eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم مارمولک که نشون دادند من گفتم فیلم خوبیه... ولی همه ی‌ آخوندها سرم ریختند... من جواب دادم👆 واقعاااا عاااالیه😂😂😂😍😍 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
خاطرات یک سرباز عراقی 🌸🍃 یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ » جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: « سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.» 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 اخوی عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. در باغ شهادت باز باز است 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 ﻣﻦ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﺗﻮﻥ ﺑﺮﻡ ﻛﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻳﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﻳﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﻣﻄﻠﺒﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ تا سریع کپی کنید .. ﻭﻟﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﻪ ﮔﻴﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﭼﺸﺸﺸﺸﺸﻢ😊😊😊😊 هرچند میدونم الان اینو هم کپی میکنید....😜😜😜😜 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
670.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 پیشنهاد میکنم همه این ۱۸ ثانیه غرور آفرین دهه نودی های یزدی را ببینند و نشر بدن تا برای همه روشن بشه تجمع برلین یک سیرک بود فقط! این تازه فقط یزده 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
لطفا وقت بذارین بخونین! 🌸🍃 ‏- دختر جان دقیقا چی میخوای؟ + گشت ارشاد جمع بشه و حجاب هم اجباری نباشه! - حد بی حجابی تا کجا باشه؟ + هر کسی نخواست روسری سرش نکنه! - اگه یه خانم خواست با شورت بیرون بیاد چی؟ + نه دیگه اونقدر نه! - خب پس معتقدی با اون دیگه باید برخوردکرد. درسته؟ + بله - پس جمع نشه؟! ‏+ نه! فقط به روسری گیر ندن. - خب اگه درحال بردن زنی که با شورت اومده بیرون یکی از گشت ارشاد فیلم گرفت وگفت رو چرا میبرینش چی بگیم؟ یا اگه یکی پیداشد گفت چرا به شورتش گیر میدین چی بگیم؟! یا اصن خود اونی که شرت پوشیده دادبیداد کرد و گریه کرد و جیغ کشید و با مأمور همراهی نکرد چی بگیم؟ چه کنیم؟ + خب به اونم گیر ندن! - ینی پس فردا شوهرت یا بچه ت این صحنه ها رو ببینه اکی‌ای؟ ‏+ بالاخره خب اونم میخواد آزاد باشه! - آها پس یعنی اگه کسی لخت مادرزاد هم خواست بیاد بیرون ایرادی نداره! درسته؟! + نه دیگه لخت مادرزاد نه! - پس ‎ با لختهای مادرزاد برخورد کنه؟ + آره. - خب اگه باز وقت بازداشت اونی که لخت اومده بیرون یکی گفت چی کارش دارین چه کنیم؟ یا خودش سوار نشد و جیغ جیغ کرد چی؟ ‏+ خب آخه لخت که یه جوریه! - بالاخره دوس داره باشه دیگه! ولی تصور کن پسر بچه ها و دختربچه ها هم این صحنه ها رو میبینن!! + توی خارجشم به یه اعتقاد دارن! - و اگه کسی همون رو رعایت نکرد باهاش چه کنیم؟ + تذکر بدیم! - و اگه گوش نکرد؟ + باهاش برخورد بشه! - چه برخوردی؟ ‏+ گشت ارشاد بیاد وسط. - و اگه کسی مخالفت کرد چی؟ + چمیدونم بابا!!! - میبینی؟ حد بی حجابی وقتی مشخص نباشه، همه چیز به هم میریزه! بهتره حد حجاب رو مشخص کنه. نه ما آدمها که بنده‌های خداییم! چون به تعداد آدمهای روی زمین، متفاوت وجود داره!‎ قانونی است ازطرف خدا! 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگوی حاج آقا قرائتی با یک فرد پیرامون مبطلات روزه😂😂 قلیون بدون چای نمیشه😂😂😂 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند. قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی. «زمخت نباشیم». زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
1_917056964.mp3
زمان: حجم: 1.39M
🌸🍃 📝طنین دلنشین اذان 🎤 به افق دلهای بیقرار دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾 حی علی الصلاه 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🕊 🌸🍃 °|مجرای‌اشڪ‌چشم|° چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران؛ محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه... ؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید : برای‌چی این سوال رومیپرسی پسرجون...؟ محسن گفت : "چشمی کھ برای امام‌حسین«؏» گریه نکنه به درد من نمیخوره... :)" 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 یکی از رفقا میگفت: "قصد داشتم گفتم برم و از امام رضا(ع)… یه زن خوب بخوام...❗️ رفتم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️ هر جای حرم که میخوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢 "آقا بلند شو..." متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن… کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و....... تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️ صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️ پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه…❗️ یهو یکی داد زد : "آی ملت…شفا گرررفت…😱 به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭 نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️ "مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..." "آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️ خوابم میومد،جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴… همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت: "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکست💔 رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔 زن که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم. همینجور که داشتم نِق میزدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت: "سلام پسرم❗️ "مجرّدی⁉️" گفتم آره؛ "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت... خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁 بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم... از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقا،ما حاضریما...😂 یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂 (به روایت آقای موسوی زاده) 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حاج آقا قرائتی سه قلعه رو با سه خنده فتح میکنه😂😂😂 خیلی جالبه حتما ببینید👆 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................