eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃‏ زمان دبیرستان یه مشاور داشتیم میگفت هر وقت وسط درس خوندن خوابتون گرفت، اول برید یه دوش آب ولرم بگیرین و یه فنجان قهوه بخورید بعدش هم یه ربع در هوای آزاد پیاده روی کنید تا خوابتون بپره بزرگوار به جای این کارا یه چرت میخوابیدیم منطقی تر نبود؟😂😂 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ دلم یک لحظه یاد تو افتاد.... چه سلام فرمانده ای... که توی عراق برگزار شد ، اونم توسط نیروهای نظامیشون ..... 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 آب يخ قبل از شروع يکي از حملات، همه فرماندهان لشکر 27، تو جلسه اي توجيهي شرکت داشتند. «حاج محمد کوثري» فرمانده لشکر پشت به ديگران، رو به نقشه، مشغول توضيح منطقه عملياتي بود و اون رو شرح مي داد. «حاج محسن دين شعاري» معاون گردان تخريب لشگر، تو رديف اول نشسته بود. يکي از نيروها، يک ليوان آب يخ رو از پشت سر ريخت تو يقه حاج محسن. حاجي مثل برق گرفته ها از جا پريد و آخش بلند شد. برگشت و به سوي کسي که اين کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهديد تکون داد. بعدش، يک ليوان آب يخ از پارچ ريخت و براي پاشيدن، به طرفش نيم خيز شد. حاج محمد که متوجه سر و صداي حاج محسن و خنده هاي بچه ها شده بود، يک دفعه برگشت و به پشت سرش رو نگاهي کرد. حاج محسن که ليوان آب يخ را به عقب برده و آماده بود تا اون رو به سر و صورت اون برادر بپاشه، با ديدن حاج محمد، دستپاچه شد و يک دفعه ليوان را جلوي دهانش گرفت و سر کشيد. انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد، گفت: « يا حسين(ع)». با اين کار حاج محسن، صداي انفجار خنده بچه ها، سنگر رو پر کرد و فرمانده لشگر، بي خبر از اون چه گذشته بود، لبخندي زد و برا حاج محسن سري تکون داد.... 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 شعر طنزی که باعث شد رهبر کلی بخنده😂😂😂😂😂 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
به وقت داستان 🌸🍃 یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است: 💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اصرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند. 💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند. وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت: امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای 💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد، از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟ شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛ عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟ ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد 💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد : 👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟ 💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا ✅ امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛ این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند. 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉................. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
🌸🍃 فرق ما با شما اینکه ما همگی یه پرچم رو بلند می‌کنیم ، اما شما هر کدوم یه پرچم جدا دستتونه اره ، ما مثل هم نیستم... 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 وقتی میخوای شعار زن زندگی آزادی بنویسی و مامور کلانتری جلو پات سبزمیشه 😂 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
اخوی عطر بزن 🌸🍃 شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. در باغ شهادت باز باز است 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 ثبات سیاسی میخوای فقط انگلیس😁 تو 6 سال 4 نخست وزیر عوض کردن یعنی از سودان جنوبی هم بی ثبات تر بودن! ولی بی بی سی آمار سطل زباله های تهران رو فقط بلده بگه😂 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 سلام بنده ۵۲ سالمه امروز رفتم فیزیوتراپی دیدم سه تا خانم راحت کشف حجاب کردن و یک آقایی از پرسنل هم اونطرف تر نشسته و چنتا مشتری خانم و یک پیرمردی هم توسالن نشسته بودند..... من وارد که شدم سلام دادم و کمی جا خوردم نکنه اشتباهی وارد سالن خواهران شدم دیدم نه چنتا مرد هم هستند جواب سلام مرا دادند و گفتند بفرمایید یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم تموم شد !!!!! به حالت تعجب و سوالی گفتم ،،، گفتند چی؟ کمی مکث کردم و گفتم نظام جمهوری اسلامی ؛؛؛؛ آقاهه گفت تموم میشه اگه ...... منم گفتم آخیش راحت شدیم رعایت قانون سخته واقعا،، پیراهنم را در آوردم فقط رکابی داشتم و بعدش شلوارمو در آوردم همه با تعجب نگاهم کردند گفتند اقا لطفاً وقتی نوبت فیزیوتراپی شما شده لباساتون را در بیارین اینجا هم در نیارید رو تخت در بیار، زشته از سن و سالت هم خجالت بکش گفتم یعنی چه ؟ این طرز صحبت کردنه؟ مگه شما که کشف حجاب کردین خجالت کشیدین؟ مگه خواهان آزادی نیستید ؟؟ منم می خواهم آزاد باشم اشکال کار من چیه؟ اون آقاهه پاشده اومده منو بندازه بیرون من مقاومت کردم کمی اونجا بهم ریخت سروصدا بالا گرفت منشی خواست زنگ بزنه ۱۱۰ بقیه نزاشتن گفتن براتون بد میشه درب مطب پلم میشه..... بعد از نیم ساعتی از من خواستند لباسامو بپوشم گفتم یا حجاب کامل یا هیچ😂😂 مجبور شدن حجاب کامل را رعایت کنند بعضی ها فقط زبون خودشان را می فهمند عاجزند از درک حقیقت 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 فروشنده : 600 تومن میشه مامانم : 50 تومن حساب کن ما بریم منو خواهرم : 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
🌸🍃 ایرانی گیلانی هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ ! از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏داد و شرشر عرق می‏ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏کردم! فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏کشید و هم میان آه و ناله‏هایش کرکر می‏خندید . کم‏کم ماهایی که ناله می‏کردیم توجهمان به او جلب شد. حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏کردیم و او آخ و اوخ می‏کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏خندید. مجروح بغل دستی‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟! مجروح رشتی خنده‏اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏کردم و جانم را بر می‏داشتم و می‏زدم به چاک. مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه‏اش یاد مجروح شدنم می‏افتم و به خاطر همین می‏خندم. با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏طوری مجروح شدی که خنده داره؟ اولش نمی‏خواست ماجرا را برای‏مان تعریف کند اما من و بچه‏های دیگر که توجه‏شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین‏مان را می‏خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک‏مان می‏شد بین ما هیچ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏کردیم که... مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می‏شد ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می‏شدیم که یک‏هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم‏خیز شدم. دیدم که ده‏ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف‏مان می‏آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه‏ها دارند می‏آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها. مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد. - اما چشم‏تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ها به نزدیکی‏مان رسیدند، یکی‏شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند... حالا ما مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏های‏مان سرخ می‏شد. - بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می‏کنیم. من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏شان با فارسی لهجه‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟ با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی! بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏های‏مان را پانسمان کردند و بی‏سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می‏زدم با کسی که بین ترک‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏رفتیم و هم فحش می‏‏دادیم و گله می‏کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته‏ایم و منظورمان را نرسانده‏ایم! تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و ناله می‏کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏اید؟ هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................