دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
فکر رفتن حمیده همه رو ترسونده بود ...خود حمیده اصلا نمیخواست در موردش حرفی بزنه و مدام طفره میرفت ...
مریم با یه ساک لباس اومدو بهترین اتاق مارو گرفت برای خودش ...
دلشوره های ما شروع شد و انگار قرار بود هر روز خون جیگر بخوریم ...
مریم انقدر به خودش میرسید و همیشه خوشگل بود که یواشگی میرفتم و نگاهش میکردم ...راه رفتنشو تقلید میکردم و دلم میخواست مثل اون با کلاس باشم ...
حمیده دختر ساده و مرتبی بود و اون تا قبل اومدن مریم الگوی من و ماهیه بود ..
از اون روز همه چیز عوض شد ...تو اتاق داشتم تکالیفمو انجام میدادم ...یهو در اتاق با ضربه ای باز شد ...دمر روی زمین خوابیده بودم و موهام پریشون دورم ریخته بود ...
مریم به چهارجوب در تکیه کرد و گفت : انگار نه انگار دختری این چه سر و وضعی که داری ؟ بلند شو بیا خیاط اوردم اندازه هاتو بگیره ...
چرخید و رفت و منم دنبالش راه افتادم ...پشتش به من بود ولی انگار چشم داشت و گفت : با دمپایی باید بیای چرا پا برهنه ای ...؟ زیر پاهات زبر میشه ...دختر باید ظریف و تمیز باشه ...وارد اتاقش شدیم ...خیاط با متر داشت حمیده رو اندازه میگرفت ...یه پیرمرد قد کوتاه بود....از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت : این خونه چندتا دختر خوشگل داره ...
مریم بهش اخمی کرد و گفت:کارتو انجام بده حرف اضافی نزن ...حمیده با پای گچ گرفته به رباب تکیه کرده بود و خیاط اندازه هاشو نوشت و گفت : بیا جلو دختر جون نوبت توست ...
رفتم جلو و همونطور که متر رو میگزاشت روم و اندازه میگرفت به عمد دستشو به بدنم میزد...
اول فکر کردم دستش میخوره ولی بعدا دیدم نه اون هیز تر از اون حرفاست و با چشم میخواد حمیده رو قورت بده ...
مترشو که برد دور پشتمو بگیره دستشو بهم زد و دیگه مطمئن شدم چه ادمیه ...یهو خودکارو از رو دفترش برداشتم و محکم فرو کردم تو پاش و گفتم مردک هیز منو ....
دادش رفت اسمون و افتاد رو زمین ...مریم محکم به صورتش زد و گفت : خاک تو سرم چیکار میکنی دختر دیوونه ...
با لگد یکی به پشتش زدم و گفتم پیرمرد ببینم خوشت میاد .....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌺 روزهای پایانی ساله...
🌸🍃🌸🍃
یادمون باشه
دل تکونی❤️
از خونه تکونی مهمتره…
دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال
یادش دلتو به درد آورد
از خاطره هایی که گریه هاش
بیشتر از خنده هاش بود
از نفهمیدنِ اونایی که همیشه فهمیدیشون
دلتو بتکون از کوتاهی هایِ خودت
دلتو بتکون... یه نفسِ عمیق بکش
سلام بده به بهار
به اتفاقایِ خوب
به خودت قول بده تو سالِ جدید
بیشتر دوست داشته باشی
بیشتر باشی، بیشتر بخندی
بیشتر خودتو تو آینه نگاه کنی و لبخند بزنی و بگی:
تو فوق العاده ی !
خوبه بدونیم داشتن دل بزرگ، "هنره"
و بیایید دلمون رو بزرگ کنیم…!💞
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃 شوهرم قبلا عاشق یکی دیگه بوده
سلام من ب راهنمایی دوستان نیازدارم
من دختری ۱۶ ساله هستم و شوهرمم ۲۶ سالشه من عاشق شوهرم بودم و خداروشکر بهم رسیدیم ،شوهرم قبلا عاشق ی خانم دیگ ک متاهلم هست بوده و خودمم از ماجراشون خبردارم اون خانم با وجود اینکه متاهل بوده باشوهرمم رابطه داشته الان اون خانم ی دختر۷ ساله داره ،منم تاالان ازچند نفرشنیدم ک اون دختر بچه از شوهرمنه ،منم الان موندم ک چکارکنم چطورمطمعن بشم ک از شوهرم نیست؟خیلی ب راهنمایی دوستان احتیاج دارم اگ میشه پیامم رو تو کانال بزارید ممنون🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 عاشق مرد متاهل شدم
زنی که دور از چشم شوهرش عاشق مرد متاهل شد!
آن قدر درگیر هوس های نفسانی بودم که دیوانه وار برای طلاق از همسرم اصرار می کردم. گویی نه چیزی می شنوم نه چیزی می بینم به طوری که حتی از نوزاد یک روزه ام گذشتم و ...
شبی مادرم مرا به گوشه اتاق برد و گفت: فردا قرار است خواستگار بیاید و نباید مدرسه بروی! آن زمان معنای زندگی مشترک را نمی دانستم و هیچ گونه اطلاعاتی در این باره نداشتم.
خلاصه روز بعد لباس شیکی پوشیدم ودر آشپزخانه منتظر ماندم تا مادرم بگوید «دخترم چایی بیاور!» پدرم راننده کامیون بود و هیچ وقت به درس و مدرسه اهمیتی نمی داد، این درحالی بود که من از درس خواندن و تحصیل لذت می بردم. بالاخره مادرم صدایم کرد و من با سینی پر از استکان های چای نزد خانواده خواستگارم رفتم. پدر محمود دوست صمیمی پدرم بود و آن ها قبلا درباره ازدواج من و محمود صحبت کرده بودند با وجود این درحالی مراسم عقدکنان ما برگزار شد که من هیچ حس و علاقه ای به محمود نداشتم. نامزدم شغل آزاد داشت و جوانی خوشگذران و عیاش بود. او فقط با دوستانش به تفریح و مسافرت می رفت و اعتقاد داشت که باید از روزهای جوانی اش لذت ببرد.
ولی من که هنوز آرزوی تحصیل داشتم از او قول گرفتم تا مانع ادامه تحصیل ام نشود او هم به راحتی قبول کرد و شرط گذاشت که من هم کاری به کارش نداشته باشم. این گونه بود که با پایان مقطع راهنمایی وارد دبیرستان شدم و پس از آن به زندگی مشترک با محمود ادامه دادم.
وقتی وارد دانشگاه شدم که پسرم به دنیا آمده بود. در همین حال من فقط به تحصیل و خانه داری فکر می کردم و همسرم نیز به دنبال خوشگذرانی های خودش بود. هر روز که می گذشت فاصله عاطفی بین من و محمود بیشتر می شد و من کمبود محبت را با همه وجودم حس می کردم. همسرم نیز توجهی به من نداشت و گاهی چند روز یک بار هم او را نمی دیدم تا این که در دانشگاه با مردی آشنا شدم که شرایطی شبیه مرا داشت. این آشنایی به درد دل های خانوادگی کشیده شد و هرکدام ریز و درشت زندگی مان را برای یکدیگر بازگو می کردیم. در همین روزها عاشق «فتاح» شدم.
آن قدر به او عشق می ورزیدم که گویی مانند دختری نوجوان وچشم و گوش بسته عاشق شده ام. همواره همدیگر را در گوشه و کنار دانشگاه ملاقات می کردیم و تلفنی هم در ارتباط بودیم. این رابطه خیابانی به جایی رسید که «فتاح» پیشنهاد کرد از همسرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم! از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم چرا که وابستگی شدیدی به فتاح داشتم و نمی توانستم او را فراموش کنم.
دیگر محمود را نمی دیدم و با هر بهانه ای به دانشگاه باز می گشتم تا ساعاتی را در کنار فتاح باشم. اما درخواست طلاقم را با همسرم زمانی مطرح کردم که فهمیدم باردار هستم با وجود این محمود با طلاق توافقی به این شرط موافقت کرد که فرزندانم نزد او باشند. از سوی دیگر هم فتاح به من گفته بود که با همه اختلافاتی که با همسرش دارد حاضر نیست او را به خاطر فرزندانش طلاق بدهد و من باید به عنوان همسر دوم کنار او زندگی کنم. در عین حال من دل باخته فتاح بودم و با هر شرایطی حاضر بودم با او ازدواج کنم.
بالاخره چند ماه دیگر هم تحمل کردم تا این که پسر دومم نیز به دنیا آمد. من هم نوزاد یک روزه را به محمود سپردم واز بیمارستان به خانه پدرم رفتم. محمود هم که هیچ وقت فکر نمی کرد تا این اندازه عاطفه مادری را زیرپا بگذارم روز بعد از این ماجرا طلاق توافقی را امضا کرد. آن زمان چنان در یک عشق خیابانی فرو رفته بودم که چیزی جز فتاح را نمی دیدم خلاصه چند ماه بعد با فتاح ازدواج کردم و او خانه ای برایم اجاره کرد ولی آرام آرام دچار عذاب وجدان شدم و از این که فرزندانم را این گونه رها کرده بودم زجر می کشیدم بالاخره بعد از گذشت پنج سال از این ماجرا و درحالی که فرزند دوساله فتاح را در آغوش داشتم تصمیم گرفتم به دیدار فرزندانم بروم اما محمود تلفن های مرا بی پاسخ می گذاشت به همین دلیل به منزلش رفتم اما پسر بزرگم وقتی مرا در آستانه در دید محکم در واحد آپارتمانی را کوبید و گفت: خجالت می کشم که تومادرم باشی ...!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸
💚باید قبول کنیم خیلی از عبادتهای ما، از روی عادته و جالب اینجاست که #خدا از ما تنها عبادت نخواسته
چرا که کل هستی در حال پرستش خداوندِ و خدا بی نیاز از پرسش ما انسانهاست.
خدا از ما عبودیت و #بندگی می خواد و گفته در این راه از #عبادت کمک بگیرید
ولی ما راه رو گم کردیم
و مقصدمون شد عبادت
سالها گفتیم
بسم الله الرحمن الرحیم
اما دریغ از مهربانی و رحمت حتی به عزیزانمون
سالها گفتیم الله اکبر
اما همه چیز را از خدا بزرگتر دیدیم حتی بیماری رو
سالها گفتیم لا اله الا الله
اما اولویت اولمان در زندگی شد خانه و موبایل و بچه و همسر و پست و پول جز خدا
سالها گفتیم سبحان الله
اما به محض اینکه اتفاقی خلاف میلمون افتاد گفتیم این چه خداییه و پشت مون رو به او کردیم
سالها گفتیم الحمدلله
اما تا تونستیم از همه چیز ایراد گرفتیم و به در و دیوار غر زدیم.
چقدر در دور دست ها به دنبال خدا گشتیم و خدا چقدر نزدیک بود.
کاش باور کنیم خدا کنار همون لبخند دخترک گل فروش، کنار همون چای خوشرنگ که برای خانواده میریزیم، کنار همون خرده نانی که برای پرنده ها هر روز با عشق میریزیم هست.
خدا دقیقا در همون لحظاتیه که با تمام مشکلات سرت رو بالا می گیری و کارت رو میسپاری بهش
همون لحظاتی که دلت رو به حکمتش میسپاری و دست و پای غم رو میگیری و از خونه دلت بیرون میندازیش.
روزی که خدا رو از سر سجاده و عبادتمون وارد تک تک لحظات زندگی مون کنیم
قطعاً روز قشنگی میشه
یک روز به زیبایی #بهشت و به بزرگی خود خدا....
#مرجانضمیری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃🍃 من و همسرم مثل دوتا دوست صمیمی هستیم. راحت با هم درد و دل میکنیم و همین باعث صمیمت بیشترمون
عزیزان! سعی کنید تو همه کارها #نظم داشته باشین. همه چی سر جاش باشه. خودتون مرتب و تمییز، خونه تمییز، دستپخت و غذای خونگی، رابطه جنسی گرم و فعال، اینا مواردیه که همسرتون رو به خونه جذب میکنه. 🤗
#اقتدار شوهرتونو حفظ کنید. با صدای آروم، #خواسته هاتونو مطرح کنید. یه خانوم با شخصیت جیغ و داد نمیکنه. موقع بیرون رفتن از منزل حتما از آقایی اجازه بگیرین. 💏
به خانواده همسر بی احترامی نکنید 💟
از دستوری حرف زدن با همسر و #لجبازی خوداری کنید. 👩
بدونید مردی که همه جوره از خانومش راضی باشه هیچ وقت از ایراداتش به خانوادش نمیگه. اگر این اتفاق واستون افتاد حتما تو رفتاراتون با همسر تجدید نظر کنید. 😘
من خودم این موارد و تو زندگیم انجام میدم و شکر خدا ما از هم خیلی راضی هستیم. 🌹
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
#ارتباط_با_خانواده_همسر
یه وقتایی ممکنه خانواده ی همسرتون(یا هر کسِ دیگه ای از اطرافیانتون) پیش شما بشینن از یکی دیگه بد بگن