم که اینا با دوتا دخترش و برادرم پریدن به من
حالا جالبه اینا بیش از ۴ساله این خونه رو دارن سالی چند بار هم میرن همیشه بیخبر میرن و میان ما هیچی نمیگیم حالا بهشون برخورده
شبش که اومدم خونمون اینقدر حالم بد بود که شوهرم گفت بیا ببرمت بیمارستان از بس ناراحت بودم
همیشه اخلاق زنش اینطوریه رفتیم بندر یه آبسرد کن خریده بودن همینجوری به برادرم زنگ گفتم برای جهیزیه دخترت خریدی گفت نمیدونم اون داداشم گفت یعنی تو نمی دونی گفت این چیزها با خانممه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خدمت اون مادر گلی که گفتن بچهشون بجای س میگه ش یا بجای ر میگه ل
سلام سایه جانم
و اعضای کانال
خدمت اون مادر گلی که گفتن بچهشون بجای س میگه ش یا بجای ر میگه ل
عزیزم جای نگرانی نداره
خواهرزاده منم پارسال میرفت کلاس اول همینطور بود
اما کلا خوب شد
امسال که میره دوم دیگه همه حروف رو بخوبی تلفظ میکنه و مشکلی ام نداره
نگران نباش عزیزم
من بچه هایی ببینم اینجوری حرف میزنن میخوام لُپاشونو گاز بگیرم😁😂انقدر که شیرینن این طفل معصوما
آسمانم🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
فقر و غنا
💠یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
💠خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم
درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
💠پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده… به طرف خانه به راه افتادم
💠در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
💠آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد، بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
💠اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم
💠روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای در خانه ات خیر و ثروت است
💠گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است
💠گفتم : او کیست؟
💠گفت : تاجری از شهر بصره است … پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد، و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
💠همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم
💠درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
💠ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
💠کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
💠شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند
💠به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه
گناهانم پایین آمد
💠سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (ریای پنهانی) وجود داشت
مثل غرور، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم
💠چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
💠گفتند : فقط همین برایش باقی مانده
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم
💠سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت
خدا به نیت ادمها نگاه می کنه نه به کار ش
داستان وضرب المثل
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-. به اون پیکر مچاله شده زیر پتو که هنوز به اون عروسک نفرین شده چنگ میزد .حس مسئولیت و عذاب وجدان بینهایتی قلبم رو مشت کرد، جوری که دلم میخواست سرم رو به دیوار بکوبم. من با این دختر چه کردم؟ تو لحظاتی که همه ترکش کرده بودن، باید در کنارش میموندم؛ اما رهاش کردم تا با دردهاش، با اون ترس وحشتناکش کنار بیاد.
از خودم بدم میومد و حالم از خودم به هم میخورد. چقدر پست بودم! چطور میتونستم اسم خودم رو مرد بذارم؟
با خودم عهد کردم هر جوری شده به نجلا کمک کنم. اگه میخواست رو پای خودش وایسه، حتماً این کارو میکردم. از مال دنیا بی نیازش میکردم تا به هیچ کس احتیاجی نداشته باشه.
کم کم چشمام از خستگی روی هم رفت. خواب و بیدار بودم، گیج و مست. انگار به سالیان سال پیش پرت شده بودم. همون روزایی که توی خونه قدیمیمون زندگی میکردیم. خورشید از لابلای شیشههای رنگی به داخل میتابید و من و یانای با هم کشتی میگرفتیم. هوای ملس بهاری از بین در چهارطاق باز خونه میوزید و جون آدمی رو زنده میکرد.
کمر یانای رو گرفتم و همزمان هر دو روی زمین افتادیم و قاه قاه خندیدیم. به شوخی گفت:
-باختی که داداش!
گردنش رو گرفتم و گفتم:
-هنوز بازی تموم نشده، میخوام خونت رو بریزم. بجنگ!
یانای با محبت برادرانه دست دور کمرم انداخت و قبل از اینکه بتونم حرکتی کنم، کمرم رو بلند کرد و روی زمین کوبید. درد تا پس سرم رفت. از درد کمرمو گرفتم و ناله کردم که صدای بلند خنده یانای رو شنیدم.
-نامرد چرا میزنی؟ بد زدی!
همونجور که نگاهم روی صورت یانای بود کم کم لبخندش بسته شد و به پشت سرم نگاه کرد. چرخیدم که از لای پنجرۀ باز اتاق دختر بچۀ کوچیکی رو به همراه عروسکش دیدم. نیم خیز شدم تا راحتتر دختر رو ببینم که یانای از کنارم گذشت و به سمت حیاط رفت. دلم سنگین شد. داداشم کجا میرفت؟ چرا نمیومد بازی رو تموم کنیم؟ من که هنوز نباخته بودم؟
پشت سرش به راه افتادم؛ اما همین که از پلهها پایین رفتم به آنی هوا تاریک شد جوری که به سختی ادامۀ راه رو میدیدم. داد زدم:
-کجا داداش!
ولی یانای قدم به قدم به دل سیاهی و تاریکی نزدیک میشد. خواستم به دنبالش برم اما انگار به قدمهام سنگ آویزون کرده بودن و نمیتونستم قدمی جلو برم. از همون جا گریه کردم و داد زدم:
-نرو داداش! نرو.
یانای به سمت دختر و عروسک در دستش رفت. با محبت دختر رو بغل کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و عروسک رو به دستش داد.
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
میخواستم درمورد اون خانومی که سومی فرزندش هم دختره وناراحته وخیلی ها هم دراین مورد نظر دادند بگم
سلام سایه جون .امیدوارم حالتون خوب باشه. بازم ممنون وتشکر از کانال بسیار خوبتون .میخواستم درمورد اون خانومی که سومی فرزندش هم دختره وناراحته وخیلی ها هم دراین مورد نظر دادند بگم بله همه ی عزیزان درست گفتندکه باید شاکر باشند وچه دختر وچه پسر نعمت وهدیه ی بزرگ خداست .ولی واقعا ازیه طرفیم این خانومو درک میکنم چون واقعا بعضی از آدما هنوز فرهنگ وفکر قدیمیا تو سرشونه که یکی که فقط دختر داره یا بهش تیکه میندازن یا سر پسرشون میترسند جلوی اون شخص که واقعا این آدم رو خیلی ناراحت میکنه .کاش که همه فرهنگ وشعورش روپیدا کنند که به کسی که دختر یا پسر داره یه جور نگا کنند وبا حرفایه سنگینشون کسی رو نرنجونن. شایدم از این خاطرم هست که این خانوم رنج میبرند. ولی عزیزم همینطور که بعضی از مخاطبان گفتند چندین ساله که فقط درحسرت یک فرزند هستند .برو خدارو شکر کن وناراحت نباش واگه ام کسی حرفی یا حرکت بیجایی کرد بی تفاوت باش .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿