نفرین نکنید
🍃🍃💕💕💕🍃
سلام همرازجونم توراخدا پیامم گروه بگذارید.عزیزان خواهش می کنم هیچ وقت کسی رانفرین نکنیدچون نفرین به قول مادرشوهرم دوسرداره یک سر ان نفرین کننده رامی گیره وسردیگش نفرین شونده را...توراخداکسی رانفرین نکنیدوبگوییدخدایاخودت قاضی ومدبری وهرچه صلاح بدونی همون...پاییزسال گذشته برادرم سرهیچی دست روی پسرم که تقریباهمسن هستندبلندکردوکتکش زدولی پسرم گفت تودایی منی ومن بی احترامی نمی کنم ولی من نفرینش کردم طوری که به سال نکشیدبرادرم با یکی دعواش شدو200میلیون خرج کرده و4سال هم محکوم به حبس شده وحالاپشیمونم 😭😭😭😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطرات
🍃🍃🍃💕💕💕
بچه که بودم عادت داشتم سرنمازمامانم گردنشو بچسبم و روکولش برم اون بنده خداهم هیچی نمیگفت بعده نمازفقط یکم دعوا میکرد😁😂
خلاصه ماهمینجوری بااین حرکت قدکشیدیم تقریبا۵یا۶سالم شد یروزسرنمازظهرمامانم رفتم گردنشو بچسبم بعدمدت ها این بنده خدا سنگینی روحس کرد هی سعی داشت سرنماز دست منوجداکنه ازگردنش منم سمج چسبیده بودم😂
توی قنوت بوده که ازشدت فشاری که به گردنش واردمیشه بیهوش میشه😕
بعد ازنیم ساعت حدودابهوش میادکه تااونموقع داییم و بابام اومده بودن ومن اصلا صدام درنیومده بود که چرا بیهوش شده😁😂😜
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🎶♥️🎶
همسرم دست بزن داره . . .
سلام عزیزای من خوبید من خانمی 37ساله هستم که الان حدود 17سال هست که ازدواج کردم و صاحب دو فرزند پسر هستم یکی 14سالش هست ویکی دیگه 9سال یه شوهری دارم اصلا مرد زندگی نیست هر دم به دقیقه کتک کاریم میکنه و اصلا آرامش رو ازم گرفته هر چی هم میخوام ازش جدا بشم به خاطر بچههام نمیتونم هر روز ناسازگاری میکنه چند روز پیش هم زده دماغم شکسته و خانواده ام هم دوست ندارن اینجور باشم هر چی میگن جدا بشم نمیتونم خواستم یه راهنماییم کنید تا از این بند بلا نجات پیدا کنم......
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطرات_شیرین_مادر_شدن_من❣
بعد از دو سال که از ازدواجمون می گذشت تصمیم گرفتیم بچه دار شیم .از همون ماههای اول من منتظر اومدن فرزندم بودم اما این انتظار 1 سال و چهار ماه طول کشید.توی این مدت روز های پر از دلهره ای رو پشت سر گذاشتم.مرتب آزمایش و سونو گرافی هم خودم و هم همسرم.و همه جوابها حاکی از سالم بودن ما داشت .اما چرا باردار نمی شدم ؟ جواب همه پزشکان این بود که به علت اضطراب مادر بارداری اتفاق نمی افته.سعی کردم با خودم مبارزه کنم و بی خیال شوم .که بالاخره نتیجه داد و من در ماه مبارک رمضان سال 84 باردار شدم.
از همون روزها احتیاط رو سرلوحه کار و زندگیم قرار دادم.9 ماه انتظار از آن یکسال و نیم قبلش بدتر بود.دلهره سالم بودن و سالم ماندن فرزندم.گفتم اگه بچه پسر بود اسمشو می ذارم عرفان.5 ماهه بودم که فهمیدم پسره و از همون روزها تکون هاشو احساس کردم.از همون ماه به علت درد در ناحیه شکم زیر نظر دکترم قرص مصرف می کردم که از زایمان زودرس عرفان جلوگیری بشه.بالاخره 9 ماه انتظار با همه سختی هاش گذشت.روز 13 تیر ماه به علت کم شدن حرکت های عرفان و نیز لک بینی به بیمارستان مراجعه کردم و بعد از یک شبانه روز بستری شدن تو بخش زایمان و انجام سونوی بیوفیزیکال که حرکات بچه رو چک می کنند و گرفتن نوار قلب از عرفان دکتر گفت همه چیز روبه راهه و می تونی بری خونه چون 3 هفته دیگه مونده و بهترین زمان برای رشد عرفانه.منم از خدا خواسته به خونه برگشتم .اما این سه هفته باقیمونده به علت اضطراب زیادم خیلی دیر پیش رفت. کم کم احساس کردم شکمم مرتب منقبض میشه و مثل سنگ سفت طوری که انگشت توش نمی ره.حسابی هول کرده بودم.شنبه 24 تیر 85 رفتم دکتر .شرح را براش دادم و اون هم معاینه کرد گفت دهانه رحم باز نشده برو تا دردت بگیره.هنوز 1 هفته وقت داری.گفتم دکتر من خسته شدم نگرانم از طرفی استخاره کردم سزارین کنم خیلی خوب اومده لطفا منو سزارین کنین.خانم دکتر که خیلی مومنه تا شنید استخاره گفت زبون من بند اومده باشه سزارین شو.حالا کی؟ گفتم میشه فردا صبح که روز تولد حضرت زهراست منو زایمان کنین تا من روز مادر، مادر شم.خندید و گفت باشه فردا ساعت 8 صبح برو بیمارستان بخواب.چون رشد عرفانتم خوبه و کمبود رشد نداره .با کلی خوشحالی همراه با دلهره رفتم خونه.به همسر و مامانم گفتم فردا زایمانمه.جالبه که اونشب عروسیه پسر دائیم بود و من هم رفتم عروسی.همه تو عروسی می پرسیدند کی زایمان داری می گفتم فردا؟با تعجب نگاهم می کردند که پا شدی اومدی عروسی! بابا تو دیگه کی هستی !
خلاصه از شام خوشمزه عروسی نتونستم بخورم.بعد عروسی اومدم خونه اما تا 1 ساعت از فکر خوابم نمی برد.صبح ساعت 5 بیدار شدم رفتم حمام غسل صبر کردم.نماز خوندم .با شوهر، مامان و مادر شوهرم راهی بیمارستان شدم.بعد از انجام کارهای پذیرش منو بردند تو اتاق انتظار و دیگه من نتونستم همراهامو ببینم.لباسامو عوض کردم و لباس اتاق عملو پوشیدم.پرستارا بهم سرم زدند .پرستار منو برد تو یه اتاق که یه تخت توش بود و هر کی یه کاری می کرد.گفت بخواب رو تخت.وقتی خوابیدم تازه فهمیدم اتاق عمله اما چرا هیچ شباهتی به اتاق عمل نداشت؟ اشک تو چشام جمع شد و بی اختیار بلند شدم گفتم دکترم کو که دیدم یه خانم سبز پوش که فقط چشماش پیداست گفت من اینجام.نگران نباش.دستاش تا آرنج پر بتادین بود.یه آقای بد اخلاق که دکتر بیهوشی بود اومد و کلی دعوام کرد که چرا سزارینو انتخاب کردی و روحیه ام رو کاملا قبل زایمان تخلیه کرد.بعد یه ماسک گذاشت رو دهنم و گفت نفس بکش.بعد یه نفس عمیق ، من دیگه هیچی نفهمیدم.عرفان ساعت 8:40 دقیقه صبح با قد 52 سانت و وزن 3 کیلو و 250 گرم بدنیا اومد.خیلی خیلی سخت به هوش اومدم یعنی احساس کردم دارم خفه میشم.به هوش اومده بودم اما نمی تونستم چشمامو باز کنم و حرف بزنم بگم دارم خفه می شم .احساس کردم دارم می میرم .فقط به شدت سرمو تکون می دادم که یه نفر اومد ماسک اکسیژن رو گذاشت رو دهنم و گفت نفس بکش. وقتی چشمامو باز کردم توی ریکاوری بودم من تو همون حالو هوا پرسیدم بچم خوبه؟ یعنی اصلا فکر خودم نبودم.سریع منو بردن تو بخش که شوهرم - مامانم - خواهرم و مادر شوهرم انتظارمو می کشیدند.مامانم و مادر شوهرم عرفانو دیده بودند.حسابی تعریفشو می کردند و دل منو شوهرم رفت. بعد نیم ساعت عرفانمو که مثل فرشته ها خوابیده بود بهمون دادند.احساس اون موقع ما نگفتنی بود و من الان بعد از 6 سال منتظر تولد دومین فرزندم هستم که تا 3 ماه دیگه به دنیا میاد.اما این دفعه بیهوشی موضعی رو برای سزارین انتخاب می کنم..
خدایا این لحظه ناب رو قسمت همه خانم ها بکن.😌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#سوال_اعضا #حجاب سلام لطفا پیام منو توی گروه قرار بده😊 من zهستم، بنده تازه عضو بسیج شدن و خ
#پاسخ_اعضا
🍃🍃🍃💕💕🍃
سلام دوستای عزیزم امیدوارم به حق این شب مشکل تک تک مردم حل بشه...
میخوام به اون دخترخانم عزیزی که عضو بسیج هستن و حجاب دارن بگم اصلا این اجازه رو نده که اطرافیانت به پوشش حضرت فاطمه(ع) توهین کنن اگه چیزی میگن بهشون بگو که پوشش پوشیده ماله دوره اماما بوده پوشش باز هم ماله دوره قبل از اماما بوده پس این شمایید که باید یکم خودتون رو بروز کنید نه من بعد بهت سفارش میکنم خودت حتما عضو کانال عنترنشنال شو هم تو روبیکا کانال دارن هم ایتا من خودم عضوم واقعا محشره از همه چیز و همه جور پست میزاره حتما به همون دوستات هم معرفیش کن مطمعن باش پست هاشو ببینن از حرفشون پشیمون میشن
انشالله به حق همین شب هممون طوری باشیم که هیچ وقت جلوی حضرت فاطمه روسیاه نباشیم🙂
منم باشم sanya
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 سلام همراز جان نسرین هستم میخوام از زندگیم بگم شاید درس عبرت بشه واسه کسایی. که مثل منن
من اول زندگی از شوهرم خوشم نمیومد اصلا ب این وصلت راضی نبودم چون عاشق کس دیگه بودم اما ب هر ضرب و زوری بود من ب عقد شوهرم در آوردن ناگفته نماند ک پدر شوهرمم من از همون اول نمیخواست اما دیگه کار از کار گذشته بود و من شدم ی زن متاهل 2سال عقدم بودم چون خانواده شوهرم منو قبول نداشتن ب شوهرم گفتن ما تو زندگیت هیچ کمک مالی نمیکنیم تو طول دو سال شوهرم کار کردم و من جمع کردم تا تونستیم وسایل اولیه زندگی رو بخریم و با جهیزیه من شروع زندگی رو با نام خدا آغاز کردیم من جز حلقه ازدواج هیچی از همسرم نخواستم پدرم با ی جشن فامیلی منو فرستاد خونه بخت سه ماهه اول زندگیم باردار شدم و شوهرم رفت خدمت چون سرباز فراری بود قول داد بعد از ازدواج میره خدمت رفت خدمت و منم بخاطر غریب بودم رفتم خونه عمه تو ی اتاق زندگی کردم تا شوهر برگشت و باز اسباب کشی کردم خونه که کرایه کرده بود بعد از اون شوهرمو تشویق کردم گواهینامه بگیره که شکر خدا گرفت اما در طول این همه سختی که کشیدم خانواده شوهرم هیچ وقت سراغی از من نگرفت بجز مادر شوهر نابینام که گاهی زنگ میزد منم مثل تمام عروسای دیگه همیشه بد خانواده شوهرمو پیش شوهرم میگفتم و اجازه نمیدادم زیاد بره اونجا بعد از ی مدت پدر شوهرم گفت دیگه خونه من نیاید تا این زن زن تو هست منم بیشتر کینه گرفتم یادمه زمانی که مادر شوهرم رو ب قبله بود چقدر شوهرم در خونه باباش التماس کرد فقط ی لحظه بزاره مادرشو ببینه اما پدر شوهرم نزاشت تا شوهرم مجبور شد بره ب دست پا عمه اش بیفته یادمه اشک ریختن شوهرمو که دیدم از ته قلب نفرین کردم پدر شوهرمه ب هر دری زد شوهرم تا ی لحظه مادرشو دید و صبح همون روز مادر شوهرم ب رحمت خدا رفت و بعد از ی مدت پدر شوهرم تصادف کرد و ب رحمت خدا رفت با اینکه ازش خیلی ناراحت بودم اما خیلی پشیمون شدم نفرین کردم برا همین از همه عزیزانی که این مطلب رو میخونن خواهش میکنم نفرین نکنید که یه روز مثل من پشیمون نشید ...فقط بگید خدایا تو قاضی زندگی من باش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#سوال_اعضا
🍃🍃💕💕🍃
سلام
من سال ۸۳نامزدم کردم مادرشوهرم اینا یه شهردیگه ای زندگی میکردند مارو هم دعوت کردند منم به اتفاق همسر جان تصمیم گرفتیم بریم
🍃🍃🍃💕💕💕🍃
خلاصه حرکت کردیم بااتوبوس رسیدیم اونجا
خیلی استقبال گرم بعد از کلی پذیرایی شام اوردن
وقتی خوردیم وجمع کردیم بنده دل درد شدیدی شدم واصلا هم روم نمیشد که بگم
خلاصه تا ۱۲شب من دل دردم پیچوندم دیدم دیگه نمیتونم بلند شدم رفتم اشپزخانه وبرای اینکه کسی بیدار نشه چراغ روشن نکردم
گفتم یه چای نبات بخورم یه کاسه نبات ریز شده اونجا بود خلاصه مانصف کاسه نبات خالی کردیم داخل چای خوردیم وخوابیدیم وخوب شدیم
صبح بلند شدیم و مشغول اماده کردن صبحانه بودیم که یهووو پدرشوهرم گفت
عزیزم کاسه نبات منو بیار
منم رفتم داخل اشپزخانه همون کاسه نبات اوردم
پدرشوهرم گفت خانم دیشب پر بود
چرا العان چیزی نیست داخلش
منم تو دلم گفتم حالا مگه چیه نبات خوب
دوباره درست کن
وااااای 🤔🤔یهوووو دیدم پدرشوهرم یه تیکه نبات برداشت با چای میل کرد ته مونده نبات برگردوند داخل کاسه 😭😭
تازه یادم اومدم من اون همه نبات که خوردم
من ☹️☹️
نبات 🥰🥰
دلیلش ی
سوال کردم چون پدرشوهرم قند داره سعی میکنه اینطوری مصرف کنه که قندش بالا نره
تا ۲روز که اونجا بودیم حالم افتضاح شد
تااینکه قضیه رو بهشون گفتم
وتا ۲روز باخنده جو اونجا عالی شده بود
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام عزیزم اسم من زهره است
از بچگی تو خونواده ای بزرگ شدم که فکر میکردن کسی که شوهر کنه شاخ غول رو شکسته
🍃🍃💕💕💕
کلا مادرم به بچه هاش تا وقتی که مجرد بودن چندان اهمیتی نمیداد ولی بعد ازدواج کلا عزیز میشدن 😕
منم که از بچگی کمبود محبت داشتم .. خلاصه از پونزده سالگی تحت تاثیر رفتارای خانوادم و کمبود محبتی که همیشه باهام بود به فکر ازدواج افتادم .. توی هیفده سالگی اونقدر اعتماد به نفسم کم بود که احساس میکردم ترشیده شدم 🤯
خدا شاهده که چقدر دعا میکردم که خدا همسری نصیبم کنه بلکه یکی به من توجه کرد .. اون زمان همه دوستام گوشی داشتن و اکثرشون شیطونی داشتن اما من خانوادم اونقدر محدودم کرده بودن که نداشتم و مادرم دائم بهم شک داشت .. خلاصه اینکه تو سن هیجده سالگی فقط و فقط با این افکار بچگانه با اولین خاستگار عقد کردم الان حدود سه سال از اون روز میگذره دارم میرم توی بیست و یک سالگی اما ازم فقط یه دختر غمگین و افسرده مونده با کلی ارزو که بر باد رفت 😔
فقط از کسایی که پیامم رو میخونن خواهشش میکنم با دختراتون جوری رفتار نکنید که احساس کنن با ازدواج کردن چه تاجی بر سرشون گذاشته میشه ..
دخترا خواهش میکنم مثل من با ایندتون بازی نکنید ..
برای ارامش دل من هم دعا کنید خیلی تنهام 😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#بلدی_بگو
🌸🍃🍃
سلام همراز جان لطفا این پیام رو داخل گروه قرار بدین
من دختری 15 ساله هستم اسمم فاطمه هست من روی صورتم کک و مک دارم زیاد هستن خسته شدم هر کاری میکنم از بین نمیرن خسته شدم اگه راهکاری دارین بگین ممنون میشم پول هزینه های خریدن کرم های گرونم ندارم واقعا نمیدونم چیکار کنم تابستون هم میشه کک و مک هامم زیاد میشن دیگه گریه ام گرفته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کاش میشد به عقب برگردیم، دقیقا همانجا که مامان نشستهبود برنج پاک میکرد و ما داشتیم لای رختخوابها پشتک وارو میزدیم. همانجا که سرمان را پایین میانداختیم و با یک پیاله میرفتیم خانهی همسایه تخم مرغ قرضی میگرفتیم. همانجا که توی راه رسیدن به مدرسه مسابقه میگذاشتیم که هرکس زودتر رسید، بُرده و میدویدیم و آخرش هم زمین میخوردیم و تا خودِ مدرسه گریه میکردیم. همانجا که دیر میرسیدیم کلاس، در را باز میکردیم و همه در سکوتی وهمانگیز، نگاهمان میکردند، انگشت اشارهمان را میگرفتیم بالا، میرفتیم مینشستیم سرجامان که آقا اجازه؛ ساعتمان خراب شدهبود، خواب ماندیم. همانجا که ما سرکلاس بودیم و بچههایی که ورزش داشتند و بیرون بودند، خوشبختترین انسانهای روی زمین بودند و شایستهی غبطه خوردن و حسد ورزیدن.
همانجا که برف میبارید و تعطیل میشدیم و با بچههای محله میرفتیم روی برفها سر میخوردیم و آدمبرفی میساختیم.
همانجا که آخر سال، دفتر خاطرات برای هم پر میکردیم که " گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی"...
همانجا که نه توقعمان زیاد بود و نه زیاد از ما توقع داشتند، مدرسهای میرفتیم و شیطنتی میکردیم و هرچه که بود، حالمان خوب بود...
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃