دنیای بانوان❤️
چی میگن رفتن سرکمدم یه پارچه سفیدآوردن وزنداییم زدتوصورتش گفت این چراسفیده منم بچه بودم خندیدم گفتم
تااینکه محاجرت کردیم ایلام دوسه سال
دیگه باهم زندگی کردیم یه تیکه
زمین داشتیم مشترک پدرشوهرم
اون فروخت یه خونه خریدیم
منم دیپلم آرایشگری گرفتم
یه مغازه اجاره کردم مشغول کارشدم
یک سوم پول زمینی که فرختیم
دادیم پدرشوهرم امااونانصف
میخواستن به گفته خودشونمیگفتن
نصفش دادیم اماخواهرشوهربزرگم
گفت یکم ازپول زمین اونادادن
نصف براشون زیاده
تااینکه مامجبورشدیم خونه روبفروشیم
تانصف پول بدم صاحب خونه ای خونه روازمون خریدگفت میخوام بگوبم
بایدازخونه برین منم خونه خواهرشوهرم
بودم شوهرم چندشب نیومدخونه به
من گفت یه جای کارمیکنم که دوره
نمیتونم شب بیام یه شب
آومدگفت یه خونه اجاره کردم یکم ازپول خونه مونه بیاباهم بریم ازمریوان کردستان
جنس بیاریم برافروش منم خیلی دوست داشتم یه سفربرم مریوان
ماشین خواهرزادش گرفت وگفت بریم منم
راهی شدم به هوای اینکه برم جنس بیارم
بدون اینکه به من بگه میره یه شهرکه ۱۰ساعت فاصله داره خونه اجاره
میکنه وسایل خونه رومیبره شب که
من خوبم میبره به خواهرزدش
میگه بریم پایین یکم خوراکی بخریم
بعدبه خواهرزادش میگه
حقیقت من اونجاخونه گرفت برازندگی
میرم همینکه مارسیدیم اونجاپیاده
توبرگرداگه سهیلاپرسیدکجامیری
بگومیرم لوازم تحریربخرم برامغازه
تاخودم کم کم به سهیلامیگم
بعدماکه پیاده شدیم اون رفت
گفت اقبال کجارفت گفت رفته
براخریددوساعت دیگه میاد
منم گفت باشه بعددیدم گفت
میخوام یه چیزی بهدبگم
گفتم بگوگفت راستش اینجامن خونه اجار
کردم میخوم زندگی کنم اینوگفت بدم یخ زد
ادامه دارد ..
دنیای بانوان❤️
تااینکه محاجرت کردیم ایلام دوسه سال دیگه باهم زندگی کردیم یه تیکه زمین داشتیم مشترک پدرشوهرم اون ف
رفتیم دادگاه ومن درخواست طلاق
دادم کارام به سرعت برق وبادرفت من
جداشدم دیگه پسرم ۵سالش بوداماداداگاه بچه روبه پدرش دادن
منم هرکاری کردم بهم ندادن روزی که بچه ازم گرفتن انگاردنیاروسرم خراب شد
من تا۶ماه حال روزخوبی نداشتم
شب روزنداشتم همش گریه وزاری بود تاهم دیگه برام عادی هرهفته خاستگارداشتم چون سنی نداشتم ۲۰سالم بودامامن متاسفانه دیگه به هیچ مردی
اعتمادنداشتم ۴سال ازدواج نکردم هرکی میومد ردمیکردم تااینکه خونه پدرم اماتهرن دوماه بودکه اومده بودیم تهران
پسرعموپدرم اومدخونمون منودیدچندسال بودهمدیگروندیده بودیم میرخونه به پدرمادرش میگه من سهیلامیخوام اون پسربودخلاصه یه شب مادرش وخالش اومدن خونمون مادش نوه عمه پدرم بود
خاستگاری کردن امامن قبول نکردم گفتم
قسم خوردم دیگه ازدواج نکنم اگه هم
بکنم بافامیل نکنم باغریبه میکنم آذرماه ۱۳۸۴بودهرچه گفتن گفتم نه اونارفتن
چندروزبعدخواهرش وشوهرش آومدکه عروس خالش بودیه جعبه شیرینی
اورده بودن منم یه دونه ازشیرینی اورده بودن منم یه دونه شیرینی که خوردم
بعدخواهرش باهام حرف زد
دیگه نتونستم نه بگم بعدهافهمیدم منوجادوکردن به یک ماه نکشیدعقدوعروسی کردیم سه ماه که گذشت من باردارشدم اماشوهرم دیرمیومدخونه شبادیروقت میومدباپدرشوهرم زندگی میکردیم
یه روزفت دیگه برنگشت دوروز سه روزده روز گذشت نیومد یه شب حدودساعت ۹شب بودهمه جمع بودیم که تلفون خونمون زنگ خورد منکه نزدیکتربه گوشی بودم پدرشوهرم گفت باباجواب بده دیدم شماره ناشناسه گفت عموناشناسه گفت جواب بده جواب دادم گفت منزل انصاری گفتم بله گفت منزل رسول انصاری گفتم بله من همسرش هستم اینکه گفتم قط کردبرادرشوهرم باشمارشون تماس گرفت گفت رسول حدودیه هفته هست خونه نیومده اگه ازش خبرداری بگواقاتومتروبادخترشون آشناشده بودمیره خاستگاری میکنه میگه من مجردم بعدشدمن به دختره زنگزدم گفتم من باردارم هفت ماهه اونم گفت بخدابه من گفته پسرم ازاین حرفایه دوهفته نیومدخونه بعداز۱۵روزدیدم باپسرعمه بابام
اومدخونه ومثل کارتون خواب شده بود
پوست استخون شده بودپسرعمه بابام گفت که این مریضه باهاش درست رفتارکنیدتاخوب بشه من فکرکردم
حتمآیه مریضی داره نکنه این معتادبود قبل حالادوباره شروع کرده بعدگفت اره خودش دیگه خسته شده الان ببرین کمپ بستری کنید بعدمتوجه شدم که معتاده بردن کمپ ۲۱روزکمپ بودخیلی تپل وهیکلی شده بود آومد به یه ماه نکشیددوباره شروع دوبابردیم کمپ بازهم شروع کرداویل کراک میکشید بعدکه رفت سریه کارخداماتی اونجا شیشه ای شدشباخونه نمیومدهمونجامیخوابیداینقدر
ترکش دادم ودوباره تکرارکرد۴سال گذشت دخترم ۳ساله شده بود ازسایه خودش هم
میترسیدتوهم میزدومن ازش میترسیدم
یه روزدیدم چندتا پسرجوان اورده خونه که موادبکشن منم گفتم میرم خونه دخترخاله مادرم گفت برو رفتم به خونه پدرزنگزدم براشون تعریف کردم مادرم گفت پاشوبیااینجامنم رفتم
ادامه دارد ..
دنیای بانوان❤️
رفتیم دادگاه ومن درخواست طلاق دادم کارام به سرعت برق وبادرفت من جداشدم دیگه پسرم ۵سالش بوداماداداگ
رفتم خونه پدرم که تاحالانگفته بودم شوهرم معتاده هربارکه کمپ بودبراترک کردن من میرفتم خونه پدرم ازم میپرسیدن شوهرت کجاس میگفتم تویه شرکت کارمیکنه تادیروقت سرکاره بعضی وقتاهمونجامیمونه چون محل کارش بامافاصله داره دیگه اون روز که رفتم خونه پدرم همه چی براپدرمادرم تعریف کردم پدرم گفت توتواین ۴سال این همه بدبختی داشته هیچی به مانگفتی گفتم
خوب میگفتم تاشما غصه بخورین ناراحت شین گفتم شایدخوب شه هرماه کمپ بستریش میکردم هرچه داشتم ونداشتم به پاش ریختم چون دوست نداشتم دوباره
زندگیم خراب شه دخترم آوره شه امافاییده
نداشت که نداشت توهم میزدمنم راستش دیگه ازش میترسیدم رفتم درخواست طلاق دادم احضاریه براش رفت آومدبه دست پام آفتادزیرپام لیس میزگفت من تورادوست دارم برگردگفتم باشه ترک کن
برمیگردم گفت بخدادست خودم نیست نمیتونم خودمونگهدارم بعدیه هفته دوباره
میرم دنبالش منم گفتم پس من طلاق میگیرم گفت من طلاقت نمیدم
گفتم نده پدرم رفت باپدرش حرف زدگفت یه خونه نزدیگه خودت براش بگیراخه ما۴ماه بودازپدرشوهرم جداشده بودیم پدرم به پدرشوهرم میگه من هوای دخترم دارم توهم هواشون داشته باشم پدرشوم میگه من تاالان هزارباراینوبردم ترک دادم
فاییده نداشته من دیگه هیچ کاری ندارم پدرم میگه این بودقولی که به دخترم دادی گفتی نصف بدنم مهریت میکنم روی که اومدخواستگاریم پدرشوهرم خدارحمتش کنه گفت نصف بدنم مهرت میکنم که آب تودلت تکون نخوره بعدحالامیگفت من دیگه هیچ کاری ندارم
من ۱۵/۱۲/۱۳۸۹طلاق گرفتم بجای مهریه ونفقه جهیزیم دخترم گرفتم
۶ماه بعدازجداییم مادرم ایست قلبی کردوفوت کرد😭😭😭ومن موندم بادوتابرادرمجردبایه دختربچه باپدرم پدرم شب کاربودهفته ای دوبارمیومدخونه یک هفته مونده بودبه سالردمادرم پدرسرکارش دوروزبعدعیدفطرهموروزی که مادرم فوت
اونم سرکارش ایست قلبی کرد😭😭😭من موندم بابرادرای مجردم ودخترم سالگردپدرم که رفت یه مدت که گذشت
برا برادربزرگم زن گرفتم اون راهی خونه بخت کردم من بابرادرم زندگی میکرم اون جوان بودوهروز بایه بهانه منواذیت میکرد ۹سال ازمن کوچکتربود
ماچهارخواهرودوبرارهستیم خواهرکوچکم
که دیدبرادرم منو خیلی اذیت میکنه گفت بیابامازندگی کن یه زیرزمین داشتن گفت اون برات تمیزمیکنم توش زندگی کن
اماخودم قبول نکرد گفتم دوماد
برامن درست مثل برادرمه اما بازنامحرمه
گفتم نه آبجی جان خدای ماه هم بزرگه
چندنفرخاستگارمعرفی میکردن
اماشرایطشون به من نمیخوردقبول نمیکردم ۹سال ازدواج
نکرددیگه میترسیدم هرکی میومدردمیکرد
تااینکه ۱۵خرداد۹۷من رفته بودم شهرستان بابرادرم وقتی برگشیتم
خواهرم بابچه هاش باهامون اومدن
تواتوبان همدان ساوه بودیم نگهداشتیم بچه هابرن دستشویی
که یه دفعه ماشینای که ازکنارمون ردمیشدن هی برامون بوق میزدن
به کنارماشین اشاره میدادن یه دفعه برادرم نگاه یکی ازدخترای خواهرکه ۱سال نیم داشت داشت میرفت تو
اتوبان که برادرم همونجاهمین زدتودهن من پرخون شد😭😭😭منم بااینکه ازش بزرگتربودم اماچیزی نگفتم چون مزاحم زندگیش بودم همونجاقسم خوردم
گفتم اولین خاستگاری که بیادقبول میکنم
رسیدیم خونه روزبعدهمسایه طبقه بلامون آومدخونمون گفت سهیلا یه خاستگارخوب
برات پیداشده گفتم خوب کیه چه کاربچه داره نداره گفت نظامیه ۳تاپسرداره ۳و۶و۱۱ساله که دخترخودم هم ۱۱سالش ۲۵روزازدخترمن بزرگتربود
ادامه دارد
دنیای بانوان❤️
رفتم خونه پدرم که تاحالانگفته بودم شوهرم معتاده هربارکه کمپ بودبراترک کردن من میرفتم خونه پدرم ازم م
گفتم ۳تابچه منم یکی ۴تاخیلی برام
سخته خلاصه به هردلیلی بودخواهرش اومدمنودیدپسن کردمنم همه ایناکه نوشتم براش تعریف گفتم من دوبارازدواج کردم خیلی سختی کشیدم گفت قبول داریم به برادرم که گفتیم قبول نکرد
جواب کرد
دوباره دوتا ازخواهراش اومدن ایناهم مثل ما۴خواهرو۲بردارهستن مادرشون فوت
کرده بودپدرشون بودخلاصه ول کن نبودن اسراداشت که برادرم بیادتوراببینه شایداصلاقبولش نکردی گفتم باشه
یه روزبعدظهرباخواهربزرگش باپسرکوچکش که ۳سالش بوداومدن
مهراون بچه کوچک به دلم افتادوقبول کرد
برادرم گفت من نمیام سرعقدت خونت نمیام گفتم من قبول میکنم چه توبیای چه نیای تواین سالاخیلی اذیتم کردی هیچی نگفتم این بارمیخوام خودم برازندگیم تصمیم بگیرم خلاصه عقدکردیم رفتم سرزندگیم همسرم زنش بهش خیانت کرده بودخونه وزندگیش
به نام زنش بودبرده بوداین بودبا۳تابچه باکلی بدهی من قبولش کردم ۶ماه اول خیلی برام سخت بودهمسرم بداخلاقی میکردپسربزرگه ناراحتی اعصاب داشت
میبردم مشاوره مستاجربودیم ۶نفرتویه خونه۶۰متری یه خوابه بچه ها خیلی اذیت میکردن کم کم خودم به روش خودم تربیتشون کردم بعد۹ماه مادرشون نمیدون شماره منوازکجااورده بودآرامشم به ریخته بودمیگفت من میخوام برگردم توبروگفتم خانم عزیزمن روزندگی تونیومدتوخودت رفتی طلاق گرفتی من زن صیغه ای نیست برم عقدیم مگه من دنبال هوس اومدم
حالابرم ول کن نبوداره شوهرت هرزس زن بازه ازاین حرفاتامن برم من بهش گفتم مرداشکال نداره هرزه باشه اما برازن هرزگی وبی عفت بودن ننگه مردمهم نیست تاهمسرم میره به باجناق ثابقش میگه بهش بگودست ازسرزندگی منوبچه هام برداره اگه این زنم هم طلاق بگیره بره من اونوبرنمیگردونم دیگه اون برامنوبچه هام مرده دیگه اونم ول کردم ماه هم بعداز۱۳ماه مساجری خونه سازمانی ازطرف اداره همسرم بهمون دادن
الان ۵سالو۱۱ماه بدا۳تاپسراش مادری میکنم انم بدادخترم پدری میکنه برادرم یکسال باهام رفت اومدنکرددیدکه من از
زندگیم راضی هستم اونم الان خیلی خوشحاله اونم ازدواج کردمثل یه مادربراش سنگ تموم گذاشتم پسرکوچکم که جونم به جونش بنده کلاس دومه براسوم میره وسطیه هم پنجم براشیشم بزرگه هم دهم تجربه دخترخودم هم دهم انسانی زندگی سخت هست اما میسازم الان یه زندگی جمع جورداریم توزندگی مشکلاتی داریم اما نمیزارم مشکلاتمون بیرون ازخونه بره بین خودمون حلش میکنیم هیچ زندگی بدون مشکل نیست زندگی بالاپایین داره امامردت سالم باشه میتونی باهمه سختیا کناربیای وبسازی
انشاالله که هیچ وقت شرمنده نشم پیش خدامسولیتی که پذیرفت بتونم به درستی به پایان برسون خدانگهداربرام دعاکنیدکه خدابیشتربهم صبروتحمل بده
پایان
چقدر تو مهربونی خانوم☺️🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
باردار شدم ...
🌿🌿🌿
سلام
من 15 سالمه نامزدم 30 سالشه ما مهر ماه عقد کردیم خیلی هم همو دوست داریم سنتی ازدواج کردیم سه ماه بعد عقدم حامله شدم توی عقد الان چهار ماهم هست هنوز عروسی نگرفتیم همسرم داره خونه میسازه یه خونه اماده داریم میگم بریم اونجا میگه منطقش بده، چون همشون معتادن
الانم مادرم میدونه الا بابام فامیلامون
الانم همش مامانم خاله هام اصرار دارن عروسی نمیگیرن چرا واقعا تحت فشارم خیلی بارداریم خواسته بود، چون طرف پدریم نازا زیاده به حدی اعصابم خورده که فکر سقط کردم باز گفتم گناه داره
شکمم هم یکم بزرگ شده
میگه خونه کرایه میکنم فلان ولی من دوست ندارم کرایه نشستن اول زندگی
از نظر مالی وضع خوبی هم داره شوهرم ولی اقدام نمیکنه به عروسی گرفتن واقعا تحت فشارم خدایا چه اشتباهی بود ما کردیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
من چیکار کنم ک همسرم یکم خواسته های من براش مهم بشه..
🌿🌿🌿
میخوام یه جوری رفتار کنم ک متوجه اشتباهاتش بشه ولی نمیدونم چیکار باید بکنم
اصلا دلم نمیخواد کاری کنم ک مرد بودنش بره زیر سوال من خوشم میاد شوهرم حرف آخرو بزنه و نه من
ولی یکم اذیتم از بعضی رفتاراش
ذهنیتش درمورد خیلی چیزا متفاوته
مثلا چون فکر میکنه هر دختری تو دانشگا بالاخره میره با پسرا
خوشش نمیاد من درس بخونم
دلش نمیخواد کار کنم
و حتی باشگاه و کلاس و بازار و هر چیزی رو هم گفته یا با یه خانم سن دار مث مادرم برم یا با خودش
واسه خواهرشم همینجوره
به ما اعتماد داره ولی از جامعه ترس داره میگه خوشم نمیاد کسی حرف پشت سرتون بندازه یا نمیخوام کسی چپ نگاتون کنه( منظورش ب پسراس ک متلک و اینا میگن )
با آرامشم بار ها باهاش صحبت کردم ک منم یه وقتایی یه چیزایی مث خرید کردن با همسن و هم جنس خودمو دلم میخواد ولی فایده نداره
خیلی وقتا اجازه میده ها ولی میدونم ک راضی نیست
الان من حرفم این نیست ک خدایی نکرده بگم میخوام ک مطیع من بشه
میخوام ک از ریشه طرز فکرش تغییر کنه و خودش ب این نتیجه برسه ک نمیشه ب خاطر بقیه و حرفاشون من محدودیت داشته باشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 شیش ماهه ازدواج کردم همسرم خیلی بهم گیر میده .. 🌿🌿🌿
میگه باید آبم بخوری ازم اجازه بگیری حتی برای کارای خونه که مثلا حیاط شستن باشه باید ازش اجازه بگیرم بخدا خسته شدم همش دنبال اینه ببینه من چه کاری انجام میدم تا دعوام کنه اگه کوچیکترین خطایی بکنم تنبیهم میکنه من چه گناهی کردم اگه ببینه آرایش کردم میگه چرا اجازه نگرفتی ، ببینه لباس عوض کردم میگه با اجازه کی عوض کردی
خیلی گیرمیده وقتی با مادرش اینا زندگی میکردیم میگفت حق نداری وقتی من نیستم بشینی توی هال باید همش تو اتاق باشی
اگه یکبار زنگ بزنه جواب ندم خون به پا میکنه
تنبیهم میکنه بخدا خسته شدم همش بغض میکنم ولی جرئت ندارم پیش اون گریه کنم
از ترس اینکه تنبیهم نکنه هرکاری میگه انجام میدم ولی بخدا دلم خیلی گرفته همش چندماهه ازدواج کردیم اینطوریه خدا بهم رحم کنه .
جرئت مخالفت باهاش رو ندارم
میگه حق نداری در جوابم چیزی جز چشم بگی
خودش صداشو برای من میبره بالا ولی اگه یکم صدای من بره بالا خون جلو چشاشو میگیره
توروخدا کمکم کنید سنم کمه از ترس تنبیه شدن هرکار میگه انجام میدم منم دوسدارم حداقل یکم که شده آزاد باشم ولی هیچ اختیاری از خودم ندارم چند بار خواستم جلوش وایسم اما بدتر شد بدتر بهم گیر داد تنبیهشو بیشتر کرد وقتایی که به حرفش گوش میدم آرومه .
همش استرس دارم میگم نکنه حرفی بزنم کاری انجام بدم عصبانی بشه ، غذا خوردنم با ترسه خوابیدنم با ترسه بیدارشدنم باترسه
خیلی کم حرف شدم میریم مهمونی ساکت میشینم یه گوشه تو دلم دعا میکنم خدایا مشکلی پیش نیاد عصبانی بشه تنبیهم کنه
جرئت هیچ کاری رو ندارم حتی وقتی دعوام میکنه جرئت ندارم حرف بزنم جوابشو بدم حرفای زیادی تو دلم میمونه ولی میترسم توروخدا برام دعا کنید
😔😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
#رفع_گرفتاری
🌿🌿🌿
یڪے از معتمدين اهل علم،قضيـہ اي در مورد خاصيت سورہ مباركه«يس»نقل كردہ است كه:شخصي از بندگان خدا در شهر يزد،گرفتاري سختي داشت.خدمت حضرت صاحب الزمان_ارواحنا فداه_مشرف مي شود،ولي آن بزرگوار را نمي شناسد،حضرت(ع)بـہ او فرمودہ
بودند:
《سورہ يس را بخوان،چون بـہ كلمـہ مبين كـہ در شش مورد آمدہ رسيدي،حاجت خود را نيت كن وبعد از قرائت سوره،نيز حاجت خود را در خواست كن،تا خداوند دعاي تو را مستجاب گرداند》
★او مي گويد:
من بـہ سورہ يس نگاه كردم،ديدم كلمـہ مبين درهفت مورد ذكر شده،تعجب كردم،اما با تأمل دقت كردہ فهميدم در شش مورد بدون الف و لام است(مبين)ودر يك مورد با الف ولام (المبين)سپس گفت:سورہ را همان طوري كـہ حضرت فرمودہ بودند،خواندم و خداوند دعايم را مستجاب كرد.»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
#وعشق ...
🌿🌿🌿
دوباره بگـو:
"دوستتـــ❤️ـــــ دارم "
از همان هایے ڪه
وقتی دلتنگے تمام
وجودم را فرا میگیرد
برزبان مے آوری
'و آرامم میڪند'
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
سلام عزیزم خدا قوت سلامی هم میکنم به خواهرای گلم بابت تهمت دوست عزیزم که شوهرشون نابیناس...
🌿🌿🌿
چقد خوبه که شما انقد عاشقانه زندگی میکنید عزیزم همیشه بنده های پاک خدا جلو چشم انسانهای بد ذات قرار دارن توکلت به خدا باشه اصلا نفرین نکن فقط استغفار کن بابت تهمتی که بهت زدن خدا یه جایی یه جوری از حولقومش بیرون میکشه فقط بهش بگو که واگذارش کردی به خدا منم مجرد بودم یکی از اقوام حرف ناموسی پشت سرم زده بود وقتی ازدواج کردم اومد به پدر شوهرو مادر شوهرم گفت مادرم با قران رفت خونش گفت چرا پشت سر دخترم حرف ناموسی زدی گفت نزدم مادرم گفت اگه زدی واگذرت کردم به این قران دوستان بعد سه روز اون اقای بد ذات کثیف مرد الانم که مرده من واگذرش کردم به خدا شما هم طلاق نگیر توکلت به خدا باشه زندگیتو بکن وبابت قلب مهربونت که دلت برای شوهر نابینات میسوزه من ازتون سپاسگزارم فرشته ی خدا بر روی زمین 🥰🥰🥰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عشقولانه🍃👇
.
آقا سید میگفت میخوام بعد از ازدواج هر سال روزهای عرفه براش چادر مشکی نو بخرم
گفتیم چرا روز عرفه؟
گفت چون روزِ عرفه پرده ی کعبه رو عوض میکنن
بالاخره کعبه ی زندگیمه دیگه...
کسی که ساعت ها قراره به سمتش بشینم و آرامش بگیرم..
کسی که رسول خدا گفته هر قدمی برای کمک کردن بهش بردارم خداوند برای هر قدمم ثواب یک حج و عمره مینویسه..
کسی که رحمت للعالمین گفته يك ساعت خدمت کردن بهش در خانه از عبادت هزار ساله و هزار حج و هزار عمره بهتره...
.
کعبه ی زندگیمه...
به جای طواف هم خودم حسابی دورش میگردم
.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿