دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دلم سیاه شده از همسرم ....🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام ایام به کام لطفا پیام من رو هم بزارید واقعا دارم دیونه میشم نمیدونم این چه دردو مشکلی هست گرفتار شدم الان مدتی هست وقتی شوهرم میاد سمتم احساس خفگی بهم دست میده انگار هوا بهم نمیرسه باید سریع بلند بشم اسم نزدیکی میاد تپش قلب میگیرم انگار چشمام سیاهی میره ۱۸ ساله ازدواج کردم و ۳۹ سالمه شوهرم رو خیلی دوست دارم اونم همینطور باهم مثل دوتا رفیق میمونیم ولی نمیدونم این چه حالتی به هر کی میگم خنده اش میگیره ولی برای من یک ترس و معضلی شده در ضمن این حالت بیشتر در اتاق خواب و معذرت میخوام روی تخت خودم شدید تر میشه تروخدا به دادم برسید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است...
#سهراب_سپهری
_________________
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
از پله های زیرزمین بالا میومدم که دیدم هنوز رو پله هاست ...با اون چشم های ترسناکش نگاهم میکرد ...یکم از نگاهاش ترسیدم و گفتم : فال گوش وایستادی خان بزرگ ...؟
اینبار اون بازومو گرفت مانع رفتنم شد و گفت : به پر و پای مادرجون نپیچ اون مریض هر روز با یه مشت قرص میخوابه ...
خندیدم و گفتم : بمیره هم برام مهم نیست ...
بازومو محکم فشرد و گفت : مراقب حرفهات باش، از خودمون نبودی زبونتو از حلقومت بیرون میکشیدم ...از همون زبون اویزت میکردم ...
چپچپ نگاهش کردم و گفتم : تو ابادی خودت نیستی که اینطور زبون در اوردی ...اینجا خونه منه ...
نگهبانش زیر دست منه ...
شب که خوابیدی مراقب باش تو خواب خونتو نریزم ...
سری تکون داد و کفت : مرگ پدرت بدجور رو اعصابت رفته ...مشخصه که حالت خوب نیست ...بیا تا اتاقت کمکت میکنم بری ...دستمو گرفت و باهام بالا اومد ....
با تعجب نگاهش میکردم ...
عابد رو پله هابود ...از دور با دیدن ما سرپا شد و با چشم های متعجبش بهمون خیره بود ...
امیرسالار همونطور که کنارم قدم برمیداشت بازومو چنان محکم گرفته بود که نمیتونستم حرفی بزنم و ادامه داد ...برو بخواب تا ارامش داشته باشی ...
جلوی پله مقابل چشم های عابد دستمو ول کرد و گفت : دختر عمو شب خوش ...حتی نگاهمم نکرد و به طرف بالا رفت ...
من که خشکم زده بود و نمیتونستم تکون بخورم ...
عابد هم از من بدتر بهم خیره بود ...
امیر سالار وارد اتاقش شد ...حرفی نزدم و با عجله رفتم تو اتاقم ..عابد چنان تعجب کرده بود که هنوز تو حیاط وایستاده بود ...
در اتاق روبستم و پشتش ایستادم ...حمیده بیدار بود و با دیدنم گفت : چرا نخوابیدی ؟ کجا رفته بودی ؟
چیزی نگفتم و رفتم تو رختخوابم و گفتم : بخواب ابجی ...
ولی خواب به چشم های خودم نیومد و تا صبح پلک نزدم .....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سقط شدید ..
رفتار بد خانواده همسر🍃🍃🍃🍃🍃
سلام.من چند روز پیش سقط داشتم اونم با خونریزی شدید که تا پای مرگ رفتم جوری که فشارم بیش از حد پایین بود و همه دکترا ترسیده بودن که الان شوک وارد میشه بهم.خلاصه که بستری شدم بیمارستان و...اینا همه یه طرف دردم اینه که مادر شوهرم یه زنگ نزد حالمو بپرسه حتی الان که اومدم خونه هم با این که توی یه کوچه ایم نیومد بگه عروس بزرگمی حالت خوبه یا نه.واینکه جاریم هم همینطور اونم یه تماس خشک و خالی نگرفت اونم توی کوچه ما میشینه.دلم بدجور شکسته ازشون.یه دونه خواهر شوهر دارم بازم معرفت اون دوبار تماس گرفت حالمو پرسید.جاریم با این که من خیلی همیشه هواشو داشتم حامله بود هرچی هوس میکرد براش میپختم ولی اون دریغ از یه پیام😔.دوستان راهنماییم کنید چه جوری باهاشون رفتار کنم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوسال پیش که تهران زلزله اومد تا مدتها همه جا بحثای فیلسوفانه درباره اینکه چرا زلزله میاد و چیکار کنیم و ... بود ،،،
یه شب که داییم اینا اومده بودن خونمون فیلسوف من(همسرم که پسرخالمم میشه ) یهو برگشت گفت نه میدونید چیه شبا که ما میخوابیم زمین سنگین میشه باعث میشه که زلزله بیاد 😐😐😐😐
داییم تا چند ثانیه زل زده بود تو صورتش ببینه شوخی میکنه یا جدی میگه دید نه بابا کاملا جدیه🤣🤣🤣🤣
هیچی دیگه به من نگاه کرد با افسوس سرشو تکون داد 😅😅😅😅
خلاصه ازش دعوت کردن به مرکز لرزه نگاری کشور بپیونده 😅😅😅😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃💕💕💕 داستانی بسیار بسیار جذااااب
🌀از ترانه های رپ،🎶 تا خط مقدم سوریه!
آشنایی منو حسین، به انجمن ادبی برمیگرده. ما هردو عضو
انجمن هستیم. قبلا هم دیده بودمش اونجا.
تااینکه یک روز با کلی مقدمه چینی، و چهره ای که هی سرخ و سفید میشد، ازم خواست یه مدت برا آشنایی اولیه صحبت کنیم.
و قرار شد هفته بعد در جلسه بعدی انجمن بهش جواب بدم.
من، همیشه از متانت و ایمان حسین خوشم میومد. یه وقار خاصی داشت. این شد که قبول کردم. 💗
کل دوره آشنایی قبل از عقدما،📗💍 یک ماه و دوهفته بود. که خانواده هامون از اول به درخواست من درجریان بودن.
یه روز حسین تو تلگرام بهم گفت: سمیه خیلی وقته عضو یه کانالم خیلی توپه. آدم کلی درس میگیره از زندگی. 💞
گفتم: چه کانالیه؟ لینکشو بفرس منم برم. گفت: خاطرات همسران مدافع حرم و شهیدان مدافع حرم رو میذارن. نه بتو نمیدم
تو حساسی. ناراحت میشی.
خلاصه با اصرار من فرستاد. وقتی اون خاطرات رو میخوندم دلم آتیش میگرف. 💔اما هیچوقت فکرشم نمیکردم همه اینا زمینه
سازیه. برنامه ریزی های حسین هستش. 🧠
خلاصه بعد انجام رسومات، و یه عقد ساده، همه چی شرعی شد.
دوماه از عقدمون گذشته بود، حسین خیلی پریشون بود.
منم اون شب خونه اونا بودم. گفتم چیشده حسینم؟ چراانقد پریشونی؟ 🤔
گف بیا بریم تراس.
همش داشت سعی میکرد عادی جلوه کنه، همش میگف: سمیه ببین شهر چقد قشنگ دیده میشه. سمیه ماه امشب چقد قشنگه،🌙 چقد هوا خنکه.🍃 آدم دلش کیف میکنه. ❤
دستشو گرفتم: حسین منوببین؟ من دارم حس میکنم چقد دلت آشوبه. بگو چیشده. خواهش میکنم. دلم شور میزنه.
سرشو انداخت پایین: سمیه کاش تو رو آواره خودم نکرده بودم. 😔
حس میکنم اشتباه کردم.
اون لحظه فکر کردم دیگه از من خوشش نمیاد. من واقعا شیفته حسین بودم، و هستم. حتی الان که کیلومترها فاصله داریم.
من عاشق شخصیت و اخلاقش شدم. یه خانواده خوب و متدین، 💕
آنچنان پولدار و شغل معرکه ای نداشت که بخوام به این چیزاش چشم بدوزم. یه کارمند قراردادی ساده. این غیرت و اخلاق حسین بود که من شیفتش بودم. اهمیتی که به چادرم میداد.
همیشه میگفت: دختر باید بتونه خودشو جلو نامحرم بپوشونه نه اینکه بریز بپاش کنه خودشو.🧕 البته نه اینکه نامرتب باشه. همراه با چادر،
آراسته هم باشه.
همه اینا و الان حرف متضاد حسین، منو آشوب کرد، ناخودآگاه زدم زیر گريه😭. هق هقم که بالا گرفت حسین سرمو چسبوند به سینش گف بسه الان مامانم میاد کتکم میزنه ها!
همون لحظه مادرشوهرم اومد: چیشده؟ حسین چیکارش داری؟
چی گفتی بهش؟ سمیه مامان چیشد؟
با گریه رفتم بغل مادرشوهرم: مامان، حسین میگه پشیمونه، منو نمیخواد.
مادرِحسین دادو فریاد کرد که این چ حرفه به نامزدت میگی؟
هرچی خانوادش گفتن ومن گریه کردم، تهش فقط حسین سرش پایین بود و میگف بخدا منظورم این نبود.به امام حسین منظورم این نبود.
و آخرش حسین با کلی معذرت خواهی منو راضی کرد. چون واقعا دلم طاقت نداشت یه لحظه غم داشته باشه. نمیخواستم خانوادش انقد سرکوفتش کنن.
😊چند روز بعد با خنده بهم زنگ زد: سمیه خانـــــومم حاضر شو شام مهمون منی.
هرچی گفتم چیشده، نگفت. بیرون بودیم. یه 📑برگه داد دستم: این چندمین ترانه منه که میخرن ازم! دیگه پولدار شدیم و قهقهه زد.
😳خیلی تعجب کردم، برگه رو گرفتم اما هرچی سعی میکردم ترانشو با ریتم بخونم نمیشد! انگار ازفضا اومده بوداین نوشته. اصلا نمیتونستم وزن و قافیه پیدا کنم. زدم رو بازوش که این چه ترانه ایه. حسین ریسه رفت از خنده.😂
گفت: سمیه، سعی نکن انقد، قیافت چپ اندر قیچی شده، این رپه.
تا اینو گفت: چند تا پشت سر هم با گوشیم که دستم بود زدم رو دستش: حسین بمیری تو رپ فروختی؟ تو رپ نوشتی؟ حسین غیرمجاز؟ خجالت بکش،،😏
و صورتمو گرفتم ازش و رومو کردم اونور. 😒
_سمیه؟ سمیه خانومم؟ بخدا جایی اسمی از من نمیاد. واسه اینکه من ترانه رو با اسم کسی دیگه قراره بذارن، پول بیشتر گرفتم. اگه بخوای پولو میدم به خودشون.💵
اروم دستمو گرفت و نوازشش کرد: سمیه ببخشید. بخدا فکر کردم
خوشحال میشی. بدم پولو بخودشون؟
باحرص گفتم آره بده. گفت: چشم. رو تخم چشمام. 👀
وبالاخره پولو برگردوند. ✅
یه روز یه فرم نشونم داد. البته عکسشو. بعنوان مدافعان حرم. دلم خالی شد. گف مال دوستمه اون رفته. نامزدشم برگشته گفته منو بیشتر دوسداری یا سوریه رو؟ خلاصه تا یه مدت هی به این دوست حسین خندیدیم وگفتم چه دختر خوشیه ها. به خیالش نیس.
یه بارم وسط این شوخیا گف: سمیه انقد دلم میخواد منم برم.
زدم زیر گریه که:'حسین' نه ها، تو بری دق میکنم میمیرم، بری
منم میاما.
_عه چه خوب! بیا بریم ماه عسل اونجا❤
تااینو گف من وسط گریه منفجر شدم از خنده. 😂😂
همیشه این بودا. وسط گریه ام یاناراحتیم یه چی میگف من کلا
یادم میرفت.
برشی ازخاطرات نامزد یک مدافع حرم(حسین.الف)
#شادی_روحشان_صلوات☘
@beheshtezendegii
🌿.......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دیگه برام مهم نیست قهر باشه یا آشتی ...
الانم نمیاد🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ما عقدیم،عید اولمونم هس.امشب با همسرم بحث کردم،قرار بود بیاد شام اینجا اخر شبم واسه سال تحویل بریم خونه اونا.ولی بحث کردیم میدونم نمیاد..ولی اصلا واسم مهم نیس😑نمیدونم طبیعیه یا نه
دیگه مث قبل غصه نمیخورم ک وای قهر کردیم،حتی واسم مهمم نیس کسی بفهمه یا نه😕
بحثمونم سر این بود ک سر همه عیدا واسم کم گذاشتن هم خودش هم خونوادش..لباس عیدی و اینا هیچی نگرفتن،یه نون و حلوا اوردن مهمونا خودشون خوردن رفتن و تمام🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿