#طنز_جبهه
🌸🍃
اخوی عطر بزن
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..
در باغ شهادت باز باز است
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
🌸🍃
ﻣﻦ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﺗﻮﻥ ﺑﺮﻡ
ﻛﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻳﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﻳﻪ
ﭘﻴﺎﻣﻲ
ﻣﻄﻠﺒﻲ
ﭼﻴﺰﻱ
ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ تا سریع کپی کنید ..
ﻭﻟﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﻪ ﮔﻴﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ
ﭼﺸﺸﺸﺸﺸﻢ😊😊😊😊
هرچند میدونم الان اینو هم کپی میکنید....😜😜😜😜
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
670.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃
پیشنهاد میکنم همه این ۱۸ ثانیه غرور آفرین دهه نودی های یزدی را ببینند و نشر بدن تا برای همه روشن بشه تجمع برلین یک سیرک بود فقط!
این تازه فقط یزده
#سلام_فرمانده
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
✅ لطفا وقت بذارین بخونین!
🌸🍃
- دختر جان دقیقا چی میخوای؟
+ گشت ارشاد جمع بشه و حجاب هم اجباری نباشه!
- حد بی حجابی تا کجا باشه؟
+ هر کسی نخواست روسری سرش نکنه!
- اگه یه خانم خواست با شورت بیرون بیاد چی؟
+ نه دیگه اونقدر نه!
- خب پس معتقدی با اون دیگه باید برخوردکرد. درسته؟
+ بله
- پس #گشت_ارشاد جمع نشه؟!
+ نه! فقط به روسری گیر ندن.
- خب اگه درحال بردن زنی که با شورت اومده بیرون یکی از گشت ارشاد فیلم گرفت وگفت #دخترمظلوم رو چرا میبرینش چی بگیم؟
یا اگه یکی پیداشد گفت چرا به شورتش گیر میدین چی بگیم؟! یا اصن خود اونی که شرت پوشیده دادبیداد کرد و گریه کرد و جیغ کشید و با مأمور همراهی نکرد چی بگیم؟ چه کنیم؟
+ خب به اونم گیر ندن!
- ینی پس فردا شوهرت یا بچه ت این صحنه ها رو ببینه اکیای؟
+ بالاخره خب اونم میخواد آزاد باشه!
- آها پس یعنی اگه کسی لخت مادرزاد هم خواست بیاد بیرون ایرادی نداره! درسته؟!
+ نه دیگه لخت مادرزاد نه!
- پس #گشت_ارشاد با لختهای مادرزاد برخورد کنه؟
+ آره.
- خب اگه باز وقت بازداشت اونی که لخت اومده بیرون یکی گفت چی کارش دارین چه کنیم؟ یا خودش سوار نشد و جیغ جیغ کرد چی؟
+ خب آخه لخت که یه جوریه!
- بالاخره دوس داره #آزاد باشه دیگه! ولی تصور کن پسر بچه ها و دختربچه ها هم این صحنه ها رو میبینن!!
+ توی خارجشم به یه #مثبت_هجده اعتقاد دارن!
- و اگه کسی همون رو رعایت نکرد باهاش چه کنیم؟
+ تذکر بدیم!
- و اگه گوش نکرد؟
+ باهاش برخورد بشه!
- چه برخوردی؟
+ گشت ارشاد بیاد وسط.
- و اگه کسی مخالفت کرد چی؟
+ چمیدونم بابا!!!
- میبینی؟ حد بی حجابی وقتی مشخص نباشه، همه چیز به هم میریزه!
بهتره حد حجاب رو #خدا مشخص کنه. نه ما آدمها که بندههای خداییم!
چون به تعداد آدمهای روی زمین، #سلیقه متفاوت وجود داره!
#حجاب قانونی است ازطرف خدا!
#علی_زکریایی
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگوی حاج آقا قرائتی با یک فرد پیرامون مبطلات روزه😂😂
قلیون بدون چای نمیشه😂😂😂
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
🌸🍃
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت.
هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم.
همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
«زمخت نباشیم».
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
1_917056964.mp3
زمان:
حجم:
1.39M
#اذان
🌸🍃
📝طنین دلنشین اذان
🎤 #شهید_باکری
به افق دلهای بیقرار
دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾
حی علی الصلاه
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
#دمیباشھدا🕊
🌸🍃
°|مجرایاشڪچشم|°
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران؛
محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه... ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟
دکتر پرسید :
برایچی این سوال رومیپرسی پسرجون...؟
محسن گفت :
"چشمی کھ برای امامحسین«؏»
گریه نکنه به درد من نمیخوره... :)"
#شھیدمحسندرودی
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
#طنز_ازدواج
🌸🍃
یکی از رفقا میگفت:
"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا(ع)…
یه زن خوب بخوام...❗️
رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...
شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️
هر جای حرم که میخوابیدم...
خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢
"آقا بلند شو..."
متوجه شدم کنار پنجره فولاد…
یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…
کسی هم کاری به کارشون نداره.
رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......
تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️
صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️
پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم...
چشتون روز بد نبینه…❗️
یهو یکی داد زد :
"آی ملت…شفا گرررفت…😱
#پنجره_فولاد_رضا_مریضا_رو_شفا_میده
به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭
نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…
خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️
"مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛
مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..."
"آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️
خوابم میومد،جا واسه خواب نبود...
رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴…
همین"
تاااا اینو گفتم…
یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:
"تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕
خیلی دلم شکست💔
رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:
"آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔
زن که بهمون ندادی هیچ…
یه کشیده آب دار هم خوردیم.
همینجور که داشتم نِق میزدم…
یهو یکی زد رو شونم و گفت:
"سلام پسرم❗️
"مجرّدی⁉️"
گفتم آره؛
"من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️
اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛
تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...
خلاااااصهههه...
تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁
بعد ازدواج
با خانومم اومديم حرم...
از آقا تشکر كردم و گفتم:
"آقا،ما حاضریما...😂
یه سیلی دیگه بخوریم و
یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂
(به روایت آقای موسوی زاده)
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حاج آقا قرائتی سه قلعه رو با سه خنده فتح میکنه😂😂😂
خیلی جالبه حتما ببینید👆
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
🌸🍃
وقتی گوشیمو می زنم به شارژ...... 😂
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
بسیار زیبـــــا و خواندنـــــی
🌸🍃
💎دیدار سید کریم پینه دوز با امام زمـــــان(عج)
💠در تهران مرد پینه دوزی بود به نام
آقا سید کریم که اکثر علمای اهل معنا معتقد بودند گاهی حضرت " بقیة الله الاعظم علیه السلام "
به مغازه محقر او تشریف می برند و
با او می نشینند و هم صحبت می شوند !
نام و شهرت ایشان «آقا سید کریم محمودی» بود
و در گوشه ای از بازار تهران به پینه دوزی و
پاره دوزی مشغول بود ...
به همین جهت مشهور به«آقا سیدکریم پینه دوز»بود .
آقا سیدکریم با وجود آن مقامات ولایی و توحیدی، تا حدودی گمنام بود و در زمان حیاتش فقط خواص و علمای اهل معنای تهران از حالات و مقاماتش باخبر بودند .
ایشان ارادت ویژه ای به "حضرت سیدالشهداء(ع)" داشتند .
✨جلوه ای ازتشرفات آقا سید کریم✨
🔹دریکی از تشرفات سیدکریم ،
امام زمان( عج) به او می فرمایند :
اگر هفته ای بر تو بگذرد و ما را نبینی چه کنی؟
سید در پاسخ مے گوید:
آقـــــاجان ! به خدا می میرم!
و امام زمان (ع) می فرمایند :
اگراین طور نبود ، هفته ای یک ما را نمی دیدی !
در یکی دیگر از تشرفات ، امام زمان(ع) خطاب به سید ڪریم مے فرماید :
آیا کفش ما را نیز مے دوزی؟
و سید بلافاصله می گوید:
بله آقاجان ! اما سه نفر جلوتر از شما کفششان
را آورده اند ...
امام زمان (عج) دقایقی بعد ، بار دیگر میفرمایند:
سید ! کفش ما را نمی دوزی؟
وسید می گوید :
چرا آقـــــا جان ! بعداز این سه کفش می دوزم ...
دقایقی می گذرد و امام زمان (عج) برای بار
سوم می پرسند :
سید ! آیا کفش مارا نمی دوزی ؟
در این هنگام ، سید طاقت ازکف می دهد و
بر می خیزد و امام زمانش را در آغوش می گیرد
و می گوید :
" سید و آقـــــای من " !
این قدر مرا امتحان نفرمایید !
اگر یک مرتبه دیگر بفرمایید ، فریاد می زنم و
همه را خبر دار می کنم که
" یوســـــف فـــــاطمه " در آغوش من است 🌱🌷🌱
🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................