دنیای بانوان❤️
💕🍃💕🍃🍃 اختلاف قدی سلام .من یه دختر 19 ساله هستم یه خاستگار داشتم اوایل خانواده ام ناراضی بود
اونا هم رضایت دادن ونامزد کردیم.ولی مامانم ناراضیه و میگه تو موقعیتهای بهتر داشتی ودرحدتو نیست من ازنامزدم وشرایط مون راضیم وهیچ مشکلی باهم نداریم.ادم بایدبه اخلاق ورفتار طرف نگاه کنه نه قدوقیافه.
مشکل من مادرم هستن که من هرروز دعوادارم وبحث میکنم.راضی نیستن وهمش تیکه میندازن یاسرمن غرمیزنن هر روز.من ومادرم خیلی اختلاف نظر داریم بخاطر فرار از مادرم ازدواج کردم
دیکتاتور هستند و همش اجبار میکنن و دخالت میکنن در روابط ما همه چیز باید به سلیقه اون باشه و هر چی بپسنده باید انجام بدیم حق انتخاب ندارم راهنماییم کنید که چکار کنم؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
محکمتر فشردمش و گفتم : ممنونم ازت بابت همه چیز ...اگه تو نبودی بابا هیچ وقت اجازه نمیداد ما بریم خونه حمیده ...
دستی به پشتم کشید و گفت : پدرتون فقط دوستتون داره و حق داره وگرنه اون سخت گیر نیست ...اقا ناصر و حمیده منتظرتونن ...رسیدین حتما زنگ بزنید خونه خبر بدید ما فردا صبح میریم میخوام مطمئن بشم که رسیدید ...ماهیه از پشت سر بغلش گرفت و کفت :بوی خدارو میدی ...
مریم جدامون کرد و گفت: برید عقب خفه ام کردید دوتا دیووونه افتاده گیر من ...
همونطور که میرفت بیرون چرخید و با لبخندی گفت : دلم تنگ میشه تا بیاید ...بهتون عادت کردم دیوونه ها ...
خندیدم و گفتم : ماهم دلمون تنگ میشه ...تو فرشته زندگی ما بودی ...
چشمکی به ماهیه زد و گفت :این دیوونه رو به تو میسپارم ...دختر شیطونی ...
رفت و اون شد اخرین دیدار ما ...من و ماهیه راه افتادیم بابا خونه نبود تا خداحافظی کنیم و مریم خودش یه کاسه اب پاشید پشت سرمون و برامون دست تکون داد ...
کلی به راننده سفارش کرد که مراقب باشه ...ما رفتارمون هم عوض شده بود ...راننده قبلا عموی ما بود و حالا به نام صداش میزدیم ...
تا خونه حمیده یکساعت و نیم فاصله بود ...منطقه سردسیر بود و خنک ...همه اطراف ویلا بود و باغ ...
جلوی در ویلاشون نگهبان داشتن و چه عظمتی بود ...
ناصرخان خیلی ادم کم حرفی بود و خیلی مقرراتی ولی در عین حال خیلی حمیده رو دوست داشت و خواهرم لیاقت این خوشبختی رو داشت که خدا نصیبش کرد ...
ماشین وارد محوطه شد ...
ورودی تمام چراغ داشت و همونطور که میرفتیم داخل ...فواره های اب و تاب بازی و اون همه گل و درخت واقعا قشنگ بود ..
ساختمون سفید دو طبقه وسط باغ و یه ایوان بزرگ با صندلی های قشنگ ...
ماشین که ایستاد خود حمیده به استقبالمون اومد ...
انقدر هیجان داشت که دمپایی هاشو لنگه به لنگه پوشیده بود ...خدمتکارش بدو بدو دنبالش میومد و به احترام با لباس ست ایستادن ...
از ماشین پیاده شدم و با ارامش لبخند زدم و جلو رفتم ...حمیده تحمل نداشت و اون از اون رفتار منظم و حساب شده ما کلافه میشد ..با گریه بغلم گرفت و گفت : گلی دلم برات یذره شده بود ...
محکم فشردمش و گفتم : منم دلم برای تو تنگ شده بود ..
حمیده با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و کفت : بابا نیومد ؟
ماهیه به اطراف نگاه کرد و گفت : نه بابا و مریم فردا میرن شمال ....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
#نکتههاینابزندگی
😊هرچقدر هم که با شوهرتون صمیمی و راحت باشید، ولی سعی کنید برخی امور ناپسند رفتاری را مقابل همسرتون انجام ندهید.
🤦♂مانند انگشت به دهان کردن برای تخلیه باقی مانده غذا و....
🌈 صمیمیت و احترام را خلط نکنید
🌈وقتی خواستید چیزی به همسرتون بدهید دو دست تقدیم کنید ...
🌈وقتی صداتون کرد با کلام زیباتر پاسخ بدهید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره
💕🍃💕🍃🍃
سرویس دانشگاه همیشه سر خیابون ما را پیاده می کرد،اون روز خیلی خسته بودم و ساعت۷شب بود، یکی از دوستای هم محله ای هم بود، باهم پیداه شدیم و رفتیم سر خیابون منتظر تاکسی و اتوبوس شدیم، تو این مدت هم سرگرم صحبت شده بودیم حسابی،یه ماشین شخصی جلومون ایستاد، ما هم سرگرم صحبت، سوار شدیم و در رو بستیم و گفتیم آخر خیابون
راننده هیچی نگفت و راه افتاد، یه کم که جلوتر رفت گفت ببخشید من یه آدرس می خواستم، اینجا ها را هم بلد نیستم، فلان مجتمع کجای این خیابونه؟
من و دوستم که تازه فهمیدیم چه کردیم، بنده خدا ایستاده که آدرس بپرسه ما دوتا هم پریده بودیم تو ماشینش
خلاصه آدرس رو بهش دادیم و بنده خدا ما راهم رسوند آخر خیابون و پول هم نگرفت😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 خیانت پشت خیانت .. بعد از عقد🍃🍃🍃🍃
سلام دوستان توروخدا راهنماییم کنیم دارم دیوانه میشم از این سردرگمی ۸ساله ازدواج کردم قبل عقد متوجه شدم هنوز با دوست دختر قبلیش ارتباط داره اینقدر التماس کرد که بخشیدمش و عقد کردیم دوماه بعد عقد پیام هایی تو گوشیش دیدم که شرم دارم بگم با یکی از نزدیکان خودم ارتباط داشت ج ن س ی.از اونجا که تو خانواده متعصبی بدم تا گفتم طلاق من کوبوندن گفتن امکان نداره تا شد ازدواج کردیم تو این چندسال هم خدا میدونه کی و چطور خیانت میکنه چون این قدر وارد شد که دیگه مدرک نزاره درد من الان اینه فهمیدم تو تمام این سالها که میگفته ندارم ندارم برا خودش یه حساب پسنداز مخفی داشته که به مادرش میداده پولارو حتی الان متوجه شدم بیمه عمرش به نام مامانشه.یعنی من فقط براش یه کلفت بودم که سرویس بدم اون کسی که بهم گفت قسمم داد نگم بهش منم هیچ مدرکی ندارم چجوری به روش بیارم😭😭😭😭حتی ماشینشو به نام مامانش زده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
من وقتی پسرم ۷ ساله بود ودخترم دوساله و چند ماهه بود با همسرم اختلاف شدیدی پیدا کردم اونم چون شوهرم زن دوم میخواست😒 وطرف بهش گفته بود زنتو طلاق بده وبچه ها رو بده بهش😔
وباحالت قهری به مدت سه سال 😢 از خونه وزندگیم دور شدم😔😔
بچه ها رو بنا به خواسته دادشم گذاشتم خونه همسرم😢
وچون کسی رو نداشت که از بچه ها نگهداری کنه مجبور شد چندین بار خدمتکار بیاره
ولی بچه هام خدمتکار رو دوس نداشتن وپسرم همیشه اذیتشون میکرد وپا به فرار میگذاشتن
وهم خودم هم همسرم هم بچه هام کلی اذیت شدیم ولی شوهرم لجاجت به خرج داد
و نمی اومد دنبالم وچون خودش ازم خواسته بود برم خونه پدرم
داداشام نمیذاشتن برگردم
منم تو این فاصله خیاطی یاد گرفتم و حرفه ایی کار کردم وکلی مستقل شدم وخانواده ام همه جوره حمایتم کردن
و مجله موفقیت استاد احمد حلت رو تو این سه سال خوندم وکلی تجربه کسب کردم
ولی شبا فکرم پیش بچه هام بود😔
و بچه هام اونقد به باباشون میگفتن مامانو میخواهیم بعداز یه ماه بالاخره بچه هامو آخر هفته می اورد وشنبه ها می اومد میبرد خود شوهرم رو اصلا نمی دیدم وتوسط یکی از فامیل می اومدن ومیرفتن و دادخواست طلاقم داده بود
ولی از انجایی که من مذهبی بود تمام امور خودمو به خدا واهل بیت سپردم وسر سختانه با طلاق مخالفت کردم
و یه روز قبل از اربعین امام حسبن بصورت معجزه اسایی شوهرم 😃بعداز سه سال با ندامت وپشیمونی فراوان زنگ زد وازم معذرت خواهی کرد و باز خانواده ام ازش خواستن بصورت رسمی وتعهد بیاد دنبالم
و جلسه بزرگان گذاشتن و همسرم تعهد کرد تا آخر عمر به من وزندگیم وفادار بمونه و هیچ بادی اونو نلرزونه و الان خدارو شکر زندگی موفقی دارم و ۱۲ سال از اون موقه میگذرد
وکلی تجربه پیدا کردم و در ضمن سیاست خانومانه دارم
بچه هام همیشه میگن خدا و شکر که نامادری نیومد روی سرمون چون در غیاب تو سختیهای زیادی کشیدیم وچه شبها با ترس و وحشت خوابیدیم وچقد درغیابت گریه کردیم پسرم میگفت هر شعری تو مدرسه در مورد مادر بود منو به گریه مینداخت ودپرس میشدم
وهر شعری که تو مهد کودک دخترم می شنید اذیتش میکرد و یا تلویزیون در مورد خانواده یا مادر بود مارو اذیت میکرد وبه گریه وا میداشت خلاصه اون سه سال من چقد گریه کردم وچقد با خدا راز ونیاز وهمیشه ازش خواستم بهترین راه رو جلوئه من بذاره🙏 خدا هم لطف کرد و آرزوهامو براورده کرد والان از اینکه کنار دلبندا خود با عشق❤️ زندگی میکنم خیلی شاکرم وهر روز دو رکعت نماز شکر میخونم ونذر کردم تا اخر عمرم این دو رکعت رو بشر ط پاک بودن بخونم😉
وتوصیه من اینکه هیچ وقت بخاطر چیزای بی ارزش دنیا
چیزای با ارزش مثل فرزند و همسر وزندگی رو از دست ندن😉😉
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿