💕💕
صرفا خاطرات
#خاطرات
سلام😊
یه روز رفته بودم بازار برای خرید بعضی از وسایل.رفتم تو مغازه ای که خیلی کوچیک بود،درحدی که فقط یک نفر میتونست رفت و امد کنه،وقتی یه نفر دیگه میخواست رد بشه باید گوشه میایستادیم تا اون بتونه رد بشه.😕
خلاصه داشتم همینطوری وسایل رو نگاه میکردم😄،یه لحظه احساس کردم یه نفر پشت سرم وایساده منم فکرکردم میخواد رد بشه و من راهش رو بستم،هرچی خودم رو کشوندم اونطرف تر دیدم رد نمیشه😐هی خودم رو جابهجا کردم دیدم باز رد نمیشه😐دیگه داشتم قاطی میکردم و هی با خودم میگفتم آخه چرا رد نمیشه من رو گذاشته سرکار😤
بعد طرف زد زیر خنده و گفت: سلام😀
سرم رو آوردم بالا دیدم نامزدمه😐😂
دلم میخواست از خجالت آب بشم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃🍃
#تجربه_ی_تلخ
#خاطرات
سلام
من یه خاطره از دوران ابتدایم بگم سال ۷۳بود یه روز چند تا مرد غریبه اومدن توی روستای ما گفتن ما از اداره اومدیم میخوایم بچهاتون ببریم اردو اونم توی یه روستای دور افتاده نفری 😂 نفری هزار تومان هم بیارین من خواهرم اومدیم خونه مثل ابر بهار اشگ میریختیم که پدر مادرمون رضایت بدن که بریم خلاصه رضایت گرفتیم با خوشحالی رفتیم به سوی مدرسه😃 وقتی رفتیم دیدیم همه پدر مادرها اونجان همه هی پچ پچ میکردن میگفتن خدارو شگر بچهامون نرفتن نگو اینا یه باند ادم ربا بودن خلاصه نجات پیدا کردیم نرفتیم من خواهرم چقدر گریه میکردیم یادم میاد هم خنده ام میگیره هم از اون ور میگم اگه میرفتیم چه بلای سرمون میومد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿