دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه🍃👇
سلام خواستم تجربه خودم رو بگم اینکه بعضی از دوستان میگن ما همه چیز رو باید به شوهرم گوشزد کنم خواستم بگم عزیزم این ی مشکل نیس همیشه میگن اقایون دوبارازشیرگرفته میشن ی بارتوسط مادرشون ی بارتوسط خانومشون ان شالله!
پس جای تعجب نداره بعضی چیزارو خب توخونه خودشون تجربه نکردن بلدنبودن ندیدن مابایدباارامش و سیاست بهشون یادبدیم شده چندبار یادآوری کنیم
مثلا من خودم چون اوایل زندگیمه اتفاقا از اینکه ی چیزایی و ب همسرم یادمیدم
خوشحال میشم ک روش تاثیرمیذاره باعث میشه رفتارش تغییرکنه، درخواستهامو هربار ب ی روش میگم ک براش عادت نشه و غافلگیربشه،
ی بار با لحن بچگونه ی بارجدی و خانومانه، یافقط سکوت میکنم و میگم دلخورشدم ک فلان درخواستمو نادیده گرفتی توقع نداشتم ازت،
ب نظرمن مردها هم ی بعدعاطفی و زنونه دارن ک نیازدارن نازشون خریده بشه ملایم صحبت بشه باهاشون یالوس بازی دربیاریم پیششون اماهمیشه نه،
اینجوری تکراری وخسته کننده میشیم، میدونم خیلی سخته ایجادتنوع توهرچیزی من ک خودم اول زندگیمه خسته شدم دیگه اونایی ک چندسال میگذره...
ولی زندگی همینه بایدوقت وانرژی گذاشت، خانمها میگن نبایداین ادابازی و حرفای ساده رو زد اما بنظرمن همین حرفای ساده میتونه معجزه کنه تو زنده موندن عشق، کودک درون، وگرنه زندگی خشک وقانونی هیچ هیجانی نداره البته بستگی ب نوع شخصیتها داره، اقاوخانومی ک هردو بسیارمنطقی و قانونگذارن توزندگیشون بازوجی ک خیلی احساسین یاسنشون کمه خب اینا نحوه ابراز نیازها عواطفشون هم فرق داره نمیشه کلی گفت ک چجوری رفتارکنیم بهتره، ب قول ی خانمی بایدقلق شوهردستت بیاد، ببخشیدپرحرفی کردم 😅
درکل اینم بگم ک مردا ازحرف زور و غرغرکردن واقعا بیزارن اصلانتیجه نداره بجاش بایدازکلماتی ک توش نازونیازباشه استفاده کنیم، مثلا من میگم من دوس دارم بریم مسافرت، ولی گاهی هم ازدستم درمیره تبدیل ب غرمیشه😁
میگم تواصلامنو مسافرت نبردی،البته ضمیرمنطقی وعقلانیم اون لحظه میدونه چون بدهی داره اگه میتونست واقعامیبردولی بازمیگم ک تودلم نمونه بااینکه تفریح میبره وقتی میگم هیچوقت منوبیرون نمیبری میفهمم ن تنهاتلاش نمیکنه اون لحظه منوبیرون ببره بلکه حرفمم نادیدمیگیره ولی وقتی حالت صمیمی و دوستانه پیشنهادمیدم خیلی سریع قبول میکنه،
پس اول باید روخودمون کارکنیم، غرنزدن،تشکروقدردانی اززحمات وسوپرایزها، مطرح کردن درخواست باحالت صمیمی ودوستانه ن جنگ ودعوا،زیادازحد هم لوس بازی وبچه بازی درنیاریم چون مردا از زن ضعیف خوششون نمیاد من راجب همسرم اینومیفهمم وقتی زیاداصرارکنم عین بچه ها، هرچیزی متعادلش خوبه. خوشبخت باشین🌸🌸
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه
همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
عین یه غنچه بودم که گل نشده
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود
زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم
پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس" خوشش نمياد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفا خاطره
💕🍃💕🍃🍃
یکبار بابای شوشو رفته بود قم که قبر پدرش اونجاس
ما خونه پیش مامان شوشو بودیم یهو
تلفن زنگ خورد با بابای شوشو کار داشت
یه دفعه مامان شوشو که خیلی ساده اس با صدای بلند گفت
نیستششششششش رفته سر قبر باباشششششش
ما ترکیدیم از خنده
..... یه بار هم همکار بابام زنگ زده بود خونمون مامانم گوشی رو برداشت
صدای مامانم خیلی ظریفه به مامانم گفته بود کوچولو گوشی رو میدی به بابات. بابام هم گوشی و گرفت گفت اون خانمم بود
فرداش بابام میگفت تو اداره یارو فهمیده بود گند زده همش خودشو گم و گورر میکردددد!!!!😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 شیطونه سلام همراز جان توروخداسوالموبزار کانال شایدخانمهاجواب بدن پسرم ۸سالشه خیلی
#بلدم_گفتم
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عزیزدل شماپسرتون پیش دکترمغزواعصاب بردیدیا روان پزشک وروان شناس کودکان......امااین قرص برای پیش فعالی برای کودکان داده میشود.امروزه تمام پسربچه هاشلوغ وجنبه جوش هستندفقط مواظب باشیدکارهای خطرناک نکنه از کبریت وفندک وچاقو خیلی مراقب باشید.وهمچنین پسرهای شلوغی خیلی هم یادگیریشون بهتره فقط به مراقبت نیازدارند.منم پسرم برده بودم دکترازاین قرص داده بودکه 1.4بدم ولی من یک دوره استفاده کردم چون باعث خواب الودگی می شد..بخدامابزرگترها بی حوصله وبی طاقت شدیم وگرنه بچه هامقصرنیستند...سعی کنیددریک ورزش ثبت نام کنیدببریدباشگاه تاانرژی شو اونجا خالی کنه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
نوستالژی
قدیمی
همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🌸🍃
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
نظر شما برای سرگذشت گلزار
🍃🍃🍃🍃💕🍃
سلام همراز جون
وای چقدر سرگذشت گلزار جذااابه😍😍
یعنی هرروز به امید خوندش میام ایتا😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم)
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
حمیده رو اوردن خونه...
پاش تا زانو تو گچ بود...
خدمه خونه و رباب کمک کردن و براش رختخواب پهن کردن...
یه تشک پشم زیرش انداختن و من از پشت پرده یواشکی نگاه میکردم...دلم براش میسوخت اون باید الان خودش بچه داشت و بخاطر ما به بهترین خواستگارهاش جواب رد داده بود...
هنوزم میتونست ازدواج کنه...چند روز قبل بابا اومد و گفت:یه دکتری بود که همیشه میرفتیم پیشش...زنش مریضی نامعلوم گرفته بوده و مرده و از بابا حمیده رو خواستگاری کرده بود...
صورت حمیده رو قشنگ یادمه...خندید و به بابا گفت:هنوز زوده بابا...گلزار و ماهیه هنوز مجردن...قرار نیست این دوتا بمونن و من برم...
بابا از دستش خیلی عصبی شد ولی فایده ای نداشت...حمیده خودشو فدای خوشبختی ماها کرده بود....
خواهرام بچه داشتن و شوهرای اسم و رسم داری قسمتشون شده بود...
محل زندگیشون از ما دور بود و دیر به دیر همو میدیدیمولی حمیده ماهی یبار راننده رو با کلی خوراکی میفرستاد خونشون و دورا دور همچنان هواشون رو داشت...
حمیده ملحفه رو رو پاش انداخت...ماهیه کنار پاش نشست و گفت:این چیه ابجی بستی به پات؟
حمیده لبخندی زد و گفت:این دسته گل گلی خانم...بزار سرپا بشم عوض یه پاش دوتا پاشو داغ میکنم و با صدای بلند گفت:از پشت پرده بیا بیرون میدونم اونجایی...
خجالت میکشیدم برم بیرون...
حمیده رو به رباب گفت:به همه سفارش کن از پله ها لیز خوردم...نمیخوام اقام اومد گلی رو دعوا کنه...
اشک چشمم بخاطر محبتش میریخت و با شونه های آویز رفتم طرفش...
وقتی دید دارم گریه میکنم...دستهاشو برام باز کرد و گفت:بیا بغلم داغت نزاشته گریه میکنی...
دلم خیلی پر بود و خودمو انداختم تو بغلش...موهامو مرتب کرد و گفت:معلمت میگفت همه نمره هات افتضاح بوده...تو نه به درس علاقه داری نه به بافتنی نه به دوختن اصلا تو چی رو دوست داری؟
سرم به سینه اش محکمتر فشردم و گفتم:فقط و فقط به تو علاقه دارم...
من اگه روزی هم شوهر کنمتو رو هم با خودم میبرم...نمیزارم اینجا تنها بمونی...
لپمو کشید و گفت:بدبخت اون شوهرت که قراره تو زنش بشی...
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿