eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 بعضیا چقدر خوبن باشن کنارت خوبن نباشن خوبن پیام بدن، حرف بزنن خوبن پیام ندن خوبن انتظار برای دیدنشون خوبه شنیدنشون خوبه چقدر وجود بعضیا خوبه... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار(قسمت هشتم) داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی
ادمین: 🍃🍃🍃💕🍃🍃 دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید... دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده... اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید.. 💕💕🍃🍃🍃🍃🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
حمیده دستی به موهام کشید و گفت: برو درساتو بنویس امروز معلمت بیاد بگه هنوز ضعیفی اونوقت ازت عصبانی میشم... ازش جدا شدم و صورتشو بوسیدم و گفتم: تو برای من مادر بودی ابجی ...تو منو بزرگ کردی ... ماهیه منو کنار زد و گفت : برای تو تنها نیست ...مادر منم هست ... حمیده با خنده هر دومون رو در اغوش فشرد ...صدای سرفه های اقام‌میومد ...یه جور خاصی ازش حساب میبردیم و عقب کشیدیم و به احترامش دست به سینه سرپا شدیم ... اومد داخل و با نگرانی گفت : حمیده چی شده بهت؟ حمیده خواست بلند بشه که بابا نزاشت و کنارش نشست و گفت : حواست کجا بود باباجان ...دستی به سر حمیده کشید و گفت : خوب میشی ...تا بهم خبر دادن زودی اومدم دلم طاقت نیاورد ... هنوز بابا جواب سلام مارو نداده بود که پرده جلو در اتاق کنار رفت و زن بابا اومد داخل ... خیلی زیاد ندیده بودیمش ... موهاش از جلو فوکول بود و رنگ قشنگی داشت ... از شوهر قبلیش جدا شده بود چون بچه دار نمیشد و اومده بود زن بابای ما شده بود ...خیلی از بابا کوچکتر بود و با یه لبخند و یه نگاه پر از معنا قدم گزاشت داخل ... صدای تق تق کفش هاش میومد و انقدر خوش عطر و لباس بود که نشه ازش چشم برداشت ... اول اومد طرف من و ماهیه ... ما خجالت میکشیدیم و دست همو محکم گرفتیم ... لبخندی زد و لپ منو کشید و گفت : چه دختر شیطونی هستی تو ...قشنگ از چشم هات شیطنت میباره ... اون لپ گرفتن نبود و بیشتر انگار میخواست لپمو از جا بکنه ...جرئت نمیکردم جلوی بابا اخ بگم‌و محکم لپمو فشرد و اخرش طوری که بابا نبینه چشم هاشو ریز کرد و گفت : منم میخوام بیام پیش شما زندگی کنم ... نمیتونم انقدر بی محبت باشم ...شماها بچه های صادق هستید ...منم جای مادرتون میشم ... ترسیده بودیم ولی گفتم : ما مادر داریم حمیده هست ... اخم کرد و گفت : سنگدل نباش قراره خواهرت رو عروس کنیم‌... من میمونم و مراقبتون میشم ... ادامه دارد.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕🍃💕🍃🍃🍃🍃 نیمه شعبان سال ۹۴ من با نذر ونیاز تازه باردار شده بودم رفتیم مسجد محله مون که شوهرم هم یکی از تدارکات جشن های شعبان بود
دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃🍃🍃🍃 نیمه شعبان سال ۹۴ من با نذر ونیاز تازه باردار شده بودم رفتیم مسجد محله مون که شوهرم هم ی
اونجا از ته دل ارزو کردم سال دیگه بچه ام صحیح و سالم بغلم باشه ببرمش پای گهواره و جشن و مولودی ولی سرنوشت چیز دیگری شد و پسر کوچولوی من نارس دنیا اومد و بعد از چند روز تحمل بیماری آسمونی شد وداغش همیشه رو دلم موند یه مدت خیلی ناراحت و دلمرده بودم هم خودم هم همسرم تا اینکه شعبان ۹۵ هم از راه رسید ومنی که داغ دلم تازه میشد و همه ی خانوم هایی که میشناختم که حاملگی شون با من هم دوره بودن حالا با یه بچه بغل تو جشن های مسجد شرکت میکنن و بچه هاشون رو طواف گهواره امام مهربونمون میدن و من دلشکسته تر از قبل میشدم😭 با خودم میگفتم کاش حداقل این چند روز دوباره حامله بودم بلکه کمتر غصه بخورم 😔 همسرم که از کودکی با بچه های محل تدارکات جشن رو آماده میکردن هم خیلی ناراحت بود یادمه دقیق شب نیمه که همه به جشن و شادی مشغول بودن ما تو خونه ناراحت نشسته بودیم و جایی نرفتم تو خلوت خودم خیلی گریه کردم دلم برای همسرم بیشتر میسوخت میگفت من فقط که عیدی از آقام خواستم ولی حیف که دلم شکسته دیگه شور و حال مسجد رفتن ندارم.....😔 ولی خدای مهربون لطف و مهربونی اش رو به ما ارزونی داشت و یه مدت بعد برخلاف نظر پزشکم باردار شدم و دوره بسیار پرخطر و پرتنشی پشت سر گذاشتم وبا هزار نذر و نیاز به ۹ ماه رسوندم البته جالبه تو مدت بارداری با شنیدن دعای عهد حالم بهتر میشد وهربار که گوش میدادم تکون خوردن های بچه رو بیشتر احساس میکردم و یه آرامش خاصی تجربه میکردم 😍و این ۹رو گذروندم دقیق شد ماه شعبان که هر روز منتظر تولد فرشته آسمونی ام بودیم و همه برای دیدنش لحظه شماری میکردیم شب ۱۴ شعبان با همسری جشن رفتیم و اومدم خونه حالم خوب نبود درد داشتم ولی برخلاف همیشه که شب نمیتونستم بخوابم و اذیت بودم اون شب خوب خوابیدم و طلوع آفتاب بیدار شدم نماز که خوندم مشغول راز و نیاز بودم که متوجه شدم علائم زایمان دارم رفتم‌ بیمارستان بستری شدم و تا ظهر پسر عزیزم دنیا اومد همین که دکتر اطفال اومد سلامتی اش رو تایید کرد انگار دنیا رو بهم داده بودن وقتی منو و پسرم رو بردن سالن ملاقات همه خوشحال بودن و خدا را شکر میکردن و همسرم که بیش از همه شوق داشت و میگفت بالاخره عیدی نیمه شعبانم رو گرفتم .......😍❤️ این حال خوش و عیدی آقا رو برای همه منتظران آرزومندم🤲🌹 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
تجربه 🍃🍃🍃💕🍃 ✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 شوهر من چند سال قبل دستهاش دچار اگزما شد شدید جوری که خون میومد از دستهاش یک دوستی بهشون توصیه کردن شبی یه لیوان آب زرشک طبیعی بخور اگر دیابت داری ترش بخور اگر دیابت نداری میتونی ی مقدار شکر هم بهش اضافه کنی البته در صورت تمایل وگرنه همون مزه ی اصلی خودش بهتره شاید باور نکنید ازون موقع که تقریبا شش هفت سال میگذره دستهای شوهرم خیلی خوب شده البته در کنارش از صابون بابونه برا دستشویی استفاده میکنه اصلا مایع دستشویی ب دستهاش نمیزنه چون هر چند کم ولی دچار خارش دست میشه... خواستید شما هم امتحان کنید..ا @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃💕🍃🍃🍃🍃🍃 عزیزان هر کس هر راهکار معنوی داره واسه ادا شدن قرض و بهبود اوضاع زندگی، لطفا راهنمایی کنه خسته شدم دیگه، بریدم، حال روحیم اصلا خوب نیست، به دعا و اثرش تو‌زندگی خیلی اعتقاد دارم، ولی گفتم شاید راهکار اعضا بهتر باشه التماس دعا دارم از همه عزیزان🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 بشنویم دلانه خانم کانالمون زنی ترک زبان هستم....
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 بشنویم دلانه خانم کانالمون زنی ترک زبان هستم....
🍃🌸 میخوام داستان واقعی زندگی خودم رو براتون بنویسم که تا الان چگونه گذشته . زنی هستم ترک زبان که از بچگی خیلی سختی و نداری کشیدم .به طوری که حتی روزایی داشتم که تو مدرسه پول تو جیبی نداشتم خوراکی بخرم تا ذهنم کار کنه برای درس خوندن.خانواده ای دارم بسیار بد اخلاق و خشن که خیلی شکاک و دست بزن دارن. من ادم احساسی هستم تو خانوادم. بالاخره با سختی بزرگ شدم، بزرگ که تا اندازه هفتده ساله شدم. عاشق پسری شدم که عاشقم بود جونش به جونم بند بود. اونموقع رسم نبود تلفنی حرف زدن فقط در نگاه کردن و از مدرسه اومدن و دنبالم اومدن و رفتن. هنگام مدرسه عشق رو به همدیگه میفهموندیم. خیلی عاشقش بودم عاشقم بود. خلاصه من اهل قیافه نبودم ولی عشقم وضع مالی خوبی داشت در حد خودش ولی قیافه خوبی نداشت. دو سه سال بعد عشقم اومد خواستگاری پدرم راضی نشد. اخر به لج من رفت همکلاسی منو گرفت ازدواج کرد و رفت. ولی با یه کلمه تو تلفن خونه بهم گفت فاطمه عاشقت هستم و میمونم ولی بخاطرت معتاد میشم .من چیزی نگفتم گریه راه گلوم رو خفه کرد قطع کردم و تموم شد.خیلی اذیت شدم وداغون با ازدواجش. بالاخره شدم هجده سال که ای کاش نمیشدم و میمردم تو سن هجده سالگی. یه روز دختر عمو کوچیکم که عروس شهر دیگه بود به پدرم گفته بود برای خواستگاری فاطمه میایم خونتون برای برادر شوهرم .پدرم راضی نبود ولی اونا اصرار داشتن بیان .پدرم وضع مالی خیلی خوبی داره جوری هستش که تو هر سختی مارو حمایت میکنه. پدرم ما درجریان ماجرای خواستگاری گذاشت. بالاخره بعد بیست روز اومدن خواستگاری من .خانواده همسرم خیلی خیلی وضع مالی پایین داشتن ولی من نگاه به وضع مالی نمیکردم. بالاخره با حرف زدن با همسرم بعد سه روز جواب مثبت دادم که ای کاش نمیدادم .همسرم سیگاری بودی همسرم دعوایی و شرور حتی چاقوکش بود.دست بزن هم داشت.دختر عموم اینا رو بهمون نگفته بود.بالاخره تا جواب مثبت دادم بعد پنجاه روز عروسی گرفتن برام تا نکنه اخلاق بد همسرم رو بدونم عقب بکشم. عروسی برام گرفت که هیچی نخرید طلا تقلبی گرفت برام لباس نخرید عکاس نیاورد پول شیربها نداد. گفت ندارم .به پدرم گفتم ما که ندار نیستیم بخاطر من پدر ابرو رو حفظ کن بیخیال شو بزار تموم بشه این عروسی. بعد عروسی سیاه من همسرم اخلاقای عجیبش رو یکی یکی بروز میداد. مدام کتک میخوردم مدام فحش میشنیدم مدام تهدید میشدم خلاصه زمان میگذشت و روزهای تاریک من میگذشت و من اب میشدم هر بار منو با چاقو و کتک تهدید میکرد میکشمت. ارامش خوابیدن نداشتم تا اینکه از پدرم کمک‌ خواستم .گفتم کمک کنه خونه درست کنیم تا یکم مشکلات کم بشه. پدرم خونه ساخت تو شهر همسرم عین ویلا. همه چیز تکمیل ولی باز اخلاقش کتکاش بجا بود .سه سال از ازدواجم گذشت دیدم نمیشه اخر یه روز همسرم سرکار بود چمدونم بستم نامه نوشتم من رفتم هیچی ازت نمیخوام و اومدم خونه پدرم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕💕🍃💕🍃🍃🍃 نصف شب نزدیک ساعت چهار بود که داشتیم اروم پچ پچ میکردیم(با خاله ها و خواهرای شوهرم) درمورد عروسی ما که چقدر مادر شوهرم خوب شده بود و..🤭