🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
پدرم دلواپسِ آیندهی خواهرم است، اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند...
خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛اما حتي يك بار هم نشده خواسته هايش را به تعويق بيندازد تا پدر كمي احساس آرامش كند.
مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمیبرد. اما حتی یکبار هم نشده که با من در موردِ خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار میشوم. اما حتی یکبار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم.
از یکطرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود،
از طرف دیگر، وقتی به هم میرسیم، لالمانی میگیریم!
انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد احساس مان بگوئیم!
راستی چرا؟!!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
سلام میخوام داستان زندگی برادرزادمو بگم که داریم نابود میشیم..
برادرزادم 16 سالگی به اسرار خودش با پسر همسایه نامزد کردن میگفتن بهم علاقه داریم ما کل فامیل یا بهتر بگم کل خاندان راضی نبودیم فقط برادرزادم وزن داداشم راضی بودن
پسره 25سالشه تقریبا 9 سال پیش تو خدمت سربازی یه بیماری میگیره که اصلا اسم نداشت نزدیک چهارسال درگیرش بود که بیچاره از درد ومریضی شاید ۳۰ کیلو نمیشد یه بار داداشم رفت عیادتش اومد خونه تا یه هفته حالش خوب نبود میگفت بیچاره میمیره البته ناگفته نمونه خانواده خوب وضع مالی خوب پسر خیلی مودب وخوش اخلاق برا برادرزادم میمیره اینقدر دوسش داره بخدا اصلا جلو شیطنت یا رفتار بچگونه نمیگیره میگه سنش کمه از الان بگم این رفتارها نکن تا بخواد جلو خودش بگیره شکسته میشه یه چند سال بگذره خودش خانم تر میشه خلاصه خانوادش رفتن برگه سلامت برامون آوردن که پسرمون تمام بدنش سالمه ما بازم گفتیم این ممکنه مریضیش برگرده نکنید خلاصه برج ۲ پارسال نامزدی وعقد گرفتن تا برج ۱۱ عروسی گرفتن یه عروسی براش گرفت که هرچی میگفت دوست داری هر طور میگی هر فیلمبرداری هر تالاری خلاصه میگفت این روز ماس هرچی خودمون خوشمون میاد عاشق هم بودن
یه هفته بعد عروسی داماد خورد زمین وزانوش رگاش برید وبدبختی شروع شد پاشو عمل کردن وکچ گرفتن تا بعد دوهفته تو تعطیلات عید که وقت ماه عسل وتفریح رفتنشون بود حالش بدشد وبستر شد یه ماه موند ومرخص شد شبش حالش بدشد دوباره بستری شد عفونت زده بود به قلبش عملش کردن تا یه ماه تو آی سیوبود
الان دقیق ۵ ماه عروسی کردن شاید یه هفته باهم بودن امروز پلاکت خونش شد صفر اعلام کردن مرده وایی خدا برا دشمن آدم هم نخواد این حال وروز خانواده ما و اونا اما شوک زدن برگشته میگن اصلا خوب نیست
بخدا داریم برا برادرزادم میسوزیم
خدا بعد ۱۵ سال اینو به داداشم داد اصلا یه علاقه شدید به برادرزادم داریم هرچی به مامانش گفتیم نکن تو حداقل پا بپاش نرو میدونیم پول داره خانواده خوب اخلاق خوب اما برا برگشت مریضیش که درمان نداره فکر کن گفت نه اینا همو میخوان خدای داداشم اصلا راضی نبود نمیدونم چطور راضی شد
گفتیم وضعیت مالی بابات خوبه امکانات داری بشین هدف داشته باش درس بخون زوده برات اما اصلا کو گوش شنوا الان ما اول میگیم خدایا به جونی پسر رحم کن مادرش نابود شده
اما بنظرم خودمون قسمت وبرا خودمون میسازیم تو رو خدا دخترا تونو زود شوهر ندید بزارید درس بخونن یا حداقل بزرگتر بشن اینا عشق نیست هیجانات بلوغ احساساتی که تو این سن همه نوجوانها دارن
تو رو خدا دعا کنید برا جونیش برا برادرزاده که همش ۵ ماهه ازدواج کرده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
#گشایش_در_امور
هر ڪس پس از فجر
دست بر سینه گذارد و ۷۰ بار
ذکر 《یا فَتّاح》 را بگوید در امور
او گشایش حاصل شود انشاءالله
یا فتاح یعنی اے گشایشگر .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
۶ نوع شخصیتی که برای ازدواج مناسب نیستند...
👈🏻ایرادگیر
👈🏻خودشيفته
👈🏻بیشازاندازه مظلوم
👈🏻بدون اعتمادبه نفس
👈🏻بیشازاندازه خودخواه
👈🏻بیش ازاندازه عاشق پیشه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃
همراز(ادمین کانال):
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی شکر رو بخونید...
بسیار قشنگ وجذااااب...قصه ی یک عشق قدیمی...
تمام سرگذشت ها بالای کانال سنجاقه...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید تا ناشناس در کانال قرار داده بشه..
اینجا پر از سرگذشت و دلانه ها و ایده های معنوی بانوان سرزمینم هست...
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 جایگاه زندگی ..
مادر جون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوهای را که همه میگفتند خیلی زیباست نمیتوانست ببیند.
عاشق سریال اوشین بود. از جمعه روزشماری و حتی لحظهشماری میکرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که میگفت "سالهای دور از خانه"
وقت سریال، مینشست کنار تلویزیون و تکیه میداد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش میداد، رادیویی، با ششدانگ حواس.
یکشنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. میخواست هیچچیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...
ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"
بقیه خندیدند و مناسک شبهای بیبرقی شروع شد:
یکی بچهی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه میکند.
پیرزن بیصدا اشک میریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفتهای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...
برای مادرجون، اوشینشنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفتهای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم میشود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفتهاش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفتهها از یکشنبه شروع میشوند.
از گریهی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آنطرفتر، خانهی یکی از آشناها که برق داشتند.
گاهی، یک چیز کوچک، دمدستی، هلهپوک میشود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی میشکند که برای دیگری کمارزش است.
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی.
هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.
"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر."
💗@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
#عشق_گرافی
او را دوست دارم
خیلی ساده حتی بدون قافیهای شعر
یا نثری عاشقانه
ولی عمیق ، از ته دل !♥️🫀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
مرد خوب ..😁
یه مرد خوب باید ....
گاهی اوقات دستشو
محکم بکوبه رو میز و داد بزنه بگه ؛
امشب من باید ظرفا رو بشورم😀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
رنگ خوشی
من ۱۶سال ازداوج کردم به خدا تا حالا رنگ خوشی ندیدم خانواده شوهرم وضعیت مالی بعد نیست شوهرم همیشه به من تنه مزن مگ خونواده این ندارد اون ندارن همیشه پشت سر خانواده ام حرف میزنه به خدا تا حالا یکبار برای من کادو نگرفت مگ تولیاقت نداری دست بزن دار باخانواده اش توي ساختمان زندگی می کنیم باپدرو مادرش که مگم مگ بروخداراشکرکن ک پسرم مهتاد نیست اصلا تو خون جرات ندارم اسم خواهر م بیارم تازه پسرم باهش هم کاری مکن نمی دونم چکار کنم خیلی راحت پشت سر خانمها مردم حرف میزنه اصلا تو عمرش یکبار درکم نکرد پيش خواهر اش به من بی احترامی مکن فش میده به خدا غذا میذارم پيش همه مگ ماغذا نداریم اصلا دوست ندارم وقت به خاطر بچهها م تحملش می کنم وقت راهنمایم چکار کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
اگه اشتباه نميكرديم..
قدرت درك امروز رو نداشتيم
و اگه قدرت درك امروز رو داشتيم
كه اون اشتباهات رو نميكرديم!
در نتيجه
ما ناچاريم يكسرى خطاها رو انجام بديم
تا ياد بگيريم
تا بزرگ بشيم
تا تجربه كسب كنيم
و با فراگيرى اين مهارت ها
براى برداشتن قدم هاى بهتر در آينده آماده بشيم
سرزنش و نقد و قضاوت گذشته خودت
هيچ سودى نداره
و فقط باعث تعميق مشكلات امروزت ميشه
چون با اين خودخورى ها
روحيه و اعتماد به نفست هم لطمه ميخوره
و حال خوب رو ازت ميگيره
پس رها كن هرآنچه كه بر تو گذشته
و روى زمان حال و زندگى امروزت تمركز كن.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
بانو جان هی ازش نپرس دوسم داری؟
باور کن کار بجایی میرسه خودش هم به دوست داشتنت شک میکنه☹️
باهوش باش 😉
تا یه کاری کرد یا حرفی زد
بگو مطمنم هیچکس به اندازه تو دوسم نداره♥️😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿