دنیای بانوان❤️
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 با آشنایان.. 🌿🌿🌿
#شهید_سلیمانی
✅ سنت ارزنده ی الهی...
وقتی مقابل همسران شهدا، خصوصا همسران شهدای مدافع حرم که اغلب سن و سالشان به دختران سردار میخورد، قرار میگرفت، احساس پدریاش بر هر بعد دیگری از شخصیت او غلبه میکرد. نگرانی برای زنانی که بعد از همسرشان چکار باید بکنند؟
دختری جوان با فرزندان کوچک یا بیفرزند در سنین بیست و چند یا سی و چند ساله همسرش را در حالی از دست میدهد که در اوج خوشبختی بوده و کنار بهترین مخلوقات خدا کیف زندگی مشترکش را میبرده است. هر چند اغلب روزهای کمی کنار هم بودند، اما همانمدت کوتاه روح و قلب او را به تسخیر خود در آورده. حالا با رفتن همسرش چه کسی میتواند جای او را پر کند؟ اصلا چه کسی همه این سالها حواسش به همسران شهدا بوده؟
بگذارید جملهای از حضرت روح الله را یادآوری کنم. وقتی در اوج جنگ یعنی ۲۵ فروردین سال ۱۳۶۱ خطاب به همسران شهدا میفرمایند: «یک نصیحت مخلصانه و پدرانه به بانوانی که جوانند و همسرانشان به لقاءالله پیوسته اند مینمایم که از ازدواج، این سنت ارزنده الهی سر باز نزنند و با ازدواج خود یادگارهایی چون خود، مقاوم و ارزنده به جای گذارند، و به وسوسه بعضی اشخاص بیتوجه به صلاحها و فسادها گوش فرا ندهند و ... »
اما بینی و بین الله چند نهاد و مسئول فرهنگی و اجتماعی به این موضوع مهم توجه داشتند؟ چند نفر مثل حاج قاسم عزیز ما با آن همه مشغله، حواسش به پشت جبهه هم بوده؟
همسر شهید مدافع حرم محمد نریمانی که ازدواج مجدد کرد از واکنش حاج قاسم بعد از فهمیدن این موضوع در خانهشان میگوید: «حاج قاسم تا مرا دید، سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود، متوجه شد ازدواج مجدد کردهام. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند.
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی! خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هرچه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش.
محمدهادی فرزند شهید، کنارم گوشهای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمدهادی ما چرا نمیآید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند، خیلی غریبی میکند، اما سردار گفتند: «پاشو بیا بابا پیش من، پاشو بیا بابا.» محمدهادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود.
سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم و گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم میماند. از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی! خدا برای همدیگر نگهتان دارد. بعد با خوشحالی گفت: «این ظرفیت بالای شما را میرساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید.» از آنها خیلی تشکر کرد.
حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا محمود ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم و گفت: شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر (ص) را انجام دادی، دوم اینکه فرزند شهید را پدری میکنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی میکنی. چند بار با کلمه «دخترم» مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم ای کاش زنده بود و یکبار به خانهام میآمد. حالا احساس میکردم آن روز پدرم آمده خانهام.»
همسر شهید رضا حاجیزاده که زمان شهادت رضا تنها ۲۳ سالش بود با دو فرزند از دیدار با حاج قاسم اینگونه روایت میکند: «حاج قاسم ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند: بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین میخواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب دادم. سردار گفت: گریه نکن! گفتم: نمیتوانم. حاج قاسم رو کردند به مادرشوهرم و گفتند: حاج خانم هوای دختر ما را داری؟ مادرشوهرم گفت: بله دوباره عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمیکردید چه میکردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت میرسند، اینقدر از شهادتشان ناراحت نمیشوم که همسرانشان را میبینم، ناراحتم میکند. حاج قاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال میشد و تشویق به این کار کرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
قانون ازدواج..
🌿🌿🌿
منتظر تغییر کامل همسرتان نباشید؛ ازدواج به خودی خود افراد را تغییر نمیدهد!
زندگی زناشویی، مکانی نیست که بتوانید در آن دیگری را تغییر دهید و او را در قالب آنچه که میخواهید، درآورید.
قانون ۷۰_۳۰ میگوید؛ معمولا ۷۰ درصد از خصوصیات همسرتان خوب است و حدود ۳۰ درصد هم چندان خوب نیست.
❎ اگر بر روی آن ۳۰ درصد تمرکز کنید؛ مشکلات شروع خواهند شد.
✅ اما اگر روی آن ۷۰ درصد متمرکز شوید؛ رابطهی شما هر روز بهتر و بهتر خواهد شد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 میخوام برم زیارت... 🌿🌿🌿 سلام خانومای خوشگل😍 وقتبخیر انشاللهک خدا بخواد
#پاسخ_اعضا
🌸🍃🍃🍃🌸🍃
سلام ووقت بخیر
زعفران ،تخم شوید،تخم گشنیز، گل محمدی هرکدام بقدر دلخواه دم کن صبح و ظهرو شب مث چای با نبات حل کن بخور ،غذای سرد هم نخور تو این هفته،
انشاءالله هفته دیگه پاک بری زیارت
منو هم دعا کن تو کربلا
چون قراره برام خواستگار بیاد
🤲🌹🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
#پاسخ_اعضا
🌸🍃🍃🍃🍃
سلام برای دختر 15ساله ای که مادرش پسر را بدون محرمیت به خانه راه میده..
🌿🌿🌿
دختر خوب اگه خواستین پیش پدرتون برین آبروی مادرتون را نبرید به هیچ کس از فامیل پدریت که حتی فکر کنی خیلی خوب و مهربون هست نگو برای چی از مادرت میخوای جدا بشی چون راه بری همه حرفت میزنند اینقدر تو سری خور میشی که نتونی رو پات وایسی
به پدرت بگو تا الان پیش مامانم بودم و مامانم از جوونیش به خاطر من و خواهرم گذشته میخوام یکم آزادش کنم که بتونه اونم ازدواج کنه و شما پدرم هستین و قانون و شرع هم میگه عهده دار من هستی
و واقعا هم همین طور هست مادرت به خاطر شما گذشت کرده درسته الان بی راهه میره ولی واقعیت اینه که مشکل پدر شماست و مادرتون بعد از چند سال که حس خودش را کشته الان به طور بدی داره بروزش میکنه مادرت الان بیمار باید کمکش کنی اگه آبروش را بریزی اول آبروی خودت و خواهرت را خدشه دار کردی مادرت اصلاح میشه مطمین باش
من با حرف بقیه دوستان که میگن این مادر نیست موافق نیستم مادر هست مادر هم حس داره مادرم هم جوونی داره تا الان سرکوبش کرده کارش را تایید نمیکنم ولی
ولی الان ننتونسته خودش را کنترل کنه شما خیلی عاقلانه مثل همین الان که عاقلانه رفتار میکنید قشنگ برو پیش پدرت و بهش بگو میخوای باهاش زندگی کنی
وقتی هم داری میری به مادرت بگو که مامان خوبم تا الان به خاطر ما سوختی میدونم ولی اگه این پسر بلایی سر من بیاره دیگه شما نمیتوانید خودتون را ببخشید. من به خاطر زحماتت ازت ممنونم ولی ترس از ابرو دارم الان میرم پیش پدرم هر موقع هم دلت برام تنگ بشه میام میبینمت
مادر مطمئن باش به زندگی برمیگرده برای هیچ مادری مهم تر از فرزند نیست
خیلی خیلی دوستت دارم انشالله موفق و موید باشید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
گفتمان قشنگ دخترکانالمون
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
سلام همراز
من موافق بدگویی و پشت سر دیگران به ویژه یک دختر نیستم.
من یک مسلمانم. و مسلمان در نظم خداوند مرتکب ظلم نمی شود.همرازم
هستند کسانی که مخل ازدواج یک دختر شده و شرایط باروری و عشق ورزی و تجربه ی زندگی مستقل را می گیرند.
اگر زن هستیم بترسیم از کرده مان که توبه فایده ای ندارد.اگر دختر هستیم باز هم بترسیم از عقوبت کرده هایمان....
🙏🙏🙏کمی از سلوک اخلاقی هم گفتگو کنیم شاید موجب شدیم بخل و حسادت ضعیف تر شود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🎶♥️🎶
سلام خدمت دوستان عزیزم
من 23دی پریود شدم و29پاک شد م وبعداز اون یک بار ازقرص اورژانسی استفاده کردم ودر14بهمن دچار لک بینی شدم که گذاشتم روی حساب پریودی که الان 12روز هست که ادامه داره ومن چون میگرن دارم خیل برام سخت هست برای هرنماز حمام برم از دوستا خواهش میکنم اگ راهحلی برای تمام شدن این لکه بینی دارن راهنمیی کنند ممنون ازلطفتون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفا خاطره
🌸🍃🍃🍃🍃
یه دخترهای فامیلمون تازه عقد کرده اومدن خونمون یه جوری کنار شوهرش نشسته و به من نگاه میکنه و لبخند میزنه ...
انگار نهنگ شکار کرده 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 #گلزار بسیار جذاب و زیبا...یک دخترزایی..
🌸🍃
همراز(ادمین کانال):
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
تمام سرگذشت ها بالای کانال سنجاقه...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید تا ناشناس در کانال قرار داده بشه..
اینجا پر از سرگذشت و دلانه ها و ایده های معنوی بانوان سرزمینم هست...
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 #گلزار بسیار جذاب و زیبا...یک دخترزایی..
🌹
نیمه های شب بود که رسیدیم...
همه جا تغییر کرده بود و باورم نمیشد اونطور همه جا عوض بشه...
با بوق راننده نگهبانش خواب الود اومد جلو در و دستشو جلو چشم هاش گذاشت تا نور چراغ ازارش نده و گفت:چیکار داری نصفه شبی...
پیاده شدم و همونطور که به طرفش میرفتم گفتم:ماهی و سلیمانم اینجا زندگی میکنن؟!
نگاهی بهم کرد و خیلی زود منو شناخت و گفت:گلزار خانم شمایید؟
_ بله منم...
_ الان ارباب رو صدا میزنم؟
_ نیازی نیست خودم میرم دیدنش...ماشین باید برگرده به راننده آب و غذا بده استراحت کنه و دم صبح راهیش کن ...
نمیخوام خبر اومدنمو جا بزنی...شبونه اومدم تا کسی نباشه...
نگاهش کردم و گفتم:بشنوم کسی میدونه زبون تورو میبرم...
از اون خشونتم لبخند زد و گفت:چشم خانم بفرما...
هر قدم که به داخل برمیداشتم یه خاطره برام یاداور میشد و یه قطره اشک از چشم هام میریخت...
نفسم بالا نمیومد و پاهام میلرزید...
رو پله های پشت بوم بودم همونجایی که قرار بود راه پله خونه خوشبختیم باشه...عمارت بازسازی شده بود و تو تاریکی هم جلا و شکوهش مشخص بود...همه خواب بودن کفش هامو در اوردم و تو دستم گرفتم...
به پیراهن گلی خشک شده و کثیف هم اهمیت ندادم...
اروم رفتم بالا بهار بود و عطر گلها تو پشت بام م*ستم میکرد...
اشکهام چنان میریخت که تحمل نداشتم و دلم میخواست فریاد بزنم...
پرده توری رو کنار زدم...اتاق چیده شده بود طبق خواسته خودم...تخت دونفره طلایی و میز و کمد...
آهی از ته قلبم کشیدم...
اخ که تقدیر با من چه کرده بودی...امیرسالار روی تخت خواب بود انقدر اروم و معصومانه خوابیده بود که نمیشد ازش چشم برداشت...نور ماه از لابه لای پرده رویش میفتاد...
دوستش داشتم هنوز هم همونطور دیوانه وار دوستش داشتم...
سرمو روبروش روی بالشت گذاشتم و آروم دراز کشیدم...
انقدر خیره بهش موندم تا خوابم برد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
ازش سرد شدم ..
سلام
من 6سال ازدواج کردم و دوتا بچه دارم الان بیست سالمه و شوهرم سی سالشه چند روز پیش که داشتیم باهم حرف میزدیم نمیدونم دروغ ویا راست که گفت قبلنا یه دخترو دوست داشته چند سال باهم بودن ولی دختره فوت میکنه و خیلی همو دوست داشتن گفت هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم چون عشق اولم بوده اگه تا حالا هم بهت نگفتم چون سنت کم بوده و گفتم ناراحت میشی ایشون اصلا به من توجه نمیکنه حس میکنم دوستم نداره حتی گفت که باهم سه سال بودیم حتی بیرون میرفتیم و به هم هدیه میدادیم اما از زمانی که بامنه تا حالا نشده باهم بریم بیرون یا هدیه بهم بده ..آخرش که من حساس شدم گفتش دروغ گفتم و این ساخته ذهنم بوده ولی من حرفشو باور نمیکنم چرا منو این همه سال باید بازی میداد اگه واقعا کسیو دوست داشته نباید سراغ من می اومد خیلی ازش سرد شدمو بدم اومده لطفاً راهنماییم کنین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
کمی حال خوب ..
🌿🌿🌿
داشت بلند بلند زیر لبش زمزمه میکرد:خونه ای که پشتِ پنجره ش شمعدونی داره،غم نداره که آخه...
خودمو کشوندم نزدیکش و گفتم:کی گفته غم نداره ....خیلیم غم داره...فقط صاحبِ اون خونه یاد گرفته حتی اگه غم باشه،بالاخره شادی هم هست،حتی اگه تاریکی باشه،نوری ام هست....
اصن فک کنم صاحبِ همه ی شمعدونیای دنیا حاضر نباشن گلدون شمعدونی گوشه اتاقشونو با کل دنیا عوض کنن...
اما اونا شمعدونی رو نگه میدارن برا همه ی روزایی که چشاشون ،غم داره...
تا وقتی این دلبر رنگی رنگی و سبز و میبینن حال دلشون خوب بشه...
بالاخره آدما باید یاد بگیرن چجوری خودشون،حال خودشونو خوب کنن دیگه....
بعد از ورزش،این چایی بابهار حق خودم بود،باحضورِ افتخاری شمعدونیِ صورتی دلبرِ پشتِ پنجره م....🌱☁☕
روزتون زیبا دوستانِ جانم