دنیای بانوان❤️
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 سلام روزتون بخیر در جواب خانمی که گفته بود برادر شوهرم فوت کرده ... 🌿🌿🌿
خانم عزیز داری زندگی رو به کام خودت وبچه ها واون شوهر زهر میکنی اول خودت میشکنی من هم چند سال پیش برادر شوهرم به رحمت خدا رفته وهمین برنامه های شما روداشتم اگر شوهر بخواد زن بگیره که به حرفو دعوا های من وتو نیست دوم از این تو این اوضاع زندگی یه خوانواده انقد سخت شده بیا اول به خودت برس بعد به زندگی سرو سامون بده پیش بچه هات هی دعوا و پرخاشگری نکن الان که بچه ها وخانم برادر شوهرم رفته اند سی زندگی خودشون با شوهرم که حرف میزنم خجالت میکشم انشالله که خدا از سر تقصیراتم بگذره که هم به شوهرم اذیت وبد کردم هم پشت سر اونا حرف زدم شوهرم میگه مگه زندگیم چی کم داشت که برم مسولیت یه خانواده رو بر عهده بگیرم وظیفه بود یه احوالی ازشون بپرسم همین البته اینم بگم که اونها کارهای بیمه ای زیاد داشتند که همش شوهرم دنبال کاراشون بود وتا درست بشه طول کشید همین چند وقت که من باید بیشتر به شوهرم برسم بد خلقی هام شروع شده بود الان خدارو شکر هم زندگی خوبی دارم اون هم شوهر نکرده ولی زندگی خودش رو داره میکنه بازم میگم خدا منو ببخشه که پشت سرش حرف زدم
سلام
خانمی که میگی برادر شوهرم فوت شده و نگرانم
ببخشید ولی شما با این رفتاراتون بیشتر خودتونو از چشم شوهرتون میندازین و این طوری اگه برای جاریتون قصدی هم نداشته باشه ، شما براش بهونه ایجاد میکنین
بعدشم اینکه شما برای اتفاق نیفتاده چرا بیخودی اینقدر برا خودتون و خونوادتون جنگ اعصاب درست میکنین
شما اگه احساس خطر میکنین ، باید مهربون تر خوش رفتار تر و بهتر از قبل باشین تاهمسرتون در کنار شما احساس آرامش کنه و بحرانی که بعد مرگ برادرش داره رو پشت سر بزاره
از طرفی اونا بچه های برادرشن یادگار اون مرحومن و الان یتیمن و به توجه و محبت بیشتری احتیاج دارن و شما باید در محبت کردن به بچههای برادرشوهرتون با شو هرتون همکاری کنین.
به خدا توکل کنید و زندگیتونو بسپارید به خدا
تا خدا نخواد ، برگی از درخت نمی افته
یه ذره با سیاست رفتار کنین تا شوهرتون به سمت شما باشه نه اینکه مدام دعوا درست کنین
سلام وقتتون بخیر
ممنون از کانال خوبتون
در جواب خانمی که برادر شوهرش فوت کرده
عزیزم بنظر من شما با این دعواها و حوصله نداشتن به زندگیتون، بیشتر دارید میدون رو برا جاری تون باز می کنید من ازدواج نکردم اما زندگی خیلی ها رو خوندم(بقول معروف نخوردیم نون گندوم اما دیدیم دست مردم) تو این زمینه نباید کوتاه بیایید خودتون رو تو دل آقاتون جا کنید از ترفندهای تو این زمینه ها هست استفاده کنید( لباسهای زیبا، احترام گذاشتن و در عین حال سیاستمدار بودن و.... )
اگر عاشقید بدونید عشق قسمت کردنی نیست عشق باید تمام و کامل باشه
یاعلی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 درباره سقط جنین .. 🌿🌿🌿
سلام و وقت بخیر
در مورد سقط جنین
عزیز دلم من هم دوتا پسر داشتم که به طور خدادادی سومی رو حامله شدم وقتی فهمیدم 4 هفته بود شوهرم دوران سختی رو داشت سپری میکرد بچه خواهرش یه بیماری ناشناخته گرفته بود وفوت کرده بود بهم گفت بچه رو سقط کن قبول نکردم قبلش سونو رفته بودم وصدای قلب بچه رو شنیده بودم دلم راضی نمیشد بچه رو سقط کنم شوهرم تهدید کرد گوش ندادم به مادرشوهرم گفتم باهاش بحث کردبازم قبول نکرد کلا روزگار سختی رو میگذروندم ویار داشتم ونمیتونستم جلوی شوهرم چیزی بگم هر کاری که فکرشو بکنید کرد قهر کرد دعوا کردمن یه شهر دیگه بودم من وتنها گذاشت رفت خونه مادرش ولی من زیر بار نرفتم بارداری های قبلیم هر چی میخواستم برام تهیه میکرد حتی اگه نون شب نداشتیم هم یه جور تهیه میکرد تا 5 ماه اول خیلی اوضاع بدی داشتیم وقتی سونو رفتم وفهمیدم بچه پسر هست خیلی ناراحت شدم تو راه برگشت تو ماشین کلی گریه کردم شوهرم هیچی نمیگفت سکوت کرده بود وقتی پسر هام ازم پرسیدن بچه چیه باگریه رفتم اتاق وشوهرم بهشون گفته بود پسره کلا دو روز حال خوبی نداشتم من دختر دوست داشتم بردار شوهرم زنگ زد که بچه چیه گفتم پسره مادرشوهرم هم گفت تو دختر دار نمیشی اولین زخم زبان ها شروع شد توی 4 ماه آخر قند بارداری داشتم که خیلی اذیت بودم وهمش باید مراقب میبودم چی میخورم یه بار که برای آزمایش های قند رفته بودم جای پارک نبود وشوهرم ماشین وبا فاصله از آزمایشگاه گذاشته بود مجبور شدم طولانی راه برم وخسته شدم وقتی به ماشین رسیدم نفسم بالا نمیومد که شوهرم دعوا راه انداخت چون منو دوست داشت نمیتونست ببینه اذیت میشم ومنم برای اولین بار جواب شو دادم که شوهرم عصبی شد ومنو کتک زد توماشین وبهم گفت خدا کنه سر زایمان جفتتون از بین برید ساکت شدم وکل مسیر وگریه کردم ویه ماه آخر بچه تو شکمم مریض شد وزردی گرفت این یه ماه واقعا جهنم بود برام کل بدنم ریخته بود بیرون وقتی یکی منو میدید فکر میکرد سوخته کل بدنم ششکمم افتضاح بود شوهرم کلی دعوا میکرد که خودت خواستی بیا حالا خوب شد یه شب که بدنم میسوخت داشتم پماد میزدم که شوهرم بغلم کرد وبرام پماد زد کلی گریه کردم از اون شب روزی دوبار برام پماد میزد و منو میبردحمام وتو اتاق لباس نمی ذاشت بپوشم خودش حواسش به بچه ها بود این وسط حرف های بقیه هم اذیتم میکرد من پدر ومادر مو توی بچگی از دست دادم مادر شوهرم عمه من هستن جاریم خبر میآورد که برای زایمانت نمیاد قسم خورده شوهرم با مادرش بحث کرده بود که من مقسر شده بودم دوهفته مونده به زایمان وقت مراقب داشتم که بعد مراقبت بهم گفتن برو بیمارستان یه معاینه بشی منم تو شهر غریب بودم به شوهرم که گفتم گفت برو خونه خودم میام میبرمت رفتم خونه ویه دوش گرفتم ونهار درست کردم شوهرم نظامی هست با لباس هیچ جا نمیره اون روز گفت بیا ببرمت بعد میایم خونه نهار میخوریم نوار قلب که گرفتن گفتن بچه قلبش ضعیفه باید آمپول بزنیم زایمان کنی که به شوهرم زنگ زدم وبا لباس نظامی اومد توی بیمارستان ومیخواست منو مرخص کنه ولی نزاشتن منو بردن وبهم یه سری دستگاه وصل کردن یه نیم ساعت که گذشت کل دستگاه ها هشدار میدادن منم ترسیدم وگریه میکردم وداد میزدم همه پرستارها ودکترا ریختن روی سرم وماسک اکسیژن وامپول وهر کاری میکردن منم گریه میکردم یه دکتر اومد گفت آمادش کنید برام عمل گفتم من نمیخوام بچه ام چش شده دکتر منو معاینه کردم وگفت اگه تا 15 دقیقه دیگه نره اتاق عمل بچه از دست میره قلبش نمیزنه بچه دوم من هم همین مشکل وداشت ولی طبیعی به دنیا اومد ترسیده بودم خیلی واین باعث شده بود درد به سراغم بیاد وگریه میکردم لباس هام و پاره کردن و لباس اتاق عمل تنم کردن و روی ویلچر گذاشتن بردنم برای عمل توی راه رو داشتن میبردن منو که شوهر ایستاده بود
ادامه دارد ..
دنیای بانوان❤️
سلام و وقت بخیر در مورد سقط جنین عزیز دلم من هم دوتا پسر داشتم که به طور خدادادی سومی رو حامله شدم و
ونمیومد وقتی دیدمش گریه ام بیشتر شد پرستار گفت بیاید خانمت باید عمل بشه وگرنه بچه زنده نمیمونه شوهرم دوئید اومد توی آسانسور گفت این تویی خدای من گفتم به آرزوت رسیده بچه ام زنده نمیمونه گفت میمونه عزیزم نگران نباش شوهرم تا توی اتاق عمل اومد به زور بیرونش کردن بردنم برای بی حسی که بعد از 7 بار امتحان بی حس نشد کمرم ودکتر اومد وبا دعوا گفت بی هوشش کنید بچه دوام نمیاره فقط آخرین چیزی که شنیدم همین بود حالا بماند که به شوهرم چی گذشت وچی شد تو شهر غریب که کسی نبود کمکش کنه من که به هوش اومدم کسی دور وبرم نبود گریه میکردم میگفتم بچه ام چی شد تخت کناریم گفت سالمه الان میارنش شوهرم وکه دیدم گریه ام بیشتر شد که شوهرم کلی باهام حرف زد وگفت بچه سالمه و چون تو ماه شعبان بودیم به خدا التماس کرده بود زنده بمونه به عشق آقا امام زمان اسمشو میزاره محمد صالح که خداروشکر بچه ام سالم موندشوهرم برام تعریف کرد وقتی تو رو میبردن اتاق عمل نشناختمت آخه خیلی ورم کرده بودی آبجیم تا شب خودش و رسوند بیمارستان اونم یه شهر دیگه بود دربست گرفته
بود وآبجیم هم منو نشناخت چون واقعا شناخته نمیشدم خیلی سخت بود اون لحضه هاوقتی پسر مو آوردن خدا میدونه چقدر خوشحال بودم توی بغلم که گرفتمش یه حالی عجیبی داشتم اون ثمره این همه سختی بود که من تحمل کرده بودم دو روز بیمارستان بودم هم خودم مریض بودم هم بچه ام مادر شوهرم برای اون دوتا پسرم نمیزاشت کسی کارهامو بکنه تا ده روز نمیزاشت بلند شم خودش کارهام و میکرد ولی برای این پسرم نیومد این برام سخت بود آخه من پدر ومادرم واز دست دادم روزی که مرخص شدم داداشم با زن وبچه اش اومدن کمک شوهرم وآبجیم که خوشحال شدم
الان پسرم دوساله هست وقتی بهش نگاه میکنم به خودم میگم ارزش شو داشت پسر خیلی شبیه پدرش هست اون دوتا پسرم به خودم رفتن شوهرم عاشقانه بچه ها شو دوست داره پسر کوچیکم و روی چشماش میزاره
ما عاشقانه ازدواج کردیم عاشقانه هم زندگی میکنیم
من فکر میکنم این برای من یه امتحان بود که ان شاء الله ازش سر بلند بیرون اومده باشه
الان هم خیلی مراقب هستم که دوباره بچه دار نشم چون نه خودم نه شوهرم بچه نمیخوایم
ببخشد اگه طولانی شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
و عشق ..
🌿🌿🌿
ﻭﻗﺘﯽ ڪہ زیاد ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ ،
ﺣﺴﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﯽ…
ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺷﯽ…
ﭼﺸﻢ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﮕﺎﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﯼ…
چشم نداری ببینی ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ…
ﻫﻤﺶ ﺍﺯﺵ ﺩﻟﮕﯿﺮو ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﯽ…
مدام ﻧﮕﺮﺍنو ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﺸﯽ و سوال جوابش میکنى…
اینا همش ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺯﯾﺎﺩﻩ ،
اﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯾﻮ
ﺍﻟﮑﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﯿﺮ میدی،زیادى ازش سوال میپرسى!!فکرمیکنه بهش شک دارى،
اما….
تو
فقط دوسش داری!!! 💜
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
منو همسر آیندم ...😁😁😁
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
#جلب_محبت
🌿🌿🌿
مرحوم نائینی
براے جلب حبُّ هفت مرتبه آیه
۱۴ سوره آل عمران را بر نمڪ خواند
دوستے عظیم در او به هم رساند و به
زودے موثر شود و مجرب است
📚 گوهر شب چراغ ۱ /۱۸۰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 رزاقیت خدا ... 🌿🌿🌿
منو همسرم پسر دایی، دختر عمه هستیم. تا قبل ازدواج کلا یکی دوبار همدیگرو دیده بودیم، چون ایشون تهران و من شهرستان بودم، روز ختم پدر بزرگم همدیگرو دیدیم و داستان آشنایی ما از اونجا شروع شد.
همسرم بسیار مذهبی و محجوب بودن، منم دختری ساده و تقریبا محجبه بودم، میگم تقریبا چون فقط چادر سر نمیکردم ولی حجابم کامل بود. ایشون از حجب و حیای من خوشش اومده بود و بحث ازدواج رو با خواهرش مطرح کرده بود و خواهرشم با خانواده.
بعد از سالگرد پدر بزرگم به هم محرم شدیم، اون موقع من ۱۸ سالم بود و همسرم ۲۱ ساله، ما خیلی زود بدون هیچ گونه تشریفاتی زندگی مشترکمون رو تو یه اتاق ۱۸ متری که هم اتاق خواب بود، هم پذیرایی شروع کردیم، زندگی خیلی ساده ای داشتیم ولی عشق و محبت تو زندگیمون موج میزد.
بعد یک سال معجزه اول تو زندگیمون اتفاق افتاد، ما تونستیم با سه میلیون صاحبِ خونه پنجاه متری بشیم قیمت خونه ۲۱ میلیون بود اون موقع، ۱۸ میلیون وام مسکن گرفتیم.
چند ماه بعد خونه دار شدنمون، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی ۸ ماه طول کشید تا من باردار بشم، حسابی ترسیده بودم که شاید من نازا باشم، الحمدالله پسر عزیزم خرداد ۸۷ بدنیا اومد، بعد چهار سال بچه ی دوم رو باردار شدم. بارداریم به خوبی گذشت تا ماه چهارم، که دچار مشکلاتی شدم. دکترم یکسری آزمایشای آنتی بادی برام درخواست کرد، وقتی جواب آزمایشام اومد گفتن به ویروس سیتومگال ویروس مبتلا هستم که به احتمال زیاد به جنین آسیب زده و بهتره که سقط بشه، این دکتر رفتنای ما مصادف با دهه اول محرم شده بود. منو همسرم خیلی گریه میکردیم دوست نداشتم پسرمو از بین ببرم، شبی که دکتر این خبر تلخو به ما داد شب حضرت علی اصغر بود، تصمیم گرفتیم سقط رو بذاریم بعد تعطیلات تاسوعا و عاشورا...
شب تاسوعا بود هیئت بودیم با گریه و گلایه با خدا درد ودل میکردم از خدا کمک خواستم، تعطیلات تموم شد و من بازم رفتم پیش یه دکتر عفونی که اون نظر بده، دکتر تا آزمایشمو دید گفت سالمه این عددی که آزمایش نشون میده یعنی قبلا مبتلا شدی نه الان با یه آزمایش مجدد اینو ثابت کرد ما خیلی خوشحال بودیم و هزاران بار خدارو شکر کردیم که همه چی به لطف خدا و حضرت عباس ختم بخیر شد و پسر عزیزم سال ۹۲ صحیح و سالم بدنیا اومد، زندگیمون رنگ وبوی دیگه ای گرفته بود.
همه چی به خوبی میگذشت، سال ۹۵ برای بار سوم باردار شدم و مرداد ۹۶ دختر قشنگم بدنیا اومد، همه چی خیلی خوب بود، حالا دیگه خونه مون شلوغ شده بود منو همسرم عاشق بچه ایم.
اما انگار روزگار چشم دیدن خوشبختیمون رو نداشت😭😭
مهر ۹۷ اثاث کشی کردیم و به یه خونه بزرگ دوخوابه نقل مکان کردیم، اون موقع پسر بزرگم ۱۱ ساله، پسر کوچیکم حسام جانم ۶ ساله و دخترم یک سال و چندماهه بود.
حسام پیش دبستانی میرفت، البته زحمت بردن وآوردنش با همسر عزیزم بود چون با بچه کوچیک نمیتونستم، تقریبا دو ماه بود که به خونه جدید رفته بودیم اینم بگم خونه سازمانی بود، یه شب جمعه کذایی، حسام دل درد گرفت بهش نعنا نبات داغ و اینا دادم، خوب نشد. دل دردش بیشتر شد، نصفه شب همسرم بردش بیمارستان و بهش یه مقدار دارو دادن اما بهتر نشد. منتظر موندیم شنبه بشه که پیش یه دکتر خوب ببریمش اما وقتی دیدیم بچه کلا از خوردن افتاد و همش استفراغ میکرد، صبر نکردیم دوباره بردیمش دکتر، اونم گفت چیزی نیست یه مقدار دارو داد و فرستادمون خونه، اون روزم گذشت اما بچه بهتر نشد.
نصفه شب پسر بزرگم خواب بود، بیدارش نکردم وسریع آماده شدیم وحسام رو بردیمش بیمارستان بقیه الله، اونجا سریع ازش اسکن و آزمایش گرفتن و تشخیص پیچ خوردگی روده رو دادن، گفتن باید اورژانسی عمل بشه تا کاراشو بکنن ساعت شد یازده صبح، پسر بزرگم زنگ زد بپرسه کجاییم، بهش گفتم حسامو آوردم دکتر نگران نباش تا غروب برمیگردیم، حسام پرسید مامان کی میریم؟ گفتم دکترا دل دردتو خوب کنن میریم😭😭😭
ساعت یازده ونیم بود، پسرمو از زیر قرآن ردش کردم رفت اتاق عمل، ساعت دو آوردنش بیرون و بردنش آی سی یو، دکتر از عملش راضی نبود، گفت پنجاه پنجاهه، منو شوهرم خودمون تک وتنها تو بیمارستان زار میزدیم، هیچ کس نبود.
بالاخره بعد دو سه ساعت دکتر آی سی یو همسرمو صدا کرد که باهاش صحبت کنه و یه چیزایی بهش بگه، طاقت نیاوردم خودمم باهاش رفتم داخل گفت بیاید واسه آخرین بار پسرتون رو ببینید چون قلب کوچیکش چند بار ایست کرده و احیاش کردیم و حالا هم مرگ مغزی شده و باید دستگاهارو ازش جدا کنیم.
ادامه در پست بعدی...
دنیای بانوان❤️
منو همسرم پسر دایی، دختر عمه هستیم. تا قبل ازدواج کلا یکی دوبار همدیگرو دیده بودیم، چون ایشون تهران
دنیا رو سرمون خراب شد، فقط خدا و اماما رو صدا می زدم، دلم راضی نشد اون جوری ببینمش، نرفتم اما الان پشیمونم.
برای آخرین بار از پشت شیشه صورت ماه حسامو دیدم اما تو اتاق نرفتم نمیتونستم باور کنم. روز سوم دی ماه ۹۷ جگر گوشه مو به خاک سپردیم، افسوس که حسین هیچ وقت داداششو ندید، بمیرم واسش که چی کشید.
افسرده شده بودم، باورم نمیشد که حسام انقد زود و یکباره از پیشمون رفته داغش سنگین بود. ۹ ماه از رفتنش گذشته بود که به اصرار خانواده ها و دکتر روانشناس تصمیم به بارداری گرفتم.
وقتی باردار شدم، واسه سونو قلب رفتم گفتن قلب تشکیل نشده و سقط میشه و سقط شد.
سه ماه بعد زیر نظر دکتر اقدام کردم و مجدد باردار شدم، این جنینم قلب داشت اما در کمال ناباوری، این یکی هم سقط شد😭 خیلی داغون بودم حال روحی و جسمی خیلی بدی داشتم.
تنها یار وهمراهم، همسر عزیزم بود که از خدا میخوام همیشه سالم و تندرست باشه و سایه اش بالای سر من و بچه هامون مستدام باشه.
از سقط دومم حدود شش ماه گذشت که زیر نظر بهترین فوق تخصص زنان برای بار سوم تصمیم به بارداری گرفتم، میخواستم پسر باردار بشم دکتر گفت با آی یو آی شانست تا هفتاد درصد بالا میره خوشحال و راضی قبول کردم و iui شدم.
بعد دو هفته از تستم که مثبت شده بود رفتم سونو صدای قلب جنینم رو شنید و در آخرین لحظه یه ساک بارداری دیگه هم دید اما این یکی قلب نداشت دکتر گفت دوقلو بارداری دوهفته دیگه بیا که ببینیم قلب اون یکیم تشکیل شده یا نه، دو هفته پر استرسم گذشت و دوباره رفتم سونو، دکتر سونو کرد و گفت قلب جنین تشکیل نشده، اون یکی جنینم ایست قلبی کرده 😭😭
شوکه شدم خدایا چه حکمتی پشت کاراته
میترسیدم از اتاق بیام بیرون و همسرم با دیدن چهره گرفته و چشمانی گریان من شوکه بشه، خدارو قسم دادم که کمکمون کنه😭
بدجور دلمون شکسته بود، هیچ کدوم جرات اینکه به چشمای امیدوار پسرم نگاه کنیم و بگیم این بارم بچه از دست رفته رو نداشتیم، پسرم با دخترم خونه همسایه بودن، همش زنگ میزد و میپرسید مامان چی شد؟ بدجور دلم واسش خون بود با اون سن کمش چقد داغ سنگینی دیده بود، همبازیش، دوستش، داداشش رفته بود وحالا امیدوار به اینکه یه داداش دیگه به دنیا میاد.
همسرم حالش بد بود مثل روزی که حسام رفته بود، از ترسم به خواهر شوهرم زنگ زدم که بیان پیشمون تنها نباشیم، اونا خیلی زود اومدن و با آرامش به پسرم گفتن که چه اتفاقی افتاده
بعدش رفتم بیمارستان و کورتاژ شدم بعد کورتاژ دکتر رفتنم، باز شروع شد، رفتم مرکز ابن سینا اونجا آزمایشات لازم رو از منو همسرم گرفتن، همسرم سالم بود اما به من گفتن ذخیره تخمدانت پایینه و دلیل سقطهات، بی کیفیتی تخمکه و اگر باز هم باردار بشی سقط میشه، گفتن مجبوری تخمک اهدایی بگیری اصلا نمیتونستیم به تخمک اهدایی فکر کنیم ما میخواستیم خدا یه بچه دیگه شبیه حسام بهمون بده که شاید یه کم دلمون آروم بگیره.
تسلیم خواست خدا شدم میگفتم حتما خواست خدا اینه که فقط دوتا بچه داشته باشم، هفت هشت ماه از سقطم گذشته بود که به درخواست دوستم وارد پیج بارداری موفق شدم وزیر نظر خانم تاجیکی عزیز اصلاح سبک زندگی رو شروع کردم، نظر ایشون این بود که تخمدانام بخاطر شوک مرگ حسام افسرده شده و باید استرسم رو کنترل کنم و بعد سه ماه اقدام کنم که همین کارو کردم.
بعد سه ماه مجدد برای بارداری اقدام کردم که دو ماه طول کشید و من باردار شدم همه چیز به لطف خدا خوب بود، من این بار با دلی راضی منتظر اومدن دخترم بودم، ماه هشتم فهمیدم چسبندگی جفت دارم و باید زودتر از موعد دخترم رو به دنیا بیارم و رحمم رو خارج کنن، خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم و بازم خدارو شکر میکردم که باز هم لطفشو شامل حال من کرد و یکی دیگه از فرشته هاشو به ما بخشید.
دخترم خیلی شبیه داداش حسامشه و شده نور رحمت خدا تو زندگیمون...
از همه عزیزانی که بخاطر تجربه تلخ من رنجیده خاطر شدن عذرخواهی میکنم منو ببخشید و برای منو همسرم و فرزندانم دعای خیر کنید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
درباره سقط ..
🌿🌿🌿
با سلام خدمت تمامی مادرهای سرزمینم .من وقتی برای اولین بار باردار شدم اصلا به جنسیت فکر نمی کردم اما زمانی که فهمیدم که بچه پسر هست ذوق رو در اطرافیان میدیدم مخصوصا همسرم حدود سه سال گذشت و من با اینکه ایدی داشتم ورعایت می کردم باردار شدم از زمانی که متوجه شدم خیلی گریه کردم چون پسرم خیلی در نوزادی گریه می کرد واصلا توانی در خودم نمی دیدم وقتی به همسرم گفتم به طور جدی گفت از بین ببر خیلی فکر کردم اصلا وجدانم قبول نمی کرد وبا خودم کلنجار می رفتم که ایا درسته حق زندگی رو ازش بگیرم تمام نه ماه اذیت شدم هیچ محبتی ندیدم و چون بچه دختر بود خیلی مورد بی توجهی بودم اما خواب های خوبی می دیدم از صاحب الزمان زمانی که دخترم به دنیا اومد نگاه ناراحت اطرافیان رو می دیدم وحتی زمانی که برای قربالگری رفتم همسرم به من گفت هیچ حسی به بچه ندارم ومن همان لحظه دخترم رو به اقا امام زمان سپردم وجنگیدم حالا که دارم براتون می نویسم دخترم هشت ساله است وخدای بزرگ رو شاکرم از اینکه تصمیم درستی گرفتم ......مادر یعنی از لحظه اول جنگیدن برای لبخند تو
مادرای عزیز سقط گناه بزرگی هست خواهش می کنم کمی به اخرت هم فکر کنیم همه ما به خواسته خودمان در دنیا دعوت نشدیم وانشالله خداوند دریای رحمت هست استغفار وتوبه راهی برای بازگشت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿