خونه مامانبزرگم نزدیک خونه خودمونه
منم امروز میخواستم برم اونجا
خلاصه تنهایی داشتم میرفتم یهو دیدم یکی پشت سرم داره میاد داره میگ خانوم خانومم عزیزم عسل خوردنی من😑😐
منم که فک میکردم حتما با کس دیگهایه بخاطر همین سرخوش به راهم ادامه دادم ولی دیدم نه هرچی بیشتر میگذره این منو با الفاظ عجق وجق تری صدا میکنه😐😱
برگشتم نگاش کردم گفت بخورمت
منم بچه بی ادبی نیستمااا ولی اینقد ناراحت شدم میخاستم بگم تو گوه میخوری 😡
اشتباهی گفتم مگ تو گوه خوری😐😤😂
پسره اینجوری شد😳
بعدشم سرشو انداخت پایین برگشت رفت😖
میخاستم بشینم وسط خیابون خودمو بزنم با این طرز حرف زدنم😪😑🤦🏻♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یه آموزشگاه بود میرفتم دوره خیاطی اونجا چند نفر دیگم بودن خلاصه باهم دوست شدیم😇
یه روز با یکی از دوستام رفتیم ایستگاه اتوبوس که بریم خونه
همینطور که باهم صحبت میکردیم
یه خانمی اومد سنش از ما خیییلی بیشتر بود تقریبا پشت سر دوستم وایستاده بود
منم گفتم زهرا(اسم دوستمه)ب پشت سرت اصلاااا نگا نکن یه خانمی هست ینی کپ خودته اگه هم سنت میبود انگار دوقلوته
اونم میگف جدی؟ گفتم اره یه جوری برگرد نفهمه🙊
اینم اروم صورتشو برگردوند دیدم خیلی صمیمی باهم حال واحوال کردن منم اینطوری😳😳😳
دیدم دوستم برگشت گف خواهر بزرگمه😌😌
منو میگی یه خنده ای منو گرفت😂😂😂😂😂مگه میتونستم جلوشو بگیرم
هنوزم بعضی وقتا یادش میفتم میگم زهرا یادته باز کلی میخندیم باهم😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
مادر من یه پسر عمه فوق العاده خجالتی داره که چند سال پیش اتفاقی اومد خواستگاری دختر عموم و اینکه خب ما شهرمون کوچیکه و نسبت فامیلی هم داشتند و چون تولد دختر عموم نزدیک بود از اونا اصرار که اگه راضیه روز تولدش حلقه بیاریم 😐
خب تا اینجا داشته باشید
شاید باورتون نشه ولی بعد از عقدشون دختر عموم واقعا شوهرش رو دوست داشت و عاشقش شده بود 😁
ولی همسرش بی احساس و خجالتی بود
یبار دختر عموم میره براش شورت میخره 😂🤦
سر همین موضوع طلاق گرفتند 🤧
شروع بدبختی شون همین بود بخدا
میگفت چجوری این دختره اجازه داده به خودش اصلا روش شده برای من شورت گرفته 🤔
نمیدونم بخندم یا گریه کنم ولی من خودم اوایل نامزدی میترسیدم برای شوهر خودم شورت بخرم 😅
البته منطقی بخوای فکر کنی آدم هم نبودند و بهتر که طلاق گرفتن بدبخت دختر عموم ولی عاشقش بود😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
حالا که صحبت از دسته گلای همسریه اول اینو بگم اوایل ازدواج 8 ماه یه شهر دیگه بودیم و بعدش اسباب کشی کردیم واومدیم شهر من مامان وبابام اومدن کمکمون که وسایلو که بیسترش جهیزیه من بود ونوووو جمع کنیم صبح زود کامیون اومدو بار زد من همراه مامان وبابام زودتر از وسایل حرکت کردیم وهمسرم موند تا همه وسایلو بار بزنن بعد بیاد وقتی داشتم خونه رو میچیدم احساس کردم یه چیزی کمه😐بعله مبلای راحتی نبود از همسرم پرسیدم اونم درکمال ارامش گفت تو کامیون به سختی جا میشدن منم دادم به باربرا واسه خودشون🙄واونجا بود که فهمیدم من دانشمندترین والبته دست ودلبازترین مرد زمین ازدواج کردم😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یه بار دانشگاه بودم. شوهرم یه جای خیلی خیلی کوچیکی رو باید رنگ میزد.حالا بماند که بعد از یک سال و اندی بالاخره تصمیم گرفت رنگ بزنه و بابت همون جای کوچولو چققققققققدر رنگ خرید
. ولی فکر میکنین رنگو توی چی درست کرد؟ بخدا هر کسی جواب درست بگه بهش جایزه میدم....
آخه به عقل جن هم نمیرسه! من موندم چه جوری به ذهن خودش رسید!!! به هر حال زمان دانشجوییش از نخبه های مملکت بودن دیگه. باید یه جایی تو زندگیش علاوه بر درس خوندن نشون بده نخبه بودنش رو...😐
تو تابه چدن😐😐😐😐بعد هم فکر کرد اگه بذاره رنگ باقی مونده خشک بشه، تابه راحت تر تمیز میشه!!!😐
ولی بعدش که دید تمیز نمیشه با کاردک افتاد به جون تابه، و آخر هم تابه بی نوا راهی سطل آشغال شد😭یه همچنین موجوداتی هستن!!!
خداییش وقتی برگشتم و واسم تعریف کرد، خودش تا دو ساعت داشت به کارش میخندید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
من کلاسای آموزشگاه رانندگی میرم سرکلاس بودم یه دفعه این سرهنگه داشت یکربع آخر باجدیت همرو نصیحت میکرد
میگفت مثلا این جوونا سوارماشین هستن پیش ما خلاف میرن میگن نیگا یارو چی؟؟؟؟؟؟؟؟(سرهنگه این جای صحبتش دستشو گذاشت روسرش به نشانه شاخ گاو که یعنی مارو گاو فرض میکنن )
یه دفعه سرهنگه گفت مارو چی فرض میکنن یه پسره از ته کلاس داد جناب خررررررر یعنی کلاس ترکید گفت مگه خر شما شاخ داره پسره خودش از کلاس رفت بیرون😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
روزی که ما رفتیم محضر عقد کنیم بعد از محضر قرار بود همه بیان خونه ما
فامیل همسری هم سه چهار تا ماشین بودن منم که خودم رانندگی میکردم
توی ماشینم مامان بزرگمو مامانمو خواهرام بودن که هیشکدوم رانندگی بلد نبودن( پدرم فوت کرده و داداشم ندارم)
خلاصه که همه ماشینا با هم راه افتادیم و
منم همش میخواستم جلوی فامیل همسری خودمو ریلکس نشون بدمو بگم رانندگیم فوله☺️☺️
گاهی تازه از اونا سبقتم میگرفتم با قیافه ای ریلکس ولی درونم پر استرس بود....
خلاصه بسلامتی رسیدیم خونه ما
برادرشوهرم از ماشینش پیاده شدو گفت عروس خانوم دستی رو بده پایین😂
بوی لنت بود که همه جا رو برداشته بود و
نیشخند های فامیل همسری که جمع شدنی نبود😬😬
و من بد بخت😥😥
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
منم مثل اون خانمی که شوهرش براش چسب حرارتی خریده بود
حامله بودم دلم ترشی میخواست 😁
به شوهر گفتم دلم ترشی میخواد رفت یه سطل ترشی کلم خریده بود 😋😂منم خب دلم میخواست هی میخوردم
شوهرم تا وقتی زایمان کردم هی ترشی میگرفت 😆😐
وقتی زایمان کردم بیمارستان شوهرم اومد کارای ترخیصم رو انجام داد اومدیم خونه بعد گفت اگه گفتی چی برات گرفتم ؟😍😍
منم ذوق کردم گفتم نمیدونم خودت بگو 🙊
اقا گفت چشاتو ببند چشامو بستم بعد باز کردم دیدم یه سطل بزرگ ترشیه 🤣
اصلا به فنا رفتم گفتم چرا یه سطل گرفتی 🤔
گفت اخه دلت میخواد
گفتم اون موقع ویار داشتم الان که بچه به دنیا اومده دیگه🤦♀
هر دو تامون با مادر شوهرم هم پیش بود مردیم از خنده 😂😉 راستی بچم دختر بود الان دو سال و نیمشه 😍 یه دخمل شیرین☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
پسر کوچیکم خیلی زبون داره ماشاءالله
با اینکه ۴ سالش بود ولی خیلی حاضر جواب بود😍
علاقه خاصی هم به پسرعموهاش که تقریبا هم سن خودش بودن داشت
یه روز عموش زنگ زد میام دنبال(امیرعلی، پسرم😊)که ببره خونشون با بچه هاش با هم بازی کنند.
شوهرم که می دونست امیرعلی خوشحال میشه
گفت:امیرعلی یه خبر خوب برات دارم!
عمو داره میاد دنبالت!😊
امیرعلی هم چیزی نگفت😑
بعد باباش گفت :نمیخوای تشکر کنی؟
گفت مگه تو گفتی عمو بیاد دنبالم که ازت تشکر کنم!!
قیافه باباش😳
بعد باباش گفت: نه ...... ولی خوب من بهت خبر خوب دادم!
امیر علی:فعلا که عمو نیومده
هر وقت اومد ازت تشکر میکنم😳😳😄😄😄
من😂😂
شوهرم😳😅😅
امیرعلی😏😏
واقعا در برابر منطق بچه ۴ ساله کم آوردیم😄😄😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
برای پسر بزرگم رفتیم خواستگاری (من و همسرم و پسر بزرگم، یعنی داماد😄)
ولی چون هنوز هیچی قطعی نبود
پسر کوچیکم رو نبردیم
گفتیم مبادا پیش فامیلا لومون بده
خلاصه چند دفعه رفتیم و اومدیم و هر بار هم امیرعلی (پسرکوچیکه)رو خونه یکی از فامیلا می گذاشتیم 😄😄
تو خونه هم برای اینکه امیر علی نفهمه ، مدام در مورد خواستگاری و دختره و خانوادش به زبان ترکی حرف می زدیم ☺️
خیالمون هم راحت بود همه چی سکرت هست!
تا اینکه خواهر شوهرم زنگ زد و با دلخوری اطلاعاتی بهم داد که پام چسبید به زمین!!
منم متعجب که هیچ کی از موضوع خبر نداشت😳😳
فکر می کنید کی بهش اطلاعات داده بود!
بله پسر کوچیکم، ترکی متوجه می شده!
ولی اصلا به روی خودش نمی آورده، چون نمی تونست ترکی حرف بزنه، من فکر کردم حالیش نمیشه😢😢
واقعا من بهش ترکی یاد ندادم😢
هیچ وقت فکر نمی کردم حرفهای ما رو بفهمه!
خلاصه بعد کلی اطلاعات که به عمش داده بود
گفته بود:فقط مامانم گفته عمه اینا نفهمن!🙈😓
حالا پسرم حدود ۵ سالشه!😭😂😂
هیچی دیگه هم همه چی لو رفت
هم ازم دلخور شدن!
ولی مهم اینکه یه عروس ماه و خوشگل و خوش اخلاق گیرم اومد☺️☺️☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یه شب خونه داداشم اینا بودیم
شام و پذیرایی...
موقع اومدن داداشم گفت:کمی و کسری بود دیگه ببخشید
منم یه قیافه ای گرفتم و گفتم:
زَنده ی خدا بنداداش کلی زحمت افتادن😳😳
خواستم بگم بنده ی خدا زنداداش کلی زحمت افتادن😂😂
تا یه مدت همه می گفتن
زَنده ی خدا بنداداش !!😄😄😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
شوهرم کارش جوریه که بعضی وقتها باید غذا ببره با خودش
منم اخلاقم طوریه ک اگه از گشنگی بمیرم چیزی بدون شوهرم نمیخورم 😄😍
عادت کردیم باهم غذا میخوریم همیشه
ماه رمضون بود و افطار میخواست سرکار باشه
منم براش افطاری مفصل آماده کردم و گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که بهش بچسبه تنهایی
اومدم رو کلی کاغذای رنگی حرفای عاشقانه نوشتم و چسبوندم روی تمام ظرفایی که براش گذاشته بودم (روی بطری شربت نوشتم گوارای وجودت عشق زحمت کشم روی بسته خرما و زولبیا نوشتم نوش جونت که مث لبات شیرینن 🙈😄) و کلی حرفای دیگه از قضا اونروز یکی از دوستاشم میبینه ک اونم افطاری آورده بوده و اومده پیشش باهم نشستن. میگف سفره پهن کردیم باز کردم سبدمو دیدم کاغذا همینطوری چشمک میزنن دوستمم کنجکاو که اینا چیه 🥺🤣.
میگه وقتی دیده کلی خندیده و گفته خوشبحالت منم باید ازدواج کنم 😂.
شوهرمم کلی خوشحال شده بود که اونجا هم نذاشتم تنها بمونه و هواشو داشتم همون لحظه دیدم پیام اومد و تشکر کرده بود 😍
زندگیو همین چیزا قشنگتر میکنه 💃😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿