دنیای بانوان❤️
💕🍃🍃💕🍃🍃🍃 عیدانه پدر امسال چند بار تاکید کرده بود عیدانه عمه رو حتما قبل از عید ببریم، مادر هم گف
، بقیه خرت و پرتها که کاری ندارد. برنج و عدس هم داریم، میمونه تخم مرغ که اونهم همون روز رنگ میکنیم. اینجا بود که علی گفته بود: امسال عیدانه رو من میبرم؛ تورو خدا بذارید من عیدانه عمه رو ببرم آخه حسین پارسال عیدانه عمه اش رو برده بود به اون بیست تومان عیدی داده بودن. و پدر که اشتیاق علی رو دیده بود گفت: خب تو ببر، اشکالی نداره تو ببر. از همان روز علی روزها رو میشمرد که نزدیک عید بشه تا عیدانه رو ببره خونه عمه.
و حالا صبح همون روز بود. قرار بود غروب آفتاب عیدانه رو ببره، برای همین تا اون موقع خیلی وقت داشت. کفش تازهای که پدر برای عیدش خریده بود رو پوشید و رفت کوچه. از کوچههای گلی و یخهای آب شده معلوم بود زمستان دیگر امیدی به ماندن نداشت. کوچه گل و لای بود برای همین برگشت کفشهای تازه رو عوض کرد و همان چکمه زمستان رو پوشید. نمیخواست کفشش قبل از عید کثیف شود.
کوچهها پر بود از بچههای قدونیم قد، و همه مشغول بازی؛ امیر یک عده رو جمع کرده بود دور خودش، تفنگ ترقه ای که امسال درست کرده بود کلی بین بچه ها سر و صدا کرده بود، میگفت: صداش از همه بیشتره. علی هم رسید. امیر سنگ روی دیوار رو نشانه گرفت، دستش رو برد عقب و و تفنگ چوبی رو کوبید روی دیوار، صدای بلند تفنگ امیر، کوچه رو برداشت، راست میگفت واقعا صدای ترقه جدید بیشتر از همیشه بود. امیر توضیح داد: مال همه ده تا گوگرد کبریت جا میگیره ولی این بیست گوگرد کبریت جا گرفت و شروع کرده سر کبریت ها رو کندن، اون میخواست آزمایش رو تکرار کنه.
کمی آنطرف تر از امیر و دوستانش بچههایی که کوچک تر بودن مشغول کبریت بازی بودن، یکی کبریت رو میگرفت توی مشت خود و آن یکی باید تشخیص میداد سر کبریت کدام طرف است، اگر درست میگفت کبریت رو برده بود و اگر نه باید یک کبریت میداد. عمران و شاپور با همین بازی کلی کبریت برده بودن، عمران میگفت: تا سال دیگه عید کبریت لازم نداریم.
محیط باز وسط روستا هم پر شده از نوجوانها، بازی اونا با بقیه فرق داشت، دو طرف بازی تخم مرغها را به هم میزدن و مال هر کس میشکست باخته بود، البته این بازی مهارت هم میخواست که باید تخم مرغ رو به دندان میزدی و تشخیص میدادی که محکم هست یانه. میدان دار گروه تخم مرغ بازها هم اون روز رحیم بود. آنقدر باخته بود حرفهای شده بود. امروز به قول خودش خوش یمن بودچون یک شانه تخم مرغ برنده شده بود.
عیدانه عمه آماده شده بود؛ بلوز قرمز رنگ، یه بسته گز، دو کیلو برنج، یک کیلو عدس؛ دو کیلو سیب و پرتغال و مهمتر از همه تخم مرغ رنگ شده آنهم رنگ قرمز.علی ساک رو برداشت و روانه خانه عمه شد....
با تشکر از اقای نویسنده خوبمان اقای پرویز 💖🎡💖
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#پاسخ_اعضا
🍃💕🍃💕🍃🍃🍃
سلام برا اون خانومی که در مورد گال پرسیده بود تو گوگل بزن داروشو معرفی میکنه ما خونوادگی گرفتیم داروی دکتر اثر نکرد
داداشم از گوگل در اورد استفاده کردن خوب شدن
🌸🍃🍃🍃🍃💕🍃
سلام همراز جون
درجواب اون خانم ک گفتن گال گرفتن
منم سه سال پیش گرفتم دقیقا مث ابله همه بدن باهم شروع میکنه ب خارش و تاول قرمز میزنی
من رفتم دکتر ی نوع قرص و ی شامپو داد ک گفتن قبل حمام از گردن تا نوک انگشتای پا با اون شامپو بدنم آغشته کنم
بعد ک خشک شد حمام کنم این کار دو روز انجام دادم خداروشکر خوب شدم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محرم بودیم
من ۲۱ سالمه یکساله که سرکارمیرم صابکارم آدم مذهبی و خوبیه بعد یکسال بهم پیشنهاد داد که برای شناخت و به عنوان شریک عاطفی هم باهم وقت بگذرونیم ما یک هفته محرم بودیم وبیرون میرفتیم
بعد یک هفته بهم گفت دیگه این رابطه رو نمیخوام گفتش اگه تو میخوایی یکماه بهم زمان بده الان باهام خیلی سرده من واقعا وقتی این سردی رو میبینم ناراحت میشم ولی خب من میخوامش نمیدونم بمونم یابرم حس میکنم بازیچه شدم ممنون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفا خاطره
🍃💕🍃💕🍃🍃
یه بارم پدربزرگم وسط خنده و شوخی گفت
من دیگه این زنو نمیخوام پیر شده خیلی غر میزنه
مامان بزرگم چشاشو ریز کرد و گفت
گئدرسن یولا ساللام
قالارسان قادان آللام
(بخوای بری خودم راهیت میکنم، بخوای بمونی قربونتم میرم)
بخاطر حاضر جوابیش تا نیم ساعت داشتیم برگامونو از وسط پذیرایی جمع میکردیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
و عشق...
پاداش همسر دوستی🍃🍃🍃🍃🍃
🖊 پیامبر اڪرم (ص) ؛
مرد به ازاے هر لقمه ای ڪه در
دهان همسرش می گذارد
پاداش میبرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رسم هست که سال اول عقد خانواده های مرد و زن همدیگرو افطاری دعوت میکنم
مادعوت کردیم و چند وقت بعدش خانواده شوهرم زنگ زدن واسه دعوت
مادرا باهم حرف زدن بعد مامانم گفت که شب جمعه دعوتیم خونه مادرشوهرت
خلاصه شب جمعه شد و رفتیم خونشون وااای دهن روزه نیم ساعت تو راه دقیقااا موقع اذان رسیدیم خونشون خدا واسه هیچ کس نیاره
من اونقدر به خودم رسیده بودم ....
ولی چه فایده وقتی وارد شدیم دیدیم همشون لباس تو خونه و معمولی تنشونه
یه سفره چهار نفره کوچیک پهن کردن به جای اینکه از اومدنمون خوشحال سن تعجب کردن😲😳
مام دیدیم اوضاع خیطه گفتیم اومدیم دنبال داماد🤣🤣🤣🤣
واونا تعجبشون بیشتر شد
نگو که اونا مارو واسه جمعه شب دعوت کرده بودن نه شب جمعه
قیافه من😭
مامان بابام😬
خانواده شوهرم😲😳
حالا مامانم میگه لابد مادر شوهرت اشتباهی از دهنش دراومده گفته شب جمعه مادر شوهرم میگه مامانت بد شنیده حالا مقصرم پیدا نکردیم ....
فقط آبرومون رفت جلو خانواده شوهرم🤣🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
حال و هوای ی خوزستان و منطقه های راهیان نور:)
#شما_فرستادین
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
صرفا خاطره
🍃💕🍃💕🍃🍃
سلام ،هفته پیش عقد دختر عموم بود که دوماد غریبه بود و باهاشون رودربایستی داشتیم ،عاقد داشت خطبه عقد رو میخوند که رسید به جایی که داماد باید بله میگفت،دیدم همه ساکتن منم فکر کردم نوبت عروسه،گفتم عروس رفته گل بچینه هیچی دیگه همه ترکیدن🙊🙊🙊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃🍃
میون این همه شلوغی وخستگی
نشستن کنار آش نذری امام زمان چه آرامشی داره.
#شما_فرستادین
🌸🍃🌸🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم)
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
رباب همراه ما اومده بود و کمکدست خواهرم بود...
یکی بعد از اونیکی بزرگ میشدیم و شیطون بودیم...همه میگفتن من مثل پسرا میمونم و شیطنت تو خونمه...ترسی نه از پدرم داشتم نه از موشهای تو پستو...
تا یکی موش میدید میومد سراغ من میگرفتمش و از دمش اویزش میکردم...حمیده با لنگه دمپایی انقدر منو میزد و صدبار تنمو غسل میداد...
خودش بچه بود ولی برای ما انگار یه مادر بزرگ پر از محبت بود...
سعیده و به ترتیب نعیمه و حوری و رقیه با اختلاف چندسال ازدواج کردن و رفتن...
حتی برای ازدواج اونا هم کسی از عمارت نیومد و فقط هدیه بود که میفرستادن...
دلم میخواست یبار برم تو عمارت و ببینماونجا چخبره...همیشه رباب از شان و شکوهش میگفت و دلمو اب میکرد...
خسته و کلافه از درس تو ایوان زیر افتاب لم داده بودم و تنم خیس عرق شده بود...
رفتم و پریدم تو حوض وسط حیاط...
حمیده از تو اتاق گفت:بخدا با لباس خیس بیای بالا دستتو داغ میکنم...ده دوازده سالم بود...منم از رو شیطنت رفتم تو اتاق و گفتم:اومدم اگه میتونی منو بگیر...
حمیده میل بافتنی هاشو پرتاب کرد کنار و گفت:پدرسگم اگه نگیرمت و داغ نزارم کف پاهات...
اون بدو و من بدو...رو پله هایی که بخاطر بالا رفتن من خیس بود یهو حمیده لیز خورد و افتاد پایین...
از صدای فریادش همه دویدن بیرون و من از ترس کنار پله ها خودمو جمع کردم...
حمیده ناله میکرد و از درد پا مینالید و گریه میکرد...
بابا که نبود و رانندمون برداشتش و برد دکتر...
من و ماهیه گریه میکردیم و ترسیده بودیم...اون مادرمون بود...و اگه براش اتفاقی میوفتاد اسمون رو سرمون خراب میشد...
ماهیه اومد سمتم و گفت:تو مقصری تو کاری کردی افتاد...
خودمم گریه میکردم...
پدرم و همسرش تو خونه جدایی میموندن و ما فقط چندبار دیده بودیمش یه زن جوون بود و خیلی خوشگل...دلم میخواست بعضی وقتها بود و مادرمون میشد ولی حیف که نمیشد...
عصر شد که حمیده رو اوردن...
خواهرمپاشو تا زانو گچ گرفته بودن و با عصا اومد به خونه...
میخواستم بدوام سمتش ولی میدونستم که ازم دلخوره و من مقصر بودم...
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿