4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسجدی که زرتشتیها را هم جذب میکند!
#استوری
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
#حرف_حساب
🌸🍃
چند نفر از پلی عبور می کردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند...
همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند بهشون کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است، که نمی شه براشون کاری کرد...
به آن دو نفر گفتند که امکان نجاتتون وجود نداره! و شما به زودی خواهید مرد !!!
در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند
اما همه دائما به آنها می گفتند که تلاش تون بی فایده هست و شما خواهید مرد !!!
پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد....
بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست ... اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از رودخانه خروشان خارج شد . وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست.
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!
« ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند »
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
#صرفا_خنده
سلام امروز یه خاطره یا سوتی شنیدم ازیه اقایی که حدود هفتاد سالشه😊
ایشون خواهرش شصت سال پیش یا بیشتر ازدواج میکنه میره تهران هردو باهمسرش شاغل بودن وضع مالی عالی والبته شدید خسیس😂شاعر شدم😂
خلاصه یه روز این برادر که هنوز شهر نرفته بوده تلوزیون و ایینه بزرگ و این چیزارو ندیده بوده میره خونه خواهرش این بنده خدا تعریف میکرد تلوزیون روشن کردن....
خانم گوینده گفت باعرض سلام منم بلند شدم دستم گرفتم توسینم گفتم علیک سلام خانم خوبید 🤦
که خواهرم گفت بشین بابا این تلوزیونه 🥲
رفتم تو اتاق یه اینه بزرگ بود که خودم تواینه دیدم دوساعت دست توسینه باخودم حال واحوال میکردم 😂😂😂
که دوباره بهم گفتن اینست 😊که میگه خواهرم گفت ابرو موبردی چرا این کارا میکنی 😳😳گفتم خب ندیدم تاحالا😂
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
#یک_داستان
🌸🍃
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم مارمولک که نشون دادند من گفتم فیلم خوبیه...
ولی همه ی آخوندها سرم ریختند...
من جواب دادم👆
واقعاااا عاااالیه😂😂😂😍😍
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
خاطرات یک سرباز عراقی
🌸🍃
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
#طنز_جبهه
🌸🍃
اخوی عطر بزن
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..
در باغ شهادت باز باز است
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
🌸🍃
ﻣﻦ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﺗﻮﻥ ﺑﺮﻡ
ﻛﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻳﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﻳﻪ
ﭘﻴﺎﻣﻲ
ﻣﻄﻠﺒﻲ
ﭼﻴﺰﻱ
ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ تا سریع کپی کنید ..
ﻭﻟﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﻪ ﮔﻴﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ
ﭼﺸﺸﺸﺸﺸﻢ😊😊😊😊
هرچند میدونم الان اینو هم کپی میکنید....😜😜😜😜
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
670.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃
پیشنهاد میکنم همه این ۱۸ ثانیه غرور آفرین دهه نودی های یزدی را ببینند و نشر بدن تا برای همه روشن بشه تجمع برلین یک سیرک بود فقط!
این تازه فقط یزده
#سلام_فرمانده
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
✅ لطفا وقت بذارین بخونین!
🌸🍃
- دختر جان دقیقا چی میخوای؟
+ گشت ارشاد جمع بشه و حجاب هم اجباری نباشه!
- حد بی حجابی تا کجا باشه؟
+ هر کسی نخواست روسری سرش نکنه!
- اگه یه خانم خواست با شورت بیرون بیاد چی؟
+ نه دیگه اونقدر نه!
- خب پس معتقدی با اون دیگه باید برخوردکرد. درسته؟
+ بله
- پس #گشت_ارشاد جمع نشه؟!
+ نه! فقط به روسری گیر ندن.
- خب اگه درحال بردن زنی که با شورت اومده بیرون یکی از گشت ارشاد فیلم گرفت وگفت #دخترمظلوم رو چرا میبرینش چی بگیم؟
یا اگه یکی پیداشد گفت چرا به شورتش گیر میدین چی بگیم؟! یا اصن خود اونی که شرت پوشیده دادبیداد کرد و گریه کرد و جیغ کشید و با مأمور همراهی نکرد چی بگیم؟ چه کنیم؟
+ خب به اونم گیر ندن!
- ینی پس فردا شوهرت یا بچه ت این صحنه ها رو ببینه اکیای؟
+ بالاخره خب اونم میخواد آزاد باشه!
- آها پس یعنی اگه کسی لخت مادرزاد هم خواست بیاد بیرون ایرادی نداره! درسته؟!
+ نه دیگه لخت مادرزاد نه!
- پس #گشت_ارشاد با لختهای مادرزاد برخورد کنه؟
+ آره.
- خب اگه باز وقت بازداشت اونی که لخت اومده بیرون یکی گفت چی کارش دارین چه کنیم؟ یا خودش سوار نشد و جیغ جیغ کرد چی؟
+ خب آخه لخت که یه جوریه!
- بالاخره دوس داره #آزاد باشه دیگه! ولی تصور کن پسر بچه ها و دختربچه ها هم این صحنه ها رو میبینن!!
+ توی خارجشم به یه #مثبت_هجده اعتقاد دارن!
- و اگه کسی همون رو رعایت نکرد باهاش چه کنیم؟
+ تذکر بدیم!
- و اگه گوش نکرد؟
+ باهاش برخورد بشه!
- چه برخوردی؟
+ گشت ارشاد بیاد وسط.
- و اگه کسی مخالفت کرد چی؟
+ چمیدونم بابا!!!
- میبینی؟ حد بی حجابی وقتی مشخص نباشه، همه چیز به هم میریزه!
بهتره حد حجاب رو #خدا مشخص کنه. نه ما آدمها که بندههای خداییم!
چون به تعداد آدمهای روی زمین، #سلیقه متفاوت وجود داره!
#حجاب قانونی است ازطرف خدا!
#علی_زکریایی
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگوی حاج آقا قرائتی با یک فرد پیرامون مبطلات روزه😂😂
قلیون بدون چای نمیشه😂😂😂
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
🌸🍃
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت.
هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم.
همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
«زمخت نباشیم».
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................