eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زندگی یک سیاست زنانه👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست زنانه👇
بدترین کارها پس از دعوای زن و شوهر؛👇👇 👈 کش دادن مـسئله 👈 رفتار سـرد داشـتن 👈 جدا کردن جای خواب 👈 ناامید شـدن از رابطـه 👈 مـرور جمله‌های همسـر "چـند اصـل مـهم، در دعـواهای زناشـویی"👇 1⃣ حق نداریم به خانواده‌های هم توهین كنیم. 2⃣ سلام و خداحافظی در هر صورت لازم است. 3⃣ هیچ‌كسی حق ندارد جای خودش را عوض كند. 4⃣ هر كسی برای آشتی پیشقدم شود؛ نفر دیگر باید برایش كادو بخرد. 5⃣ حق نداریم مسائل و مشكلات كهنه را مطرح كنیم. در حین دعوا فقط راجع به همان موضوع بحث می‌كنیم. 6⃣ شام و ناهار نپختن و نخوردن نداریم. همه اعضا باید مثل قبل برای غذا خوردن حاضر باشند. 7⃣ حق نداریم اشتباه طرف مقابل را تعمیم دهیم؛ "مثلا عبارت تو همیشه" ممنوع است چون این كار دعوا را به اوج می‌رساند. 8⃣ باید به هم فرصت دهیم كه هر فردی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت كند و طرف دیگر هم پنج دقیقه فرصت پاسخگویی دارد. در صحبت همدیگر نمی‌پریم. اگر حرفی هم باقی ماند باید به فردا موكول شود تا سر و ته بحث مشخص شود. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره 🌸🍃😍🍃 یه شب داشتیم شام میخوردیم من یه قاشق برداشتم ماست بخورم بعد گرم حرف زدن با بقیه شدم بابام گفت خیلی گشنته؟ گفتم نه چطور؟😐 گفت آخه ۲ تا قاشق برداشتی قاشق واسه ما نذاشتی😕😕🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ وسطای شام ی لیوان برداشتم آب بخورم آب ک خوردم لیوانو گذاشتم کنار خودم فک میکنین با چه صحنه ای مواجه شدم؟😐😄 نه خیر!😝😂 دیدم ۳ تا لیوان کنارمه با هر ۳ تاشون آب خوردم همشون هم ردیفی چیده بودم کنار هم تازه هر سه تاییشون هم ب یه اندازه توشون آب بود 😐😐😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک ﺯن و شوهر ، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.💝 ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ ﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .😯 ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ 🤔. ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ 😦 ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟😧 ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺐ که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .😓 ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ "😌 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ " 😉 ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ . من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟؟؟😡 ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟؟؟😠 ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ .😌 ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ!!!!!! 😂😂😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃💕🍃🍃 خاطره زناشویی اولا که با شوهرم آشنا شده بود‌یم🤭 رفتیم بیرون گفت چی بگیرم بخوریم بستنی خوبه؟🤔 منم گفتم نه من سیرم بریم فلافل بخوریم😅 گفت خب هرموقع گشنت بود بگو بریم بستنی بخوریم😂 هنوز که هنوزه میگم گرسنمه میگه بریم بستنی بخوریم؟🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 بعضیا چقدر خوبن باشن کنارت خوبن نباشن خوبن پیام بدن، حرف بزنن خوبن پیام ندن خوبن انتظار برای دیدنشون خوبه شنیدنشون خوبه چقدر وجود بعضیا خوبه... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
ادمین: 🍃🍃🍃💕🍃🍃 دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید... دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده... اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید.. 💕💕🍃🍃🍃🍃🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
حمیده دستی به موهام کشید و گفت: برو درساتو بنویس امروز معلمت بیاد بگه هنوز ضعیفی اونوقت ازت عصبانی میشم... ازش جدا شدم و صورتشو بوسیدم و گفتم: تو برای من مادر بودی ابجی ...تو منو بزرگ کردی ... ماهیه منو کنار زد و گفت : برای تو تنها نیست ...مادر منم هست ... حمیده با خنده هر دومون رو در اغوش فشرد ...صدای سرفه های اقام‌میومد ...یه جور خاصی ازش حساب میبردیم و عقب کشیدیم و به احترامش دست به سینه سرپا شدیم ... اومد داخل و با نگرانی گفت : حمیده چی شده بهت؟ حمیده خواست بلند بشه که بابا نزاشت و کنارش نشست و گفت : حواست کجا بود باباجان ...دستی به سر حمیده کشید و گفت : خوب میشی ...تا بهم خبر دادن زودی اومدم دلم طاقت نیاورد ... هنوز بابا جواب سلام مارو نداده بود که پرده جلو در اتاق کنار رفت و زن بابا اومد داخل ... خیلی زیاد ندیده بودیمش ... موهاش از جلو فوکول بود و رنگ قشنگی داشت ... از شوهر قبلیش جدا شده بود چون بچه دار نمیشد و اومده بود زن بابای ما شده بود ...خیلی از بابا کوچکتر بود و با یه لبخند و یه نگاه پر از معنا قدم گزاشت داخل ... صدای تق تق کفش هاش میومد و انقدر خوش عطر و لباس بود که نشه ازش چشم برداشت ... اول اومد طرف من و ماهیه ... ما خجالت میکشیدیم و دست همو محکم گرفتیم ... لبخندی زد و لپ منو کشید و گفت : چه دختر شیطونی هستی تو ...قشنگ از چشم هات شیطنت میباره ... اون لپ گرفتن نبود و بیشتر انگار میخواست لپمو از جا بکنه ...جرئت نمیکردم جلوی بابا اخ بگم‌و محکم لپمو فشرد و اخرش طوری که بابا نبینه چشم هاشو ریز کرد و گفت : منم میخوام بیام پیش شما زندگی کنم ... نمیتونم انقدر بی محبت باشم ...شماها بچه های صادق هستید ...منم جای مادرتون میشم ... ترسیده بودیم ولی گفتم : ما مادر داریم حمیده هست ... اخم کرد و گفت : سنگدل نباش قراره خواهرت رو عروس کنیم‌... من میمونم و مراقبتون میشم ... ادامه دارد.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕🍃💕🍃🍃🍃🍃 نیمه شعبان سال ۹۴ من با نذر ونیاز تازه باردار شده بودم رفتیم مسجد محله مون که شوهرم هم یکی از تدارکات جشن های شعبان بود
دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃🍃🍃🍃 نیمه شعبان سال ۹۴ من با نذر ونیاز تازه باردار شده بودم رفتیم مسجد محله مون که شوهرم هم ی
اونجا از ته دل ارزو کردم سال دیگه بچه ام صحیح و سالم بغلم باشه ببرمش پای گهواره و جشن و مولودی ولی سرنوشت چیز دیگری شد و پسر کوچولوی من نارس دنیا اومد و بعد از چند روز تحمل بیماری آسمونی شد وداغش همیشه رو دلم موند یه مدت خیلی ناراحت و دلمرده بودم هم خودم هم همسرم تا اینکه شعبان ۹۵ هم از راه رسید ومنی که داغ دلم تازه میشد و همه ی خانوم هایی که میشناختم که حاملگی شون با من هم دوره بودن حالا با یه بچه بغل تو جشن های مسجد شرکت میکنن و بچه هاشون رو طواف گهواره امام مهربونمون میدن و من دلشکسته تر از قبل میشدم😭 با خودم میگفتم کاش حداقل این چند روز دوباره حامله بودم بلکه کمتر غصه بخورم 😔 همسرم که از کودکی با بچه های محل تدارکات جشن رو آماده میکردن هم خیلی ناراحت بود یادمه دقیق شب نیمه که همه به جشن و شادی مشغول بودن ما تو خونه ناراحت نشسته بودیم و جایی نرفتم تو خلوت خودم خیلی گریه کردم دلم برای همسرم بیشتر میسوخت میگفت من فقط که عیدی از آقام خواستم ولی حیف که دلم شکسته دیگه شور و حال مسجد رفتن ندارم.....😔 ولی خدای مهربون لطف و مهربونی اش رو به ما ارزونی داشت و یه مدت بعد برخلاف نظر پزشکم باردار شدم و دوره بسیار پرخطر و پرتنشی پشت سر گذاشتم وبا هزار نذر و نیاز به ۹ ماه رسوندم البته جالبه تو مدت بارداری با شنیدن دعای عهد حالم بهتر میشد وهربار که گوش میدادم تکون خوردن های بچه رو بیشتر احساس میکردم و یه آرامش خاصی تجربه میکردم 😍و این ۹رو گذروندم دقیق شد ماه شعبان که هر روز منتظر تولد فرشته آسمونی ام بودیم و همه برای دیدنش لحظه شماری میکردیم شب ۱۴ شعبان با همسری جشن رفتیم و اومدم خونه حالم خوب نبود درد داشتم ولی برخلاف همیشه که شب نمیتونستم بخوابم و اذیت بودم اون شب خوب خوابیدم و طلوع آفتاب بیدار شدم نماز که خوندم مشغول راز و نیاز بودم که متوجه شدم علائم زایمان دارم رفتم‌ بیمارستان بستری شدم و تا ظهر پسر عزیزم دنیا اومد همین که دکتر اطفال اومد سلامتی اش رو تایید کرد انگار دنیا رو بهم داده بودن وقتی منو و پسرم رو بردن سالن ملاقات همه خوشحال بودن و خدا را شکر میکردن و همسرم که بیش از همه شوق داشت و میگفت بالاخره عیدی نیمه شعبانم رو گرفتم .......😍❤️ این حال خوش و عیدی آقا رو برای همه منتظران آرزومندم🤲🌹 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿