بچه ام یه سالش بود که از همون بچگی عاشق پول بود منم هی میگم کثیفه دست نزن آشغاله دیگه دست نزد تا وقتی که داشتم می رفتم خرید کلی خرید کردم موقع حساب کردن بود که هرچی گشتم پولم نبود چون سوپرمارکت مارو میشناخت گفت ببرش بعداً برام بیار از خجالت سرخ شده بودم اومدم خونه همه جارو زیرورو کردم فشارم افتاده بود اون موقع هزارتومان پول خیلی زیادی بود یه شکلات خوردم اومدم پوستشو پرت کنم دیدم هزارتومانم تو آشغالیه دوتا بچه دارم گفتم کدومتون اینو انداخته آشغالی بچم گفت مگه خودت نگفتی آشغاله😅
تو اون موقع مامانم هم خونمون بود🤭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸💕💕🍃 راه حل برای دفع سحر
عرض سلام و ادب و احترام محضر ادمین محترم واعضای کانال🌸🌸🌸
در مورد خانمی که فرمودند،آقا پسرشون گرفتار سحر و جادو شدن باید خدمتتون عرض کنم که،سوره ی مبارکه ی الرحمن آیه ی 33رو بریک ظرف آب 71مرتبه بخوانید وتوی حمام پسرتون با این آب غسل کنه وباید دقت داشته باشید که آب روی زمین نریزه داخل یه تشت وایسه وغسلش رو انجام بده و اون آب رو بریزن یه جای پاک،بااین کار مشکل ترین سحر وجادوها برطرف میشه به لطف ویاری خدا😍 حتی میتونید چهار طرف خونتون هم
بپاشید
خیلی موثر هست،امیدوارم مشکلتون حل بشه 🌸🌸🌸لتماس دعا
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#نامزد #تجربيات_قری_دوران_عقد
🍃🍃💕💕🍃🍃
خواستم بهتون چند تا ایده واسه خوش حال کردن همسرتون بگم 😉
من الان تو دوران نامزدی هستم و سعی میکنم هر جوری که بتونم همسرمو خوش حال کنم 😍
مثلا با شیرینی و دسر و خوردنی های مختلف که یکم سلیقه توش به کار میبرم و درست میکنم که بعضی روزا خود همسرم میگه برام پنکیک ۱۰ طبقه درست کن و من بدون نه و اینا درست میکنم با جون و دل 🥞🍰
یا مثلا براش روی یه تیشرت 👕طرح مورد علاقشو که عاشقش بود و برای یه گروه موسیقی بود و زدم و گل خریدم🌹 و بدون هیج دلیلی و بدون اینکه بدونه با مامانش هماهنگ کردم و براش بردم😅 خیلی خیلی خوش حال شد 😊
بعضی وقتا توی اینستاگرام براش متن و عکسای عاشقانه میذارم💑 یا تو مجازی براش میفرستم یا ویدئو عکسامونو درست میکنم و بهش میدم
باور کنید مردا با این چیزا خیلی خوش حال میشن خیلی👫
یه روزایی هم میشینم شروع میکنم از اولین دیدارو اولین باری که دست همو گرفتیم و محرم شدیم و خاطراتمون حرف میزنم اونم شروع میکنه دونه دونه همه خاطرات و زنده کردن و کلی ذوق زده میشیم از این کار 🙈
🔮میدونید که مردا عاشق خوردنین و عاشق اینن که همش مورد تمجید و تعریف قرار بگیرن پس ازشون دریغ نکنید
👈مردا واقعا شیرین و دوست داشتنین
اگر گاهی اوقات بدخلقی دارن و عصبی میشن ناراحت نشین چون واقعا بار مشکلات و فکرو خیال روی مردا سنگین تره
این شمایید که باید اونا رو از فضای خسته کننده کار و استرس و اینا دور کنید
به خودتون برسید ارایش کنید موهاتونو مدام تغییر بدین تا شما هستید و زنشید چرا باید به زنای شیک و ارایش کرده بیرون نگاه کنه🔮
واقعا این کارا جواب میده امتحان کنید بلاها👧
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
فکر رفتن حمیده همه رو ترسونده بود ...خود حمیده اصلا نمیخواست در موردش حرفی بزنه و مدام طفره میرفت ...
مریم با یه ساک لباس اومدو بهترین اتاق مارو گرفت برای خودش ...
دلشوره های ما شروع شد و انگار قرار بود هر روز خون جیگر بخوریم ...
مریم انقدر به خودش میرسید و همیشه خوشگل بود که یواشگی میرفتم و نگاهش میکردم ...راه رفتنشو تقلید میکردم و دلم میخواست مثل اون با کلاس باشم ...
حمیده دختر ساده و مرتبی بود و اون تا قبل اومدن مریم الگوی من و ماهیه بود ..
از اون روز همه چیز عوض شد ...تو اتاق داشتم تکالیفمو انجام میدادم ...یهو در اتاق با ضربه ای باز شد ...دمر روی زمین خوابیده بودم و موهام پریشون دورم ریخته بود ...
مریم به چهارجوب در تکیه کرد و گفت : انگار نه انگار دختری این چه سر و وضعی که داری ؟ بلند شو بیا خیاط اوردم اندازه هاتو بگیره ...
چرخید و رفت و منم دنبالش راه افتادم ...پشتش به من بود ولی انگار چشم داشت و گفت : با دمپایی باید بیای چرا پا برهنه ای ...؟ زیر پاهات زبر میشه ...دختر باید ظریف و تمیز باشه ...وارد اتاقش شدیم ...خیاط با متر داشت حمیده رو اندازه میگرفت ...یه پیرمرد قد کوتاه بود....از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت : این خونه چندتا دختر خوشگل داره ...
مریم بهش اخمی کرد و گفت:کارتو انجام بده حرف اضافی نزن ...حمیده با پای گچ گرفته به رباب تکیه کرده بود و خیاط اندازه هاشو نوشت و گفت : بیا جلو دختر جون نوبت توست ...
رفتم جلو و همونطور که متر رو میگزاشت روم و اندازه میگرفت به عمد دستشو به بدنم میزد...
اول فکر کردم دستش میخوره ولی بعدا دیدم نه اون هیز تر از اون حرفاست و با چشم میخواد حمیده رو قورت بده ...
مترشو که برد دور پشتمو بگیره دستشو بهم زد و دیگه مطمئن شدم چه ادمیه ...یهو خودکارو از رو دفترش برداشتم و محکم فرو کردم تو پاش و گفتم مردک هیز منو ....
دادش رفت اسمون و افتاد رو زمین ...مریم محکم به صورتش زد و گفت : خاک تو سرم چیکار میکنی دختر دیوونه ...
با لگد یکی به پشتش زدم و گفتم پیرمرد ببینم خوشت میاد .....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌺 روزهای پایانی ساله...
🌸🍃🌸🍃
یادمون باشه
دل تکونی❤️
از خونه تکونی مهمتره…
دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال
یادش دلتو به درد آورد
از خاطره هایی که گریه هاش
بیشتر از خنده هاش بود
از نفهمیدنِ اونایی که همیشه فهمیدیشون
دلتو بتکون از کوتاهی هایِ خودت
دلتو بتکون... یه نفسِ عمیق بکش
سلام بده به بهار
به اتفاقایِ خوب
به خودت قول بده تو سالِ جدید
بیشتر دوست داشته باشی
بیشتر باشی، بیشتر بخندی
بیشتر خودتو تو آینه نگاه کنی و لبخند بزنی و بگی:
تو فوق العاده ی !
خوبه بدونیم داشتن دل بزرگ، "هنره"
و بیایید دلمون رو بزرگ کنیم…!💞
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃 شوهرم قبلا عاشق یکی دیگه بوده
سلام من ب راهنمایی دوستان نیازدارم
من دختری ۱۶ ساله هستم و شوهرمم ۲۶ سالشه من عاشق شوهرم بودم و خداروشکر بهم رسیدیم ،شوهرم قبلا عاشق ی خانم دیگ ک متاهلم هست بوده و خودمم از ماجراشون خبردارم اون خانم با وجود اینکه متاهل بوده باشوهرمم رابطه داشته الان اون خانم ی دختر۷ ساله داره ،منم تاالان ازچند نفرشنیدم ک اون دختر بچه از شوهرمنه ،منم الان موندم ک چکارکنم چطورمطمعن بشم ک از شوهرم نیست؟خیلی ب راهنمایی دوستان احتیاج دارم اگ میشه پیامم رو تو کانال بزارید ممنون🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 عاشق مرد متاهل شدم
زنی که دور از چشم شوهرش عاشق مرد متاهل شد!
آن قدر درگیر هوس های نفسانی بودم که دیوانه وار برای طلاق از همسرم اصرار می کردم. گویی نه چیزی می شنوم نه چیزی می بینم به طوری که حتی از نوزاد یک روزه ام گذشتم و ...
شبی مادرم مرا به گوشه اتاق برد و گفت: فردا قرار است خواستگار بیاید و نباید مدرسه بروی! آن زمان معنای زندگی مشترک را نمی دانستم و هیچ گونه اطلاعاتی در این باره نداشتم.
خلاصه روز بعد لباس شیکی پوشیدم ودر آشپزخانه منتظر ماندم تا مادرم بگوید «دخترم چایی بیاور!» پدرم راننده کامیون بود و هیچ وقت به درس و مدرسه اهمیتی نمی داد، این درحالی بود که من از درس خواندن و تحصیل لذت می بردم. بالاخره مادرم صدایم کرد و من با سینی پر از استکان های چای نزد خانواده خواستگارم رفتم. پدر محمود دوست صمیمی پدرم بود و آن ها قبلا درباره ازدواج من و محمود صحبت کرده بودند با وجود این درحالی مراسم عقدکنان ما برگزار شد که من هیچ حس و علاقه ای به محمود نداشتم. نامزدم شغل آزاد داشت و جوانی خوشگذران و عیاش بود. او فقط با دوستانش به تفریح و مسافرت می رفت و اعتقاد داشت که باید از روزهای جوانی اش لذت ببرد.
ولی من که هنوز آرزوی تحصیل داشتم از او قول گرفتم تا مانع ادامه تحصیل ام نشود او هم به راحتی قبول کرد و شرط گذاشت که من هم کاری به کارش نداشته باشم. این گونه بود که با پایان مقطع راهنمایی وارد دبیرستان شدم و پس از آن به زندگی مشترک با محمود ادامه دادم.
وقتی وارد دانشگاه شدم که پسرم به دنیا آمده بود. در همین حال من فقط به تحصیل و خانه داری فکر می کردم و همسرم نیز به دنبال خوشگذرانی های خودش بود. هر روز که می گذشت فاصله عاطفی بین من و محمود بیشتر می شد و من کمبود محبت را با همه وجودم حس می کردم. همسرم نیز توجهی به من نداشت و گاهی چند روز یک بار هم او را نمی دیدم تا این که در دانشگاه با مردی آشنا شدم که شرایطی شبیه مرا داشت. این آشنایی به درد دل های خانوادگی کشیده شد و هرکدام ریز و درشت زندگی مان را برای یکدیگر بازگو می کردیم. در همین روزها عاشق «فتاح» شدم.
آن قدر به او عشق می ورزیدم که گویی مانند دختری نوجوان وچشم و گوش بسته عاشق شده ام. همواره همدیگر را در گوشه و کنار دانشگاه ملاقات می کردیم و تلفنی هم در ارتباط بودیم. این رابطه خیابانی به جایی رسید که «فتاح» پیشنهاد کرد از همسرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم! از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم چرا که وابستگی شدیدی به فتاح داشتم و نمی توانستم او را فراموش کنم.
دیگر محمود را نمی دیدم و با هر بهانه ای به دانشگاه باز می گشتم تا ساعاتی را در کنار فتاح باشم. اما درخواست طلاقم را با همسرم زمانی مطرح کردم که فهمیدم باردار هستم با وجود این محمود با طلاق توافقی به این شرط موافقت کرد که فرزندانم نزد او باشند. از سوی دیگر هم فتاح به من گفته بود که با همه اختلافاتی که با همسرش دارد حاضر نیست او را به خاطر فرزندانش طلاق بدهد و من باید به عنوان همسر دوم کنار او زندگی کنم. در عین حال من دل باخته فتاح بودم و با هر شرایطی حاضر بودم با او ازدواج کنم.
بالاخره چند ماه دیگر هم تحمل کردم تا این که پسر دومم نیز به دنیا آمد. من هم نوزاد یک روزه را به محمود سپردم واز بیمارستان به خانه پدرم رفتم. محمود هم که هیچ وقت فکر نمی کرد تا این اندازه عاطفه مادری را زیرپا بگذارم روز بعد از این ماجرا طلاق توافقی را امضا کرد. آن زمان چنان در یک عشق خیابانی فرو رفته بودم که چیزی جز فتاح را نمی دیدم خلاصه چند ماه بعد با فتاح ازدواج کردم و او خانه ای برایم اجاره کرد ولی آرام آرام دچار عذاب وجدان شدم و از این که فرزندانم را این گونه رها کرده بودم زجر می کشیدم بالاخره بعد از گذشت پنج سال از این ماجرا و درحالی که فرزند دوساله فتاح را در آغوش داشتم تصمیم گرفتم به دیدار فرزندانم بروم اما محمود تلفن های مرا بی پاسخ می گذاشت به همین دلیل به منزلش رفتم اما پسر بزرگم وقتی مرا در آستانه در دید محکم در واحد آپارتمانی را کوبید و گفت: خجالت می کشم که تومادرم باشی ...!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿