سلام
تنهاجایی که ناشناس میشه صحبت کرد،درد دل کرد بدون قضاوت شدن..
پسرم۵سالشه خیلی شلوغههه خیلی پرخاشگره زود عصبی میشه
منو پدرش بابت این موضوع خیلی ناراحتیم
همه راه و روشا رو رفتیم
امسال باید بره مهد
میترسم نگرانم دلم آشوبه که نکنه اونجا به کسی آسیبی بزنه چیزی پرتاب کنه بچه ای رو هل ده چون خیلی ازین کارامیکنه
هرجامیرم استرس دارم نگرانم همش باید کنترلش کنیم یه جا بندنمیشه
اسباب بازی میاریم بعد ۵دقیقه بازی همه رو پخش میکنه یجوری بهم میزنه
خمیر بازی گرفتم براش سر ۳دقیقه همه رو قاطی کردش و چیزای دیگههههه خیلی زیاده
بپر بپر میکنه دستشو میاره بالا یهومیزنه
همه از دستش عاصین
ولی در حین حال خیلی بچه باهوشیه سریع همه چیو یاد میگیره
تو اینستا توپیجای مختلف تو نت هرجایی ک فکرشوبکنید تحقیق کردم
مشاوره بردمش ی مدت دارو داده بود ولی هیچ تاثیرنداشته
دعا براش گرفتم گفتن همزاد داره اونم تاثیری نداشته
حرز امام جواد گرفتم ولی هبچ😭😭😔
خیلی خستم 😭
ناراحتممم ،،،اعصابم آنقدر خراب شده آستانه صبرم کم شده ک دعواش میکنم
حالا امشب تو اکسپلور دیدم بچه های پرخاشگر از کمبود محبته ک اینجوری شدن حالا عذاب وجدان گرفته منو حالم خیلی بده باین حال هرچیییی بخاد براش می خریم
همه چیش فراهم ازخوراک و لباس اسباب بازی محبت همه چی .
منو پدرشم آدم عصبی نیستیم
اووووف😭😭😭😭😭
توروخدا راه حلی داریدبدیم بهم
حتی شده دلداری 😭😭
دلم برا بچم کبابه 😭
جایی ببرمش از شیطنت زیادهرکی یه چی میگه دل آدم و بدرد میارن
من خودم آدم باانگیزه پر نشاط وبگو بخنده ای هستم ولی این بچه بااین کاراش اعصاب برام نزاشته حوصله ندارم و..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دختری ۲۴ ساله ام که حدود ۴ ساله به صورت یکطرفه عاشق یه نفر شدم و این موضوع شده تمام فکر و ذهنم و شبانه روز به اون فکر می کنم 😢
با سلام و وقت خوش خدمت همه اعضای کانال 😍
دختری ۲۴ ساله ام که حدود ۴ ساله به صورت یکطرفه عاشق یه نفر شدم و این موضوع شده تمام فکر و ذهنم و شبانه روز به اون فکر می کنم 😢
متاسفانه چند بار تلاش کردم از ذهنم دورش کنم اما نمیشه چند ماه میتونم و باز بر میگردم به روال سابق 😔
شماره اش رو دارم اما خودش نمیدونه و به محض اینکه پستی میذاره یا عکس پروفایل عوض می کنه از تپش قلب و خوشحالی ، انگار میخوام پرواز کنم
راستش نمیتونم اعتراف کنم بهش اول به خاطر غرور خودم و دیگری اینکه نمیدونم متاهله یا مجرد و دوست ندارم اگر احیانا متاهله زندگیش خراب بشه و ناراحت باشه چون دوست ندارم ناراحتیش رو ببینم
توی این چند سال که کم و بیش ازش خبر دارم هیچ حرفی از همسر یا فرزندش نزده و پستی ازشون نذاشته از هیچ جایی هم نتونستم این موضوع رو بفهمم 🤦♀
البته رفتارهای ایشون هم در علاقه ام بی تاثیر نیست مثلا هر وقت خانواده ام رو میبینه دائم جویای احوالم میشه و سراغم رو میگیره ، خودم رو که میبینه پیگیر کارام میشه ، دائم چشماش رو می دزده ، وقتی من برم هر کاری داشته باشه رها می کنه و اول کار من رو راه میندازه و ...
اختلاف سنم با ایشون ۸ ساله و اون از هر لحاظ کامل و بالغه اما خیلی مغروره
با توجه به این توضیحات خواهشا راهنماییم کنید که چیکار کنم که تصمیم درستی باشه ، چطور بفهمم متاهله یا مجرد ، به نظرتون اعتراف کار درستیه
از خاله جون و آقاجون و بقیه با تجربه های گروه خواهش می کنم راهنماییم کنید
واقعا دارم از عشقش به مجنون تبدیل میشم دیگه ۴ سال شده 😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃
خونه که نیستی 😔
جایَت کنارم خالیست!
مثلِ نبات کنارِ چای
مثلِ گلپر رویِ انار
مثلِ بویِ نم وقتِ باریدنِ باران
مثلِ برگهایِ طلایی در پاییز
همینقدر ساده
همینقدر مهم
همینقدر حیاتی...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
آیا با جاریتون خوبید باهاش درد و دل میکنی تو حرفاتون از مادر شوهر یا پدرشوهرتون چیزی گفتید؟
سلام به همه
عزیزم یه سوال داشتم آیا با جاریتون خوبید باهاش درد و دل میکنی تو حرفاتون از مادر شوهر یا پدرشوهرتون چیزی گفتید؟
چون خودم تو عقد قلق جاریمو نداشتم چون اونها با پدر شوهرم تو یک ساختمان بودن همیشه میومد از بدهای مادر شوهرم و پدر شوهرم وخواهرشوهرم میگفت منم تح.ریک میشدم مت هم چند چیز رو میگفتم .بعد جاریم خوش زبونی میکرد همه حرفها رو تحویل قوم شوهرم میداد.مادر شوهرم همیشه و همه جافقط تعریف جاریم میکرد. همیشه با تنه با من حرف میزد و منو تحویل نمگرفت تو مراسم تو خونه فقط نور چشمش جاریم بود.منم به اخلاقشون عادت کردم منم فقط به خودم وشوهرم میرسیدم.کم نمیاوردم
گذشت و من اومدم سر زندگیم برادرشوهرم با اونها دعوا کردن الان نزدیک ۴ ساله با اونها قهرن مادرشوهرم خودشو لو داد گفت هرچی به جاریت میگفتی اون می اومد تعریف میکرد.
الان باهم خیلی خوبیم
عزیزم زندگی بالاو پایین داره فقط باید تو زندگیت رو راست باشی با شریک زندگیت، هر حرفی رو هر جا نزن. برا خودت وهمسرت ارزش قایل شو واین رو به همسرت بگو برات ارزش قایل بشه.دیگه هیچ کسی نمیتونه چپ نگات کنه.
موفق باشی عروس زیبا
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام درمورد خانمی که با جاریش قهره
به نظرمن راحت ترین کار برو باهاش آشتی کن کلا اعصابت آروم بشه من خودم چند وقتی بود با خواهر شوهرم قهر بودم کلاهم مقصر خودش ودخترش بود بااینکه از من کوچکتربود به من کلی فحش وبد بیراه گفت اما عیدامسال شوهرم گفت بریم خونه خواهرم عیددیدنی؟منم گفتم آره بریم
رفتیم اونا هم استقبال گرمی از ما کردند وهمه چیزتمام شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
اونقدر درد داشت که از غصه همون جا زیر پام زانو زد و با صدای بلند شیون کرد. فقط دست روی چشمام گذاشتم و فکر کردم راه درست چیه؟ باید با دختری که همچین تجربه ای داشته چه کنم؟ از فکر و خیال دلم تو حلقم میزد و از طرف دیگه نجلا حالش خیلی بد بود. نفسی گرفتم و سعی کردم آروم باش. گور بابای غیرتی که داشت خفه ام میکرد. الان وضعیت نجلا از همه مهمتر بود.
زیر پاش نشستم و با مهربون ترین و با محبت ترین لحن صدایی که در توانم بود قربون صدقه اش رفتم.
-نجلا جان... نجلا خانم! عزیز دلم! بهم بگو چی شده؟ ازت خواهش میکنم.
نجلا فقط شیون میکرد. به آرومی شکاشو پاک کردم و با محبت گفتم:
-هر چی شده مهم نیست، بهم بگو با هم حلش میکنیم. من که میدونم تو گناهی نداری، من که میدونم مقصر نبودی؛ پس چرا به خاطر چیزی که کسی دیگه ای مقصر بوده، گریه میکنی؟
هق هق نجلا کمتر شد و حواسش مثل بچه ها به حرفهام جلب شد. با محبت تو نگاهش خیره شدم و لبخند زدم.
-آفرین دختر خوب! هیچ مشکلی اونقدر بزرگ نیست که نشه حلش کرد. باهام حرف بزن، براش یه راه حلی پیدا میکنیم.
نمیدونم حرفام تاثیرگذار بود یا نجلا واقعاً احتیاج به یه همدرد داشت که لبهاش لرزید و با همون حال آشفته بالاخره به حرف اومد:
-تا عصر همه چی خوب بود. داشتم کارمو میکردم و کلی ذوق داشتم.
و تو عرض چند ثانیه با یاد خوشی ای که تجربه کرده بود، مثل دیونه ها وسط گریه لبخند زد و با ذوق ادامه داد:
- کار با نرم افزار وورد رو یاد گرفتم. امروز هم پای سیستم نشستم و کار کردم. وای نمیدونی چقدر خوشحال بودم.
نجلا واقعا مثل بچه ها بود، با یه غصه لبریز از غم میشد و با یه لبخند شاداب. مخصوصا حالا که حس های مختلفی رو تجربه کرده بود، به آنی مثل باد بهاری تغیر اخلاق میداد. داشت لبخند میزد که بی هوا دوباره یاد اتفاق عصر افتاد و لبهاش چین خورد و بغض کرد.
- بعد از کار بهم گفت که بمونم. گفتم شاید میخواد به من و دوتا از بچهها بهتر آموزش بده؛ اما... اما... من احمق بودم دمیر! مثل احمقها تو شرکت موندم. همه که رفتن منو به اتاقش کشوند. بازم با حماقت فکر میکردم میخواد کار با سیستم رو بهم یاد بده؛ اما بعد یه مدت حرف زدن جلو اومد و گفت... گفت... دنبال یه هم صحبت میگرده.