دنیای بانوان❤️
🌸🍃 داستانی از شهید
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچهاش مانده بودند وسط یه کوره راه، من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر، چشمش که به قیافه لرزان زن و بچه کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا، پرسید: کجا میروید؟ مرد کُرد گفت: کرمانشاه، علی پرسید: رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: بله بلدم، علی دمِ گوشم گفت: سعید بریم عقب، مرد کُرد با زن و بچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من میلرزید، اما توی تاریکی خندهاش را پنهان نکرد و گفت: آره میشناسمش، اینا دو، سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن، تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس.
🌷شهید علی چیتسازیان🌷
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📖 اتوبوس
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود.
همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم.
پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است.
خانم دیگری وارد اتوبوس شد.
کنار دست من ایستاد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!
سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند.
فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد.
بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم.
به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود.
دستش را داخل جیبش برد.
پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت.
گفت دخترم، این چند تومنیه؟
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود.
خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 خاطره دوستمون
اینی که میگم برای چهل سال پیشه
ما تازه ازدواج کرده بودیم 😍
هر چی میگفتم برام شوهری تهیه میکرد
تازه هم مِشِ مو مد شده بود
یه روز گفتم مش میخوام
این بنده خدا شوهرم گفت باشه
منم هیچی نگفتم تا یه روز آمدم خونه دیدم یه چندتا گوسفند🐑🐏🐏تو حیاط سرو صدا بود
گفتم اینا رو برای چی آوردی گفت خودت گفتی مش میخام ما نیشابوریها
به گوسفند ماده میگیم مش
همشهری هام میدونند
این بنده خدا شوهرم فکر کرده من گوسفند میخام آن زمان همه مرد وزن سر گوش بسته بودند مثل حالا
جلب نبودندا😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
بعضیا از خانوما میگن همسرمون برامون هیچی نمیخره:
🍃💕🍃💕🍃💕🍃
شاید دلیلش یکی از موارد زیر باشه👇👇
❌ چون خیلی از آقایون خرید کردن رو بدون حضور طرف مقابل دور ریختن پول میدونن ! چون میگن من یه چیز میخرم که ممکنه نیازش نباشه
❌ همسرتون اقتدار خرید برای شما رو از دست داده . یه بار زدی توو پرش و گفتی این چیه رفتی خریدی؟! دیگه دوست نداره برات خرید کنه
پس همیشه حتی اگه دوست نداری ازش تعریف کن و بگوو وااااااااااای چقدر خوووشگله به همه با افتخار نشون بده و بگو شوهرم خریده و بعد سعی کن به مرور سلیقه ت رو بیشتر بهش نشون بدی. مثلا تصاویری از چیزایی که دوست داری بهش نشون بده و ...
❌ همسرتون مناسبتهاو این ها رو لوس و مسخره میدونه ... در این صورت شما برای خودتون جشن بگیرید ، وقتی ببینه شما چقدر برای خودتون ارزش قائلید کم کم پی میبره چقدر براتون مهمه ، لااقل در یه ضیافت مفت و مسلم و راحت دعوت شده!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
تجربه . . .
•°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°•
من همیشه دوست داشتم شوهرم هفت یا هشت سالی ازم بزرگتر باشه از اونجایی که زنها زود شکسته میشن به نظرم این فاصله سنی لازم و متنفرم از اینکه زن از مرد بزرگتر باشه حتی یک روز
خیلی حس بدی بهم دست میده ☺️
اوایل عقدمون چن باری خونه مادر شوهرم بحث همین چیزا شد منم همش تکرار میکردم که اره من از این قضیه واقعا متنفرم چه معنی داره زن از مرد بزرگتر باشه انگار میشن مادر بچه😒😒
سکوت میشد مادرشوهر من با یه لبخند ملیحی😌😌 بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت خداییش اون قیافش هنوز جلوی چشمم هس😂😂😂
بعد چن وقت یه روزی دفترچه بیمه شون رو میز بود گرفتم داشتم نگاه مینداختم یهو چشمم خورد به تاریخ تولدشون که دیدم بعععععله😭😭😭😭
مادر شوهرم یک سالو نیم از پدر شوهرم بزرگتره😱😱
تازه معنی اون لبخندهای ملیح رو فهمیدم ولی خیلی ناراحت شدم چقدر بیچاره سختش میشده که من اینجوری می گفتم چقدر خودخوری کرده🙈🙈
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
شب اول عقد ما حرم امام حسین بود😍
آقامون سید هستند😊
اگر بدونید چه شبی بود برامون...
هنوز خاطره ی اون شب باهامه...
از آقام حسین خواستم که زندگیم متبرک به حضورشون و پر از معنویت باشه😍
اسم دخترم زینب و اسم پسرم حسینه...
شاید باورتون نشه ولی ۸سال از ازدواجمون میگذره عشق همون شب اول رو به هم داریم..بیشتر شده ولی کمتر نشده...
عاشقانههمو دوست داریم و از خدا میخوام اون دنیا هم باهم باشیم...😍😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفافان
🍃💕🍃💕🍃🍃🍃
به بابام میگم خونه سرد نیست؟
میگه آره دماغت اینقدر گندس همه گرما رو میکشه توو خودش😐
پدر من نمیخوای دما روببری بالا چرا ترور شخصیتی میکنی آخه ؟😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)